در فلسفهء مدرن، اتفاق عجیبی در حال روی دادن است: به نظر میرسد بسیاری از فیلسوفها به این باور رسیدهاند که چیزی به نام سرشت بشر وجود ندارد. آنچه این اتفاق را عجیب میسازد، تنها این هم نیست که چنین نگاهی نسبت به ذات انسانی در تضاد با تاریخ فلسفه است؛ که علاوه بر آن – با وجود ادعاهای پر سر و صدا – در تضاد با یافتههای علم مدرن نیز قرار دارد. پیامدهای این مسله جدی است؛ از چگونگی نگریستن ما به خود و جایگاه ما در عالم گرفته تا اینکه از چه نوع فلسفهای برای تنظیم و پیشبرد امور زندگی خود کار میگیریم. هدف ما اینجا این است تا سرشت بشر را در روشنایی بیولوژی عصر جدید به بحث گرفته و ببینیم که این مسله چگونه می تواند بر زندگی هر روز ما تاثیر بگذارد.
موجودیت چیزی به نام سرشت بشر یا طبیعت انسانی که ما را از سایر حیوانات متمایز میسازد، در طول تاریخ فلسفه، معمولا به شکل ضمنی و گاهی نیز آشکارا و به طور واضح، ابراز شده است. ارسطو باور داشت که «کارکرد درخور و مناسب» انسانها، عبارت از اندیشیدن عقلانی و خردمندانه است؛ باوری که از آن به این نتیجه رسید که ارجمندترین شکل زندگی که میتواند در دسترس انسان قرار داشته باشد، همان زندگی توام با ژرفاندیشی (یا فلسفیدن) است – باوری که البته از یک فیلسوف غیرمنتظره نیست.
اپیکوریها استدلال میکردند که جوهر اصلی سرشت بشر بر این بنا نهاده شده است که آدمی مادامی که در حال لذت بردن است، به ویژه، زمانی که در رنج و محنت قرار ندارد، خوشحالتر است. توماس هابز تاکید داشت که به یک دولت نیرومند مرکزی نیاز داریم تا ما را سر براه نگهدارد؛ چون در غیر آن صورت، سرشت ما سبب خواهد شد تا زندگی را تبدیل به تجربهای به قول خودش «انفرادی، نامطبوع، زننده، خشن و کوتاه» کنیم. تفکرات ژان-ژاک روسو نیز وقتی اصطلاح معروف خود «Noble savage» یا وحشی نجیب را تدوین میکرد، ریشه در ایدهء سرشت بشر داشت. کنفوسیوس و منشیوس، فیلسوفهای چینی باور داشتند که ماهیت سرشت بشر بر نیکی استوار است، در حالی که فیلسوف دیگر چینی – شونزی (Xunzi) – اعتقاد داشت که این شر است که ماهیت سرشت انسان را تشکیل میدهد.
ارسطو باور داشت که «کارکرد درخور و مناسب» انسانها، عبارت از اندیشیدن عقلانی و خردمندانه است؛ باوری که از آن به این نتیجه رسید که ارجمندترین شکل زندگی که میتواند در دسترس انسان قرار داشته باشد.
میبینیم که کلیدواژهء ما در این بحث، کلمهء «ماهیت» است. یکی از استثناهای آشکار در این گفتمان، جان لاک بود؛ کسی که باور داشت ذهن بشر شبیه یک لوح سفید و دستنخورده است؛ هرچند این نظریه از سوی دانشمندان معاصر رد شده است. گروهی از دانشمندان علوم شناختی در اثری زیر عنوان «از جفت گیری تا توانمندی ذهنی» که در سال ۲۰۰۳ چاپ شد، ذهن بشر را بیشتر از آنکه یک لوح سفید و دستنخورده بدانند، به یک کتاب رنگآمیزی تشبیه کردند.
در مقایسه با این، بسیاری از فیلسوفهای عصر حاضر به نظر میرسد که نفس موجودیت چیزی به نام سرشت بشر را رد میکنند. یک نمونهء برجسته، جس پرنز از دانشگاه شهر نیویورک است که در کتاب خود «فراتر از سرشت بشر: چگونه فرهنگ و تجربه ذهن انسان را شکل میدهد (۲۰۱۲)»، با جدیت روی ظرفیت انسان برای پرورش یافتن و شکل گرفتن تاکید میکند. اخیرا، رونی دیسوزا استدلال کرد که آنچه علوم معاصر نشان میدهد این است که چیزی به عنوان سرشت بشر وجود ندارد و با اشاره به عقاید ژان-پل سارتر دربارهء «آزادی رادیکال» چنین نتیجه گیری کرد که این ایده بیشتر در راستای تقویت دیدگاههای اگزستانسیالیستی او مطرح شده بود. ولی ما این نظر را احترامانه رد میکنیم.
علم دربارهء سرشت بشر دقیقا چه چیزی به ما میگوید؟ اگر قرار است بیولوژی مبتنی بر فرگشت را بپذیریم، ناگزیریم تمام ادعاهای ماهیتگرایانه – به شمول اعتقاد ارسطو – را رد کنیم. هیچ ذات و یا ماهیت تعریف شده و تغییرناپذیری وجود ندارد که نمایانگر تنها سرشت بشر – در میان تمام موجودات زنده – باشد. از چارلز داروین به بعد، جهان علوم به یک اتفاق نظر آشکار رسیده است: اینکه ما چیزی نیستیم به جز یک نوع دیگر از میلیونها نوعی که در روی زمین زندگی میکنند، و مرتبط با یکی از شاخههای نسبتا کم جمعیت از درخت حیات، و با این تفاوت که برای تمام آنچه بدست آوردهایم، مدیون مغزهایمان هستیم که به شکل غیرمعمولی بزرگ و از ساختاری پیچیده برخوردار است. نسب ما، حداقل سیصد هزار سال قبل، آغازگر هومو ساپینها بود که از یک سفر دور و دراز مبتنی بر فرگشت منشا گرفته و در طی میلیونها سال پس از نخستین نشانههای انشعاب از متاخرترین پیشگونههای ما که شامپانزهها بودند، خود را آشکار کرد.
با توجه به این نکته، چنین به نظر میرسد که بیولوژی به راستی موجودیت چیزی به نام سرشت بشر را رد میکند: تمام شاخصههای که نوع ما از آن برخوردار است، نتیجهء یک روند دوامدار و پیگیر تغییرات مبتنی بر فرگشت از سایر جانداران است و هیچ دلیلی وجود ندارد که باور داشته باشیم این روند به آخر کارش رسیده و یا اینکه به این زودیها به آخر برسد. علاوه بر این، همیشه به ارقام و آمار مشهوری استناد میکنند که حاکیست انسانها و شامپانزهها، تنها در ۱ الی ۲ درصد از تسلسل ژنوم خود از همدیگر متفاوتند؛ استدلالی که تاکید میکند انسانها واقعا در آن حدی که ما تصور میکنیم، استثنایی و خاص نیستند.
ویژگیهای انسانی نتیجهء فرایند دوامدار فرگشت یا تکامل است و هیچ دلیلی وجود ندارد که باور داشته باشیم این فراینده به پایان رسیده.
ولی آنگونه که کیوین لالند در کتاب خود سمفونی ناتمام داروین: چگونه فرهنگ ذهن انسان را ساخت (۲۰۱۷) به آن اشاره کرده، آنچه که ما درصد بسیار کوچکی از تفاوت تسلسل ژنوم میان انسانها و شامپانزهها مینامیم، در حقیقت به هزاران تغییر ساختاری در سطح ژنتیک تبدیل میشود و در نتیجه، میتواند انسانها را در میلیونها شکل ممکن از شامپانزهها متفاوت بسازد. تنها این که تفاوت درصد پایینی را نشان میدهد، به این معنا نیست که هم به شدت آشکار و هم بسیار با اهمیت نباشد.
در روشنایی این اطلاعات، ما به این نظر هستیم که بیولوژی مبتنی بر فرگشت – خلاف نظریهء شایع میان فیلسوف های عصر جدید – موجودیت سرشت انسانی را تایید میکند؛ ولی نه سرشت انسانی ماهیتگرایانه را. سرشت انسان، در بهترین تعبیر عبارت از انبوهی از شاخصههای ثابت است که هرچند ویژگیهای آن پویا و متحرک اند، ولی به حدی ثبات دارند که در طول مدت فرگشت قابل شناسایی باشند. این شاخصهها در برگیرندهء ویژگیهایی هستند که یا کاملا منحصر به نوع انسان است، و یا هم از نظر کمی چنان از سایر موجودات زنده متفاوت است که میتوان آن را بدون هیچ شک و تردیدی منحصر به انسان دانست.
بطور مثال، به زبان توجه کنید. تعداد زیادی از حیوانات (حتی به شمول گیاه و باکتری) با هم ارتباط برقرار میکنند؛ یعنی قادرند اشارات و علایمی را با هدف زنده ماندن و ادامهء بقا با هم رد و بدل کنند. ولی این ابزارهای ارتباطی هرگز حتی به پای وسیلهء ارتباطی انسانها که زبان است – با آن صرف و نحو پیچیدهاش – نمیرسد. سایر حیوانات، مانند اختاپوسها، دارای مغز و سیستم عصبی بزرگ و پیچیدهای هستند، ولی هیچ حیوان دیگری از چیزی شبیه مغز انسان برخوردار نیست؛ نه از نظر حجم (در تناسب با بدن) و نه هم از نظر تقارن ساختاری.
فهرست چنین تفاوتهایی طولانی است، ولی نکتهء اصلی این است که اگر باور داریم که تنها به این دلیل که حد و مرز میان انواع زنده جانها در طول زمان مبتنی بر فرگشت درهم تنیده و ناآشکار شده است، پس تفاوتهای بنیادی میان انسانها و سایر حیوانات وجود ندارد، در اشتباه هستیم. دقیقا آنگونه که قاضی پاتر ستیورت، دربارهء تفاوت میان هنر و پورنوگرافی در سال ۱۹۶۴ گفت: «نمیخواهم بگویم چه چیزهایی شامل کدام بخش می شوند. شاید هرگز نتوانم این دستهبندی را انجام بدهم. ولی وقتی ببینم، میشناسم». یک بیولوژیست عصر جدید و یا فیلسوفی که از یافتههای جدید علمی آگاهی دارد نیز میتوانند عین همین حرف را در رابطه به سرشت انسانی بیان کند: وقتی ببینیم، میشناسیم.
حالا، اگر چیزی به نام سرشت بشر واقعی است، پیامدهای آن از منظر فلسفی چیست؟ چرا باید یک فیلسوف، و یا هر کسی که به کاربرد فلسفه به عنوان رهنمودی در زندگیاش علاقمند است، باید نگران این مسئله باشد؟ خوب است این را به شکل مختصر، از منظر دو مکتب فلسفی که دفاعیههای نیرومندی بر موجودیت سرشت بشر ارایه کردهاند و در تطابق با علوم شناختی قرار دارند، بررسی کنیم: اگزستانسیالیسم و فلسفهء رواقی.
وسوسهء ارتباط دادن اگزستانسیالیسم با این ایده که ذهن آدمی «لوح سفید و دستنخورده» است، قابل درک است. در مرکز توجه اگزستانسیالیسم، پندار ژان-پل سارتر قرار دارد که باور داشت «وجود، مقدم بر ماهیت است»، به این معنا که ما انتخاب نکردیم که به دنیا بیاییم، ولی حالا که آمدهایم، آزادیم که با زندگی خود چه میکنیم. سارتر این ایده را بسیار جدی گرفت و تا جایی پیش رفت که ادعا کرد، آدمها آزادند، حتی زمانی که در زنجیر باشند. در یکی از ابراز نظرهای افراطیتر خود نوشت: «ما هرگز به اندازهء زمانی که تحت اشغال آلمان قرار داشتیم، آزاد نبودیم. تمام حقوق خود را از دست داده بودیم، و مقدمتر بر همه چیز، حق ابراز نظر نداشتیم. آنها به ما در جلو صورتهایمان توهین میکردند… ما را به شکل دستهجمعی اخراج میکردند… و به دلیل همین رفتارها بود که ما آزاد بودیم.» شاید قابل تعجب نباشد که معمولا سارتر را به دلیل پافشاری بیش از حد او روی آزادی بشر، تمسخر میکنند.
سارتر در تاکید بر ایده «مقدم بودن وجود بر ماهیت» تا جایی پیش رفت که میگفت آدمها آزادند، حتی زمانی که در زنجیر باشند.
سیمون دو بووار تایید میکرد که سارتر این ایده را بیش از حد جدی گرفته بود؛ به ویژه زمانی که سارتر به او گفته بود دریازدگی (تهوع در زمان سفر در آب) او صرفا ناشی از توهم اوست. هرچند دو بووار نیز میپذیرفت که وجود، مقدم بر ماهیت است، ولی بیشتر از سارتر به این مسله اذعان داشت که واقعیتهای ما میتواند روی زندگیهای ما تاثیر بگذارد. بطور مثال، ما برای انتخاب بدن خود و یا شرایط مالی و اجتماعی که در آن بسر میبریم، اختیاری نداریم. دو بووار استدلال میکند که هرچند ما برای انتخاب شرایط طبیعی خود آزاد نیستیم، ولی این واقعیتها نمیتواند هستی ما را تعریف کند؛ ما میتوانیم خود مان را از درون واقعیتهایی که در آن بسر میبریم، شکل بدهیم.
ما تنها به این دلیل زندگی نمیکنیم که مانند سایر حیوانات، صرفا به تولید مثل بپردازیم؛ بلکه ما موجوداتی هستیم که در زندگیهای خود دنبال معنا میگردیم و حاضریم برای فایق آمدن بر خود و بر شرایط خود، خطر کنیم. این سرشت بشر است: مدام در تلاش فرار از شرایط طبیعی، برای صعود به سوی اهدافی که خود برای خود تعیین کرده است. ولی این ماموریت به هیچ وجه آسان نیست و همین یکی از دلایلی برای این است که چرا اضطراب از مسایل اساسی در فلسفهء اگزستانسیالیسم است. انسان بودن، یعنی همیشه در دودلی بسر بردن، چون ما برای همیشه درگیر اضطرابی میان واقعیتهای زندگیمان و ارادهای برای فایق آمدن بر آنها قرار داریم.
به نظر میرسد علم بیولوژی برای برخی از محدودیتهای ما توضیحات ساده و قابل فهمی ارایه میکند. بطور مثال، توجه کنیم به استدلال قدیمی دربارهء اینکه زنان «به شکل طبیعی» برای انجام امور خانه مناسب هستند. داشتن چنین تصوری دربارهء طبیعت، هم اشتباه و هم زیانبار است. اشتباه است چون، آنگونه که دو بووار در کتاب جنس دوم (۱۹۴۹) اشاره میکند، باردار شدن از کارکردهای بیولوژیک زنان است، ولی بار آوردن و پروردن کودکان، یک تعهد اجتماعی است. و زیانبار است چون، تصور اینکه بیولوژی ما میتواند سرنوشت ما را تعیین کند، تصوری ظالمانه است. به شکل تاریخی، زنان عمدتا با توجه به کارکرد بیولوژیک شان تعریف شدهاند، در قید افسانههایی راجع به زنانهگی گرفتار ماندهاند و فرصت برای پیشرفت از آنها ربوده شده است.
موانع طبیعی، محدودیتهای از نوع دیگری را فراهم میآورند. برای دو بووار، عبث بود اگر با وجود حالت تهوع به سفر دریایی پافشاری میکرد؛ ولی در عین زمان احمقانه بود اگر تنها به دلیل دریازدگی، از رسیدن به اهداف خود منصرف میشد. گاهی، ما توان شکستن زنجیرهای خود را نداریم، و در انجام کارهای خود ناکام میمانیم، ولی تسلیم راه حل نیست. برای اوج گرفتن، نیاز است تا موانع و ناکامیهای خود را بشناسیم و به شکل سازندهای در برابر آنها بشوریم. این نظریه مهم است، چون اذعان میکند که هرچند هستی ایستا و تعیینشده است، ولی ما به عنوان انسان، ایستا و تعیینشده نیستیم؛ چون در انتخاب آزادیم. نه بیولوژی، و نه هم موانع طبیعی نمیتوانند آیندهء ما را تا حد زیادی محدود کنند، و اینکه با سرشت انسانی خود چگونه بسر میکنیم از همدیگر متفاوت خواهد بود چون هر کسی به واقعیتهای زندگی خود، معناهای متفاوتی میبخشد. یک زندگی واقعی و اصیل، اذعان به این تفاوتها و گستردن خود در بستر یک آیندهء باز است. ما با محدودیتها روبرو هستیم، ولی بیشتر این محدودیتها زادهء تخیلات خود ما است.
یک زندگی واقعی و اصیل، اذعان به تفاوتهای انسانی و گستردن خود در بستر یک آیندهء باز است. ما با محدودیتها روبرو هستیم، ولی بیشتر این محدودیتها زادهء تخیلات خود ما است.
نقطه نظر جالب دیگری در همین زمینه از سوی فلسفهء دیگری ارایه می شود که در برخی موارد بسیار متفاوت از اگزستانسیالیسم است، ولی گاهی شباهتهای عجیبی با آن پیدا می کند: فلسفهء رواقی، که طی سالهای اخیر جان تازهای به آن دمیده شده است. رواقیها باور داشتند که در سرشت بشر دو جنبه وجود دارد که میتواند برای یک زندگی بهتر تعیین کننده باشد: ما موجوداتی به شدت اجتماعی هستیم؛ و ظرفیت تعقل داریم. از این رو، آنگونه که رواقیها توصیه میکردند، «زیستن براساس طبیعت» به معنای به کارگیری عقل و خرد برای بهبود وضع بشر است. در نتیجه، برای بهبود وضع بشر، نیاز است تا آدمها شعور و نیروی تعقل خود را تقویت کنند (چیزی که ما را از سایر حیوانات متمایز میسازد)، و نیز چهار فضیلت اصلی را تمرین کنند که عبارت اند از: خردمندی کاربردی، شجاعت، عدالت و خویشتنداری.
در نگاه اول، به نظر میرسد که ایدهء سرشت بشر، نقش بسیار اساسیتری در رواق گرایی دارد تا در اگزستانسیالیسم. حتی شاید بخواهیم استدلال رواقیها را اشتباه بخوانیم، چون ادعا میکنند که شیوهء مشخصی از زندگی با طبیعت سازگاری دارد. ولی سنکا، اپیکتیتوس و همکاران شان منطقدانان فوقالعادهای بودند و به همین دلیل شاید بد نباشد که قبل از رد فلسفهاشان، روی آنچه که گفته بودند اندکی بیشتر تعمق کنیم. وقتی ایدههایشان را با دقت بیشتری بررسی کنیم، پی میبریم که برای رواقیها، سرشت بشر همان نقشی را دارد که «واقعیتهای عینی» برای اگزیستانسیالیست ها داشت: اینکه انسانها چه میتوانند انجام بدهند و اینکه به انجام چه چیزی تمایل دارند. ولی محدودیتهایی که از سوی طبیعت بر ما وضع شده، متنوع و گسترده است؛ از همین رو رواقیها نیز با اگزیستانسیالیستها همنظر بودند که راههای متنوعی برای زیستن یک زندگی ارزنده وجود دارد.
در ادبیات رواقیها، حتی داستانی شبیه گفتگوی قبلی میان سیمون دو بووار و سارتر راجع به دریازدگی وجود دارد. این قصه راجع به یک فیلسوف رواقی است که وقتی در یک سفر دریایی قرار دارد، با طوفان تندی مواجه میشود. این حادثه رنگ از صورت فیلسوف میپراند و او را به لرزه در میآورد. وقتی طوفان میگذرد، از او میپرسند چگونه است که آموزههای رواقی او را برای مواجهه با چنین حوادث ترسناکی بهتر از این آماده نکرده بود. جوابی که میدهد جالب است:
«وقتی صدای ترسناکی به گوش میرسد، چه از جهت آسمان و یا هم در نتیجهء فروپاشی یک ساختمان، و یا هم اعلام ناگهانی یک خطر قریبالوقوع، حتی شعور یک آدم خردمند و مدبر نیز واکنش نشان میدهد، و برای اندک زمانی رنگ از صورتش میپرد و مضطرب میشود؛ نه به این دلیل که اتفاق بدی در حال افتادن است، که به دلیل وقوع سریع اتفاقات و رویدادهای ناگهانی که بر تفکر و تعمق او پیشی دارند. ولی این آدم دانا، در اندک زمانی پس از این اتفاقات، از پذیرفتن تصاویر ترسناک ذهنی خود امتناع میورزد؛ او تمام پندارها را رد میکند و این تصور را از فکر خود بیرون میاندازد که در این اتفاقات چیز قابل ترسی نهفته باشد.»
به عبارت دیگر، دقیقا آنگونه که دو بووار به سارتر توضیح داده بود، «واقعیتهای» بیولوژیک ما کماکان با ما خواهند بود، ولی ما میتوانیم انتخاب کنیم که با آنها چگونه کنار بیاییم. این دقیقا آنچیزیست که فلسفه به ما میآموزد.
رواقیها این آموزه را در روشی که از سوی اپیکتیتوس به کار گرفته میشد، پایه گذاشتند. او یک سازوکار کامل اخلاقی را پیرامون این ایده بنا نهاد که انسانها نقشهای متفاوتی در زندگی بازی می کنند: بعضی از این نقشها تعیین شده است (ما همه انسان هستیم، پسران و یا دختران والدین خود هستیم و غیره…)، ولی بعضی دیگر از نقشهای ما انتخابیاند (شغلی که داریم، انتخاب برای پدر یا مادر شدن و مثل آن…).
اپیکتیتوس به شاگردان خود پند میداد: «توجه داشته باشید که کرامت خود را به چه قیمتی میفروشید؛ ولی از برای خدا، ارزان نفروشید.»
اینکه چگونه این نقشها را در زندگی بازی میکنیم، بسته به انتخاب خود ما است. اپیکتیتوس، در کتاب اول گفتارها، قضیهء دو برده را بررسی میکند که در برابر عین شرایط تحقیرآمیز، واکنشهای متفاوتی از خود نشان میدهند. آنچه که این دو واکنش متفاوت از هم را شکل میدهد، چگونگی نگاه این دو برده نسبت به خودشان به عنوان انسان است؛ چیزی که با ایدهء اصالت اگزیستانسیالیست ها تفاوت زیادی ندارد. اپیکتیتوس در نتیجهگیری از این مورد، نکتهای به شاگردان خود بازگو میکند که احتمالا سارتر و سیمون دو بووار نیز با آن توافق داشتند: «توجه داشته باشید که کرامت خود را به چه قیمتی میفروشید؛ ولی از برای خدا، ارزان نفروشید.»
این تنها علم عصر جدید نیست که به ما میگوید چیزی به نام سرشت بشر وجود دارد، و از روی تصادف نیست که شیوههای درمانی مدرن مانند معنادرمانی، درمان مبتنی بر رفتارهای عقلی/احساسی و درمان رفتارهای شناختی، از ایدههای موجود در اگزیستانسیالیسم و رواقگرایی بهره میبرند. بدون آن، – نه تنها اگزیستانسیالیسم و یا رواقگرایی – که هیچ فلسفهای نمیتواند وجود داشته باشد.
اگر ما واقعا یک لوح سفید و دستنخورده هستیم، چه چیزی باعث میشود که به یک سری از چیزها بیشتر از سایرین تمایل داشته باشیم؟ چه چیزی سبب میشود در زندگی دنبال معنا باشیم، با دیگران رابطه برقرار کنیم و تلاش کنیم خود و جهان پیرامون خود را بهتر بسازیم؟ ما تمام این کارها را انجام میدهیم، چون نوع خاصی از حیوان اجتماعی هوشمند هستیم، دقیقا آنگونه که رواقیها میپنداشتند. و ما تمام این کارها را با توجه به محدودیتهای گستردهای که واقعیتهای زندگی ما (چه بیولوژیک و یا تصادفی) بر ما تحمیل کرده است، انجام میدهیم، دقیقا آنگونه که اگزیستانسیالیست ها باور داشتند. صرفا یک راه واحد برای زیستن یک زندگی درخشان وجود ندارد، هرچند راههای بسیاری هستند که به زندگیهای ناگواری منتهی میشوند. انتخاب در دست خود ما است، البته در محدودهء طبیعت انسان.
______________
منبع: aeon.co
* اسکای سی. کلیری، از مسئولان مرکز «روایت جدید فلسفه» در دانشگاه کلمبیا در آمریکا و سردبیر نشریه «انجمن فلسفه آمریکا» است. خانم کلیری در دانشگاه کلمبیا، کالج برنارد و سیتی کالج نیویورک نیز تدریس میکند. او نوینسده کتاب «اگزیستانسیالیسم و عشق رمانتیک» است که در سال ۲۰۱۵ منتشر شد.
* ماسیمو پیگلوچی استاد فلسفه در سیتی کالج و مرکز دانشآموختهگان دانشگاه شهر نیویورک است. آخرین کتاب او با عنوان «چگونه یک رواقی باشیم: عقل قدیم برای زندگی مدرن» در سال ۲۰۱۷ منتشر شد.