فرانک اوکانر نمایشنامهنویس، رماننویس و داستان کوتاه نویس، و همچنین منتقد ادبی و مترجم ادبیات گیلیک از قرن نهم تا بیستم بود. او ادبیات این دوره را از زبان گیلیک (که تا قرن نوزدهم، زبان اول ایرلندیها بود) به زبان انگلیسی ترجمه کرد.
نام اصلی او مایکل دونووان است. در سال ۱۹۰۳ در شهر کورک ایرلند به دنیا آمد و نام مستعار اوکانر را از نام خانوادگی مادرش «مینی اوکانر» که او را بسیار دوست داشت، برداشت. او در فقر بزرگ شد، در فضایی بسیار پرآشوب. تنها پناهش در زندگیْ مادرش بود. چون کودکی او به خاطر پدر الکلیاش پر از فقر و قرض بود.
پدر او با مادرش بسیار بد رفتار میکرد و مادرش با تمیزکردن خانههای دیگران زندگی را میچرخاند. اوکانر عاشق مادرش بود و خشمی نهفته به پدرش داشت. او خاطرات زندگی خود را در کتاب «تنها فرزند» نوشت و در سال ۱۹۶۱ به چاپ رسانید. او در این کتاب اشاره میکند که هرگز پدرش را به خاطر سوءاستفاده از خودش و مادرش نخواهد بخشید. وقتی او توسط دکتر متوجه شد که مادرش از درد ورم آپاندیس سالها رنج میبرده ــ ولی چون نه وقتش را داشته و نه پولش را، هیچ گاه به دکتر مراجعه نکرده ــ بسیار وحشت زده شد.
در همین کتاب میگوید: «از هیچ طریقی نمیشود مادرم را با هیچ کدام از زنهای فامیل پدرم مقایسه کنم و از سویی برایم مهم نبود که یکیشان پیر است و یکی بیمار و دیگری کر و لال. مادر در هر کاری که انجام میداد ظریف و عالی بود. زنها بهتر از مردها میتوانند مشاهده کنند و این نوع از ظرافت را توضیح بدهند. علاوه بر اینها او یک آشپز عالی و خانهدار درجه یک بود. برای او تمیزی و پاکیزگی آن قدر طبیعی بود که برای من کثیفی و به هم ریختگی. به غیر از تختها تنها اثاثیهی ما مربوط به وسایل آشپزخانه میشد و با این حال او کاری کرده بود که اتاق زیبا به نظر میرسید. مادر همیشه دوست داشت که پرستار بشود و چه پرستار خوبی هم بود. نزدیک مردن پدربزرگ، مادرم از او نگهداری میکرد و من میدیدم که چطوری زمین را میشوید و شپشهای دیوار اتاق خواب را از بین میبرد و ملافهها را عوض میکند در حالی که پدربزرگ در طبقهی پایین، گنده و کثیف، فرو رفته در لیوان مشروبش نزدیک آتش مینشست و فقط غر میزد.»
پدر الکلیاش مرتب به او زخم زبان میزد و مردانگیاش را مورد تمسخر قرار میداد. چون به نظرش قابل قبول نبود که فرانک به جای کشتی گرفتن، کتاب خواندن را انتخاب کند. برای همین هم نوشتههای او پر از سرو صداهای دوران کودکی است.
دنیا را از نگاه بچه میبیند، ولی نه در شکل بچهگانه. داستانهایش سرگرمکنندهاند و مثل خود بچهها که باید جدی گرفته شوند، از این داستانها هم نمیتوان بیاعتنا گذشت. داستانهای کوتاه او بر مبنای عشق و نفرتاند و از چاشنی طنز هم برخوردارند. او خیلی ساده حقیقت را بیان میکند و راست هم میرود سر اصل مطلب. در داستانهای «مست»، «عقدهی ادیپ من» و «صبح کریسمس»، شخصیت اصلی داستان «لاری» است و «سونی» برادرش است و «میک» پدرش. هر سه داستان تشابهاتی با هم دارند و بخشی از خاطرات کودکی اوکانر هستند. در هر سه داستان مادر نقش بسیار متغیر و در عین حال مرکزیی را به عهده دارد، ولی یک تیپ کلیشهای از شخصیت مادر یا پدر به چشم نمیخورد. داستانها موضوعات و محورهای متفاوتی با هم دارند، ولی در همهی آنها نکات اخلاقی به چشم میخورد و به راحتی هم برای خواننده قابل درکاند. گویی اوکانر این داستانها را برای خودش میگوید. داستانها بسیار طبیعیاند و به بزرگترها هشدار میدهند که چطوری با بچهها رفتار کنند یا نکنند. او خواننده را درگیر میکند و خواننده خودش را در آن شرایط میبیند و با شخصیت همذاتپنداری میکند. او این قدرت را دارد که خواننده را به جای پذیرش نظر راوی، وادار به سوالکردن بکند.
والتر بنجامین در مقالهی خود درباره لسکوو (نویسنده روسی)، مینویسد: «مردم فکر میکنند قصهگو از جای بسیار دوری میآید. بهترین داستانهای اوکانر هم همین فکر را در ذهن ما میاندازد، ولی چقدر دور؟ او با قدرت تخیلش سفر کرده و این خرد را به دست آورده است و چقدر هم در این کار با استعداد است.»
اوکانر صدو پنجاه داستان کوتاه نوشته است که بیشترشان در ارتباط با زندگی شخصی و تجربیات خودش میباشند. برای همین هم برای تحلیل آثار او، بیشتر از منظر بیوگرافی وارد میشوند.
در بخشی از «تنها فرزند» مینویسد: «در مواقع دیگر، در روزهایی که به نظر بیپایان میرسیدند در کراس هاون (کورک)، تک و تنها تا آخر شب پشت در میخانه رو به روی کلیسای شمالی منتظر میایستادم تا مستها بیایند بیرون. گاهی اوقات سرم را توی در میکردم و داد میزدم: پدر نمیخوای بریم خونه؟» ما این صحنهها را در داستان «مست» هم میبینیم.
در جای دیگر همین کتاب میگوید: «پدر کارگر کارخانهی چای بود. قلم و کاغذی به او میدادم و او ساعتها حساب و کتاب میکرد که چقدر میتواند پسانداز کند.» در جایی دیگر میگوید: «پدر همهی روز در خانه بود. سرش باد کرده بود و چشمهایش کاسهی خون بودند. نزدیک آتش نشسته بود و در تب الکل میلرزید. مرتب بلند میشد و در طول اتاق راه میرفت. نمیتوانست بخوابد. نمیتوانست بخواند و نمیتوانست حتی به چیزی به غیر از نوشیدن فکر کند.»
در جای دیگر میگوید: «از تک تک افراد فامیلم متنفرم حتی پسر عموهایم. نه به خاطر خودشان، به خاطر مستی، کثافت و خشونت. فقط عمو لورنس بود که شوخطبع بود و از دیگران آرامتر. کاملا برازندهی نام تاریک دونووان بود.» گفته میشود برای احترام به این عمویش نام کوچکشدهی لورنس را که همان لاری میشود برای شخصیت داستانی خود استفاده کرده. لاری به معنای پیروزمندیست که تاجی از برگهای درخت غار بر سر دارد. ما به آن برگ بو میگوییم. داستان استورهایاش هم این است که خدای آپولو میخواست به دافنه تجاوز کند و دافنه خدای رودها را برای کمک صدا میزند و خدای رودها او را تبدیل به درخت غار میکند که سمبلی از پیروزی و دستاوردی بزرگ است.
کتاب «تنها فرزند» با استقبال بسیاری رو به رو شد. چنانچه جان. اف. کندی در سخنرانی خود در مرکز درمانی هوافضا در سنآنتونیو در ۲۱ نوامبر ۱۹۶۳ اشارهای به این کتاب کرد و گفت: «اوکانر نویسندهی ایرلندی در یکی از کتابهایش میگوید که او و دیگر دوستانش باید از حومهی شهر بگذرند و وقتی که آنها به دیوار مزرعه رسیدند که به نظرشان هم خیلی بلند میآمد و شک داشتند که از آن بالا بروند و خیلی هم سخت بود، آنها کلاههای خود را برداشتند و پرت کردند آن ور دیوار و سپس دیگر آنها انتخابی نداشتند جز این که از آن بالا بروند. حال این ملت هم کلاه خود را برداشتهاند و آن طرف فضا پرت کردهاند و دیگر هم چارهای ندارند و باید دنبال کلاهشان بروند.»
اوکانر تحصیلات خیلی کمی داشت و به عنوان کتابدار در شهر کورک و بعد دابلین مشغول به کار شد. در همین روند او فرانسه و آلمانی را به طور خودآموز یادگرفت و همین یادگیری، پاداش بزرگی در طی نوشتن صد و پنجاه داستان کوتاهش به او داد.
او در سال ۱۹۱۸ به اولین بریگاد ارتش آزادیبخش ایرلند ملحق شد و در دوران جنگ استقلال ایرلند از انگلستان حضور فعال داشت و در تقابل با ایرلندی-اینگلیسیهایی که قراردادِ تسلط اینگلیس بر ایرلند را در سال ۱۹۲۱ امضا کرده بودند در آمد و برای رهایی ایرلند از یوغ اینگلیس جنگید و هستهی تبلیغاتی کوچکی را در شهر کورک تدارک دید. البته او به همراه دوازده هزار ضد-قرارداد از سال ۱۹۲۲ تا ۱۹۲۳ را در زندانی در کورک به سر برد.
او بعد از آزاد شدن از زندان، معلم زبان ایرلندی «گیلیک» شد و شروع کرد به چرخیدن درحلقهی ادبیاتیها کرد و با جرج ویلیام راسل دوست شد و از طریق او که با بیشتر نویسندههای ایرلندی آشنا بود با ویلیام باتلر ییتس هم آشنا شد. در خاطراتش از ویلیام ییتس و راسل که هر دو او را تشویق و حمایت کردند تشکر میکند. او بعدها در سال ۱۹۳۰ وارد «تئاتر اَبی» در دابلین شد و در خیلی از تولیدات هنری آن همکاری داشت. ویلیام ییتس او را در دستهی مدیران تئاتر آبی در دابلین قرار داد و مخارج تئاتر توسط خودش و انجمن تئاتر ملی ایرلند پرداخته میشد. بعد از مرگ ویلیام ییتس و بعدها به خاطر درگیریهای بسیار با دیگر مدیران تئاتر در سال ۱۹۵۰ آن را رها کرد و دعوت به امریکا را برای آموزش در دانشگاه هاروارد پذیرفت و از ایرلند رفت.
اوکانر در زمینهی نقد ادبی بر داستانهای کوتاه و رمان و نقش خود در انقلاب ایرلند هم آثاری نوشته است. او کتابی به نام «دادگاه نیمه شب» را از زبان گیلیک به اینگلیسی ترجمه کرد. این کتاب مربوط به قرن هیژده میباشد و به عنوان بهترین شعر کمدی ایرلند در نظر گرفته شده است. این اشعار ظاهرا در بارهی ملکهی پریان است که باید در دادگاه قضاوت کند؛ مردها و زنها با هم نمیسازند و مرتب درگیری دارند و در آخر ملکه طرفداری از زنان میکند و مردها به بدترین مجازات که ازدواج است محکوم میشوند. بخشی از کتاب در بارهی نفرت و تنفر و سادیسم است و باقی پورنوگرافی است و راجع به سکس سنتی با زنان میانسال است. وقتی این ترجمه بیرون آمد دولت ایرلند آن را ممنوع کرد چون باور داشت که بدآموزی اخلاقی دارد ولی تا به امروز بهترین اثر کمدی ایرلند محسوب میشود.
اوکانر در سال ۱۹۳۹ با «اولین باووِن» که قبلا همسر روبرت اسپیات هنرپیشه بود ازدواج کرد. دو پسر و یک دختر از او آورد و بعد از ده سال از هم جدا شدند. بسیاری معتقدند که عشق بیش از اندازهی او به مادرش مانعی برای رابطههای سکسی او در دوران نوجوانی و نیز خرابشدن ازدواج اولش شد. ولی سال ۱۹۵۳ بر او درخشید و با هریت ریچ ازدواج کرد. با او بود که شروع به نوشتن کتاب «تنها فرزند» کرد که بهترین جمعآوری این دوران اوست و تا سال ۱۹۶۱ آن را بیرون نداد. این اثر، یک خاطرهنویسی بسیار نفیس است. در سال ۱۹۶۱ در دانشگاه استنفورد در حالی که داشت درس میداد دچار حملهی قلبی شد و همین باعث شد که امریکا را ترک کند و به دابلین برود. او در سال ۱۹۶۶ در دابلین فوت کرد.
***
از سال ۲۰۰۰ مرکز ادبی مانستر در «کورک» شهر و زادگاه اوکانر فستیوالی را به نام اوکانر برای احترام و بزرگداشت او به داستان کوتاه اختصاص داده است که طولانیترین فستیوال اینگلیسیزبانهاست. دیگری جایزهی بینالمللی فرانک اوکانر در ژانر داستان کوتاه است که هر کسی میتواند در آن شرکت کند، ولی داستان کوتاه باید به زبان اینگلیسی باشد؛ البته برای آثار ترجمهشده هم باز است. از سال ۲۰۱۰ این جایزه به سی و پنج هزار یورو رسیده است که بالاترین رقم جایزه برای داستان کوتاه است. اگر اثر ترجمه باشد و برندهی این جایزه شود، جایزه میان نویسنده و مترجم نصف میشود.