نمایشنامهٔ «مردی برای تمام فصول» (۱۹۶۰) اثر رابرت بولت را معمولا دفاعیهای از زندگی و مرگِ اخلاقگرایانه میدانند. ولی ماجرا آنقدرها هم ساده و سرراست نیست. طرحِ داستان با توجه به سابقهٔ تاریخیِ آن کاملا آشناست. هِنری هشتم [پادشاه انگلستان]، آنقدر دلش پسر میخواست که تصمیم میگیرد از همسرش کاترین آراگون طلاق بگیرد و با آن بولین ازدواج کند. توماس مور که قبلا صدراعظم انگلستان بود، یک کاتولیک معتقد است و با خواستِ شاه موافق نیست ولی ساکت میمانَد. اما پادشاه با تهدید به مرگ، از تمام درباریانش میخواهد با قید سوگند، ریاستِ پادشاه را بر امور مذهبی انگلستان تایید کنند. توماس مور خودداری میکند و دادگاهی میشود، و یک شاهد به دروغ شهادت میدهد که مور گفته پارلمان اختیار ندارد پادشاه را بر ریاستِ کلیسا بنشاند. نتیجتا مور به مرگ محکوم میشود.
ممکن است کسی فاسد باشد، اما بههرحال کامیاب شود. آدم برای آنکه شاد باشد یا در زندگی کامیاب شود، مجبور نیست اخلاقیات را رعایت کند.
این چیزیست که بیشتر مردم از آن ماجرای تاریخی به یاد سپردهاند. ولی عدهٔ قلیلی به آن شاهدِ موذی توجه میکنند ــ فردی موسوم به ریچارد ریچ. او یک انگلِ مفتخور است که از مور تقاضا میکند جایی در دربار به او بدهد، ولی مور سر باز میزند و ریچ را ترغیب میکند دنبالِ شغلِ معلمی برود. اما ریچ دنبالِ منصبی بانفوذ است. در ادامه وقتی توماس کرامول سراغِ او میآید تا علیه مور اطلاعات جمع کند، ریچ کمکش میکند، و درعوض کرامول ترتیبی میدهد تا ریچ مامورِ جمعآوری درآمدها در یورک شود.
در محاکمهٔ مور به جرم خیانت، توماس کرانمر اسقف اعظم کانتربری، مراسم سوگندِ ریچ را اجرا میکند. ریچ قسم میخورد حقیقت را بگوید؛ اما دروغی میگوید که مور را محکوم میکند. هنگام خروجِ ریچ از دادگاه، مور متوجه میشود که او نشانِ «دادستان کل ولز» را به گردن دارد ــ منصبی که درعوضِ شهادتِ دروغِ خود دریافت کرده بود. مور به ریچ میگوید، «درعوضِ ولز؟ چرا، ریچارد، تمام دنیا ارزش فروختن روح انسان را ندارد. فقط درعوض ولز!»
در نسخهٔ سینماییِ این نمایش که در ۱۹۶۶ به کارگردانیِ فرد زینمان و با بازی پل اسکوفیلد در نقشِ سر توماس مور ساخته شد، داستان با اعدامِ مور تمام میشود، اما رویدادهای بعد از آن به بیننده اطلاع داده میشود. عاقبتْ کرامول بهجرم وطنفروشی گردن زده شد، و کرانمر هم سوزانده شد. و با نهایت شگفتی، در یادداشت پایانی فیلم میخوانیم: «ریچارد ریچ صدراعظم انگلستان شد و در بستر خود درگذشت».
درواقع ریچ در تمام طول زندگی خود آدمی شدیدا خیانتکار بود. مثلا، کشیش جان فیشر رئیس دانشگاه کمبریج را به دام انداخت تا فاش کند که پادشاه را بهعنوان رئیس کل کلیسا قبول ندارد، و باعث محاکمه و گردنزدن فیشر شد. بعدا ریچ در دسیسهای علیه کاترین پار، زن ششم پادشاه، شرکت کرد و آن اسکیو نویسندهٔ انگلیسی و شهید پروتستان را شخصا شکنجه داد. ریچ حتی علیهِ حامی سابق خودش کرامول، شهادتی منفی داد که او هم اعدام شد. هیو ترِور-روپر مورخ انگلیسی، نتیجه میگیرد که «ریچِ مخوف» آدمیست که «هرگز کسی یک کلمه حرف خوب دربارهاش نزده است».
بسیاری از فلاسفهٔ قدیم و جدید از ایدهٔ «فاسدِ کامیاب» بیزارند، چون آن را تهدیدی برای اخلاقیات میدانند.
اما زندگیِ حرفهایِ ریچ بسیار کامیاب از آب درآمد. عنوان کامل او «سِر ریچارد ریچ» بود؛ او سرمایه و دارایی هنگفتی کسب کرد، و رئیس مجلس عوام و بعدا صدراعظم انگلستان شد. او تا زمان مرگ طبیعیاش در حدود ۷۰ سالگی، کماکان در دربار فعال بود. ضمنا او فرزندان زیادی داشت و شجرهٔ اشرافیای که ایجاد کرد بیش از دو قرن دوام یافت.
طعنه آنکه، متلکِ مور به ریچ که پرسید «درعوضِ ولز؟»، ممکن است جواب خود را گرفته باشد: «نه فقط درعوضِ ولز، که برای حصول ثروت، کسب شهرت، و رسیدن به صدراعظمی انگلستان».
البته «مردی برای تمام فصول» دفاعیهای برای زندگی اخلاقیست، اما نشان میدهد که چگونه کسی که فاسد است، ممکن است بههرحال کامیاب شود. به این معنا، این با دیدگاه برنارد گرت نظریهپرداز اخلاقیاتْ همخوانی دارد که نوشت، «آدم برای آنکه شاد باشد یا در زندگی کامیاب شود، لازم نیست اخلاقیات را رعایت کند».
بسیاری از فلاسفهٔ قدیم و جدید از ایدهٔ «فاسدِ کامیاب» بیزار بودهاند. از نظر آنها این ایده تهدیدی برای اخلاقیات است، چون هرچه تنافرِ اخلاقیات و شادی بیشتر باشد، انگیزهٔ کمتری برای پیروی از اخلاقیات وجود دارد.
برای همین آنها تمایل دارند هر نمونهای را که در آن، انجام کارِ خلافْ منتج به حصول اهداف بلندمدتمان شود، غیرواقعی دانسته و رد کنند. من به آنهایی که چنین موضعی دارند، جِدا توصیه میکنم به سرگذشتِ ریچارد ریچ توجه کنند.