رمانِ «پرتغال کوکی» نوشتهٔ آنتونی برجس نویسندهٔ انگلیسی، وقتی در ۱۹۶۲ منتشر شد موفقیتی کسب نکرد و عملا به فراموشی رفت، تا اینکه یک دهه بعد استنلی کوبریک کارگردان آمریکایی آن را برای فیلم اقتباس کرد و این داستان به شهرت بینالمللی رسید. از این فیلم بهخاطر نمایشِ بیپردهٔ خشونتِ افراطی از جمله تعرض جنسی، انتقاداتِ زیادی شد. جالبتر آنکه درمورد نحوهٔ بیان آزادیِ اراده و محدودکردنِ آن ــکه پرسش محوری در مطالعات آرمانشهری استــ واکنشهای عاطفی و فکریِ پیچیدهتری را برانگیخت.
فیلم کوبریک
نسخهٔ فیلمیِ «پرتغال کوکی» اثر کوبریک، جاذبهٔ غریبی دارد. خشونتْ آشکارا به نمایش درمیآید، اما سبکِ بیان طوریست که آن را قابل کنترل میکند. فیلم عمدا ما را ناراحت و معذب و مضطرب میکند که این تاحدی بهخاطر جزئیات آن است، اما دلیلِ دیگرش این است که مشخصا مسئلهٔ اساسی که برجس در رمانِ خود مطرح کرد را کاملا جذب کرده است: آیا حکومت حق دارد تبهکاران را با گرفتنِ آزادیشان مجازات کند؟
موازنهٔ درست بین امنیت و آزادی چیست؟ تحت چه شرایطی قابل قبول است که حکومت آزادیهای فردی را محدود کند؟ «پرتغال کوکی» عمیقا وارد این مسئله میشود، و برجس هم در آثار خود به تفصیل به آن پرداخته است.
برجس میگوید به دلایل زیادی این عنوانِ بهیادماندنی را انتخاب کرده است؛ از جمله اینکه او در مالایا خدمت کرده بوده، و آنجا به انسان میگویند «اورنگ» که شبیه کلمهٔ انگلیسیِ «orange» به معنی پرتغال است.
زبان برای برقراری ارتباط
چرا استقبال از «پرتغال کوکی»، از دههای تا دههٔ بعد این همه تفاوت داشت؟ برجس خودش همین سوال را داشت و جوابش این بود که:
«مخاطبانْ از زبان داستان (لهجهٔ راوی داستان) ترسیدند، برای همین فیلم را ترجیح میدادند. من این را میفهمم. ”پرتغال کوکی“ زبانی ترسناک دارد. شاگردانم همیشه به من میگویند که از خواندن متونِ لهجهدار بیزارند، چون سرعت خواندن را بسیار کُند و فهمِ آن دشوار میکند. من به آنها توصیه میکنم داستان را بلند بخوانید تا نحوهٔ روایتِ آن را خودتان بشنوید و حس کنید».
اما درمورد «پرتغال کوکی»، این راهحل جواب نمیدهد، چون الکس راویِ داستان، تمام رمان را با زبانی ابداعی تعریف میکند که ترکیبیست از انگلیسی، لهجهٔ لندنی و عناصر زبان روسی، که با لحنی پسرانه ادا میشود و در کل بسیار ناخوشایند است. و برخلاف اینکه بسیاری از کلماتش ناآشناست، متنِ داستان کُندخوان نیست. البته خوانندگان را مضطرب میگذارد که بعضیها شاید خوششان بیاید، ولی درعینحال قدری ترسناک است.
پس به بیان ساده، خوانندگان ممکن است از شیوهٔ خیلی خاصِ برجس در استفاده از زبان در این درمان ترسیده باشند. اون همان چیزی را میگوید که جورج اورول در «هزار و نهصد و هشتاد و چهار» میگوید ــدر بهترین حالت، زبان برای بیان تجربهٔ انسان اساسا بسنده نیست؛ و در بدترین حالت، زبان را چنان عمیق میتوان دستکاری کرد که تجربهٔ انسانی را اشتباهی نشان دهد، و حتی علاوهبر تجربه، خاطرات انسان را تغییر دهد.
از یک لحاظ، واژهها تنها چیزهایی که هستند که ما برای ارتباط با هم در زمان و مکان و تاریخ در اختیار داریم. و برای همینْ به نیروی عظیمی، خواه مثبت یا منفی، وصل هستند. و همانطور که برجس میگوید، واقعیت این است که فیلم، پردهای بصری فراهم میکند که زبان را متوازن میکند، گرچه کوبریک بسیاری از کلماتِ خودِ برجس را در نقلِ راوی حفظ کرده است. از برخی جهات، سبکِ بصریِ کوبریک و زبانِ ابداعیِ برجس، هر دو وزنِ خشونتِ افراطی را مهار میکنند ــخشونتی که برای نمایش گسترهٔ مداخلات حکومت در رفتار الکس ضروری است.
معمای اخلاقی
اگر الکس فقط یک بچهٔ خوب اما دردسرساز بود، شستشوی مغزی از سوی حکومت، امری اغراقآلود به نظر میرسید ــیعنی سلبِ عاملیت از کسی که قابلِ احیاءشدن و بازپروری است. اما الکس فقط آدمی خشن نیست. او افراطگراست، یعنی اقدامات دولت در مورد او قابل توجیه است مگر اینکه اقدامات دولت حتی بدون توجه به تبهکارِ موردبحث، اصلا غیرموجه باشد.
اگر در پایان فصل بیستم، این رمان را تمام کنید، یک مجرم دارید که مغزش شستشو داده شده و به اجتماع برگشته است، و حالا از ارادهٔ کاملا آزاد خود برخوردار است. خیلی راحت میتوان این را امری مخوف تلقی کرد.
فصل پایانی
اما برجس یک فصل دیگر هم نوشته است. این فصل پیچیدهٔ آخر، تمام رمان را بازپردازی میکند و یک الکسِ جدید را نشان میدهد که با استفاده از تکنیکهای روانشناسیْ اصلاح شده است و به بلوغ رسیده، و وسواسِ بچگانهاش برای خشونتِ افراطی را کنار گذاشته و به اختیار خود تصمیم گرفته است که از رفتار مجرمانه اجتناب میکند.
اما آیا این یعنی برجس به استحالهٔ روانی اعتقاد داشت؟ یا به رستگاری؟ بله داشت؛ و معتقد بود که کلیدِ تحولآفرینی، اختیار یا ارادهٔ آزاد است.
خودِ برجس میگوید، «آدمها از ارادهٔ آزادِ خود برای انتخابِ بین خیر و شر استفاده میکنند. اگر آدم مطلقا کارِ خیر بکند، یا مطلقا کارِ شرّ بکند، آنوقت یک پرتغال کوکی است ــیعنی ظاهرِ موجودی زنده با رنگ و طعمی دوستداشتنی را دارد اما درواقع یک اسباببازی کوکی است که خدا یا شیطان، یا یک حکومتِ مطلقه، او را کوک میکند».
و فقط وقتی الکس آزادیِ خودش را پس میگیرد ــو درنتیجه، تهدیدِ او علیه جامعه هم برمیگرددــ آنوقت دیگر جامعه، یک ویرانشهرِ استبدادی نیست.