حساب این سالها از دستم در رفته است. دقیقا نمیدانم میشود هیجده سال یا بیست سال. فقط یادم هست وقتی چمدانهای بیست و سه کیلوییمان را جمع کردیم و نوزده ساعت سوار هواپیما بودیم تا به این قارهی دور برسیم بچهها پانزده ساله و دوازده ساله بودند. هر دوتاشان خیلی سریع راه افتادند. سریعتر از ما زبان یاد گرفتند و راه و چاه زندگی کردن در آمریکا زودی آمد دستشان. کمکم فارسی حرف زدن را فراموش کردند و شروع کردند به خندیدن به لهجهی من و پدرشان.
همهی کارهایمان افتاد گردنشان، از زنگ زدن به تاسیسات و ادارهها تا کارهای بانکی و پرداخت قبض برق و گاز و ادارهی امور کارتهای اعتباری و پر کردن فرمهای مالیات. به تدریج، جای همه چیز، عوض شد. آنها شدند پدر مادر ما که خیلی زودتر از زمان موعود، خیلی قبلتر از ناتوان شدن جسمیمان باید از ما مراقبت میکردند و مسئولیت امور روزانهمان را برعهده میگرفتند. همه چیز برعکس شد. جایمان عوض شد و آخر هفتهها وقتی خانه نبودند، انجام دادن کوچکترین کارها مصیبتی بود برای خودش.
مادر بودنم هر روز بی اثرتر و کمرنگتر میشد. بهادر به اندازهی من زجر نمیکشید و پدر بودن و نبودن، آنقدرها برایش مهم نبود. آنقدر شب و روز مشغول آب شنگولی خوردن بود که فرصت پیدا نمیکرد به نقش پدر بودن و تغییر جایگاهش فکر کند. آب شنگولی برایش کافی بود و هست. اصلا از همان اول هم به عشق مشروب خوردن که بعد از انقلاب در ایران، ممنوع شده بود برای لاتاریِ آمریکا ثبت نام کرده بود. خوش شانش هم بود. نمیدانم باید اسمش را شانس بگذارم یا نه. برای من که فرقی نمیکرد. بعد از آن اتفاق، میخواستم از آن کشور و آن خاک برای همیشه فرار کنم. دیگر جای نفس کشیدن برایم باقی نمانده بود.
چمدان را جا به جا میکنم و دوباره به نقشهی موبایلم نگاه میکنم. از صبح، صدبار اینترنت را چک کردهام و نقشهی مترو را بالا پایین کردهام. باید سوار همین قطار بشوم تا آخرین ایستگاه جاماییکا و بعد هم با ۵ دلار، سوارترن هوایی میشوم که تا فرودگاه جیافای میرود. برای اطمینان بیشتر از بچهها هم پرسیدم. گفتم: «دوستم میخواهد تنهایی برود ایران مسافرت.»
پایم را که توی مترو بگذارم همه چیز تمام میشود. یک راست میروم تا خود فرودگاه و بعد هم برای همیشه برمی گردم ایران. خسته شدهام از این همه سال لال بودن. میروم که حداقل، صدای خودم را بشنوم. بچهها که تا ۱۸ سالشان شد طوری از خانه رفتند که انگار روزها را میشماردند تا هرکدامشان بروند به گوشهای از این خاک دامنگیر. هیچ کدامشان هم به ایران و خانوادهی من و پدرشان، تعلقی ندارند و سال به سال، دل سنگشان برای هیچکس، تنگ نمیشود.
بهادر هم که از وقتی بازنشسته شده است از صبح تا شب در مراسمهای مختلفِ تست انواع مشروبهای اروپایی و آفریقایی و ژاپنی و… شرکت میکند. گاهی هفته به هفته پیدایش نیست و وقتی برمیگردد میگوید:«جایت خالی بود که باغهای انگور و شرابهای ناب را ندیدی.» من هم که توی این سالها هر چه دوست و آشنای ایرانی در شهر پیدا کرده بودم با خریدن این خانهی بزرگ در حومهی شهر همهشان را از دست دادم. من ماندم و خانهی پنج خوابهای که نمیدانم چرا باید نگهبانش باشم؟ گاهی هم که باید برای خرید از خانه خارج شوم فقط لیست وسایل را از فروشگاه برمیدارم و بدون هیچ حرف و کلمهای کارت اعتباریام را میکشم و از فروشگاه خارج میشوم.
بعضی روزها و هفتهها آنقدر تنها هستم و با هیچکس حرفی نمیزنم که صدای خودم را فراموش میکنم، که میترسم در موقعیت حرف زدن قرار بگیرم و کلمهها را به درستی به یاد نیاورم.
صدای هلیکوپترِ شخصی که دارد روی سقف یکی از برجهای بلند، فرود میآید من را از این فکرها بیرون میآورد. سرم را بالا میگیرم و به تاریک روشن آسمان نگاه میکنم. چند ساعت است که روی این صندلی نشستهام و با خودم میگویم قطار بعدی؟ هی با خودم تکرار میکنم قطار بعدی که بیاید من رفتهام. چرا نمیتوانم بلند شوم و از این شهر لال شده، خارج شوم؟
توی نک و نال با خودم هستم که مردی میانسال به همراه سگش از کنارم میگذرد. مرد میانسال شباهت قریبی به پسرعمه قاسم دارد که چند سال پیش در ایران فوت کرده است. پسرعمه قاسم بعد از انقلاب عادت داشت ریش کوتاهی بگذارد و لباسش را روی شلوارش بیاندازد و همیشه یک تسبیح هم توی دستش داشت. حالا اینجا نه تنها ریش و تسبیح ندارد بلکه یک حلقهای تنگ پوشیده است و دارد به همراه سگش میدود.
دیدن پسرعمه قاسم در این شرایط، من را یاد نظریهی خرافیای میاندازد که در این سالها در ذهنم شکل گرفته است و هر بار، با دیدن آدمی جدید، تشدید شده است. این شهر برای من فقط گنگ و بی زبان نیست، که شهر تمام مردههای من است. همهی آدمهایی که در این سالها در ایران مردهاند، بعد از مرگشان به این شهر، کوچ کردهاند و زندگی را دوباره از سر گرفتهاند. انگار اینجا همان دنیای دوباره و زندگی مجددی باشد که در درس تعلیمات دینیمان خوانده بودیم.
این آدمهای دو دنیایی در این سالها زندگی من را احاطه کردهاند. به غیر از پسرعمه قاسم، یکی دیگر از آدمهای دو دنیایی که گاهی در فروشگاه مواد غذایی میبینم، خاله سیماست که هشت سال پیش مرده است. خاله سیما هروقت من را میبیند، خودش را به آن راه میزند که یعنی من را به جا نمیآورد. حتما به خاطر آن کفشهای صورتیایست که میپوشد یا شاید به خاطر موهایش است که در این سن و سال یک روز گیسشان میکند. یک روز فوکول میگذارد. روز دیگر چتری توی صورتش میریزد.
روزهای بارانی، چترش را با رنگ لباسهایش سِت میکند. در روزهای بارانی بیتشر نگاهش میکنم تا شاید به من توجه کند اما حتی در روزهای بارانی هم که اصولا آدمها مهربانتر میشوند به من نگاه نمیکند. حتما از من خجالت میکشد. در آن دنیا ، در ایران همیشه میگفت: «دختر نباید رنگهای روشن بپوشد. گناه دارد.»
یک سال، چهارشنبه سوری همه دور هم جمع شده بودیم و از آتش میپریدیم. آن سال، پالتوی چرم مشکی مُد شده بود. مشکیاش براق بود و کمی جلف. من در کنار خاله سیما نشسته بودم. گفتم:«خاله اینقدر دوست دارم برم از آتیش بپرم ولی حیف که جنس این پالتوها یه جوریِ که زودی آتیش میگیره.» خاله سیما زیر لب گفت: «مواظب باش بساط آتیش جهنمت نشه» حتما به خاطر همین زخم زبان ها، حالا هم من را نگاه نمیکند.
صدای میومیوی گربهای از صندلیِ رو به رو میآید. به صاحب گربه نگاه میکنم که دارد با ملایمت اما با صدایی خشدار، برای گربهاش شعری را زیرلب زمزمه میکند. این هم یک دودنیایی دیگر. یکی دیگر از مردگانی که به این شهر مهاجرت کرده است.
در ایران همسایهمان بود. عادت داشت توی خانهاش، در ساختمان، توی راه پلهها، همیشه شعری را زیر لب زمزمه کند. توی این دنیا هم علاقهاش را به خواندن از دست نداده است. در ایران، روسریهای رنگیِ ساتن میپوشید. دو طرف روسریاش را مثل یک لوزی درست میکرد و از وسط با یک کلیپس کوچک میبستشان.
در مراسمهای زنانه، شعرهای شاد میخواند و مداحیهای مذهبی هم انجام میداد. موقع مداحی، چشمهایش را میبست. دستهایش را از آرنج، خم میکرد و میچرخاند. گاهی هم به نشانهی شادی، حرکات عجیب غریبی از خودش نشان میداد که من چندشم میشد.
توی این دنیا هم از همان حرکات عجیب غریب، موقع ناز کردن گربهی خاکستریاش استفاده میکند. چشمهایش را بیش از حد در حالت بسته نگاه میدارد و با دستهای از آرنج خم شدهاش، گربه را نوازش میکند.
اینجا، در نیویورک، موهایش را کوتاه کرده است و هنوز هم موقع خواندن، چشمهایش را میبندد.
قطار بعدی میرسد. عدهای با چمدانهای سیارشان از مترو خارج میشوند. اینجا، شهر چمدانهای سیار است. یک چمدان را میبینی که از وسط عطرفروشیهای پاریس رسیده به نیویورک. چمدان دیگر از جنگ روسیه و اوکراین فرار کرده است. یکی دیگر هنوز شنهای خشک شدهی ساحل پورتوریکو را دارد. انگار همه آمدهاند که بروند و رفتهاند تا برسند.
پشت سر همهی آدمهای چمدان به دست، زنی را میبینم که کتابچهی کوچک آخرالزمانی و تبلیغات مذهبیاش را با شعار به مسیح کمک برسانید به دست توریستها و نیویورکرها میدهد. به این نتیجه میرسم که این زن هم دودنیایی شده است. همان خانومیست که در آخرین سفر ایرانم، مقنعهی چانهدار سیاه میگذاشت و دو روز در هفته از قم میآمد و توی مترو تبلیغات دینی و آخرالزمانی میکرد.
به یکباره یک نفر از میان جمعیت خودش را پرت کرد توی پیادهرو. بعد هم گفت: «خودمو میکشم.» نه اسلحه داشت، نه چاقو و نه هیچ چیز دیگری. فقط دستهایش را دور گردنش جمع کرده بود. جمعیت دورش را گرفتند. پلیس که به دیوانه بازیهای این شهر عادت داشت سلانه سلانه از دوردست دیده میآمد. آدمها یک به یک میایستادند تا کمک کنند.
روزبه هم در میان جمعیت ایستاده بود. نگاهش کردم. خودش بود. یکی از دو دنیاییهایی که حالا به این شهر آمده بود. روزبه را عاشق بودم. دیوانه اش بودم. هر وقت میآمد توی کوچه فوتبال، بازی میکرد، امتحان فردا را حتما زیر ده میشدم. روزبه، آن سالها چند سالش بود؟ شانزده؟ پانزده؟ یادم نیست. عاشقش بودم؟
وسط نیویورک ایستادهام و روزبه بعد از این همه سال، درست در روزی که تصمیم گرفتهام برای همیشه به دنیای اول بازگردم، سرو کلهاش پیدا میشود. میان برجهای شیشهای بلند و آدمهای رنگ به رنگ نگاهش میکنم. روزبه است، اولین عشق من. عاشقش بودم یا دوستش داشتم؟
نمیدانم دقیقا. عشق چیزی بود که از نه سالگی، از زمانی که به سن تکلیف رسیدم، به جانم چسبیده بود. طوری که بدون عشق مضطرب میشدم. آنقدر محرم و نامحرم و طول نگاه و یک بار و دوبارش را بهمان گوشزد کرده بودند که نمیشد عاشق کسی نبود.
اولینبار زمانی بود که نگاهم بیشتر از ۵ ثانیه طول کشید و پسرخالهام رو به رویم نشسته بود و داشت با فشار دست و دندان، اناری را میچلاند. همان موقع فهمیدم که عاشقش هستم. اما یکبار که با پسر همسایه در کوچه، فوتبال بازی میکردیم پسر همسایه، موقع پنالتی زدن به من چشمک زد و توپ را به من پاس داد.
همانجا از عشق او به خودم آگاه شدم و با درد و شرمساری ناشی از خیانت، از عشقِ پسرخاله ، فارغ و عاشق پسر همسایه شدم. خلاصه، تا مدتها عشق مثل بند تنبانِ شُل شده، هرجا که میرفتم با من میآمد. بعدها فهمیدم، «مایکل اُوِن» را عاشقم و اگر او هم فقط یک بار به ایران بیاید حتما یک دل نه صد دل عاشق من خواهد شد. چند سالم بود؟ دوازده؟ سیزده؟
اما روزبه یک چیزی بیشتر از یک نگاه طولانی و چشمک و قیافهی زیبا داشت. روزبه، از ته دل میخندید. سوار ِموتور میشد و از ته دل میخندید. از پشت خانهی ما رد میشد و از ته دل میخندید. با دستهایش حرف میزد و از ته دل میخندید و همین کافی بود برای عاشق روزبه شدن. دو سال عاشق روزبه ماندم. اما نه فامیلیاش را میدانستم، نه میدانستم مدرسهاش کجاست و نه هیچ چیز دیگر. فقط میدانستم دندانهای سفیدی دارد که خنده بهشان میآید.
یکبار روزبه از پشت پنجره با دست و ایما و اشاره گفت: «پنج شنبه ساعت ۳ بیا ایستگاه اتوبوسِ کنار میدون.» همینطور که از پنجره نگاهش میکردم، سر تکان دادم که یعنی باشه. جملهاش من را غرق در خوشبختی کرد. به خودم قول دادم تا آخر عمر، آخرین عشقم باقی بماند. به خودم قول دادم هر اتفاقی بیفتد فقط او باشد و من. به خودم قول دادم جلوی بابا، مامان و همهی خانواده خواهم ایستاد تا او باشد و باقی بماند در زندگیام.
پنجشنبه، سوار موتورش شدم. همهی خیابانها بهار بود. همهی پنجرهها، شمعدانی داشت و من خوشبختترین موجود زندهی جهان بودم. وقتی پلک میزد و شروع به خندیدن میکرد، وقتی دهانش را باز میکرد و خندهاش زاویهدار میشد، وقتی پاهایم روی موتور، سِر شده بود و ته کفشم سوخته بود و من هیچ نفهمیده بودم. آن روز از خدا حرف زدیم. از مرگ. از جهان دیگر. از دو دنیایی بودن این زندگی. چه حرفهایی زدیم؟ مگر چند سالمان بود؟ وقتی کوچهی پایینی، پیادهام کرد یادم آمد که طول نگاههایمان را اندازه نگرفتم. محرم و نامحرم را در هر حرکتی نسنجیدم. چشمک زده بود؟ خیره و کشدار، نگاهم کرده بود؟
رفت و تا آخرین نقطهای که جا داشت، نگاهش کردم و از آن روز، صدای موتور شد عاشقانهترین صدای دنیا. صدای موتور که میآمد انگار عطر یاس پاشیده میشد توی کوچهمان. صدای موتور میآمد و همهی کوچه را خوشبو میکرد. میآمد. میرفتم پشت پنجره. دست تکان میداد و میرفت. هر روز میآمد. من هم پشت پنجره منتظر میماندم. هر روز قرار و خنده بود. پرسش نبود. قرار بود و خنده و دست تکان دادن.
اما یک روز نیامد. دو روز نیامد. سه روز نیامد. یک هفته گذشت و نیامد. حالا اینجاست. یک پیراهن صورتی کمرنگ پوشیده و کراوات سفید ِخالی خالی هم بسته اما خنده روی لبش نیست.
پلیس میآید. مردی که روی زمین افتاده است را بلند میکند. روزبه به راه رفتنش ادامه میدهد. من هم پشت سرش میروم. چمدانم را همراه خودم در خیابان میکشم و تا جایی که میتوانم قدم هایم را تند میکنم که از روزبه عقب نمانم. باید در یک موقعیت مناسب از او بپرسم که به یکباره کجا غیبش زد؟ چرا دیگر نیامد؟ باید برایم توضیح بدهد. باید برایش بگویم تمام روزهایی که پشت پنجره خشکم زد تا دوباره بیاید. بگویمش که هر بار صدای موتور چه به جانم میانداخت.
به چراغ قرمز میرسد. میایستد تا ماشینها رد شوند. کبوترها جلوی پایش دانه میخورند. برایشان، روزبه و هر آدمی دیگری هیچ فرقی ندارد. به آدمها، بیاهمیتاند. یک جوری غذایشان را چسبیده به پای روزبه میخورند که انگار دارند میگویند: «هستید که هستید. ما هم هستیم. به اندازهی شما.»
به روزبه میرسم. حالا کنارش ایستادهام. شانه به شانهاش. نگاهش میکنم. نگاهم نمیکند.
چهل روز بی خبر بودم. چهل روز صدای موتورش نیامد. توی همان چهل روز، بهادر به شیوهی سنتی به همراه خانوادهاش به خانهمان آمده بودند و من فقط میخواستم از کوچه و محلهای که عکس روزبه را گوشهی حجله چسبانده بودند و برایش قرآن پخش میکردند فرار کنم. روزبه، جوان ناکام در حالیکه سوار موتور بوده با یک تریلی تصادف کرده و درجا مرده است.
روزبه با سرعت زیاد نیویورکرها از خیابان میگذرد. از من دور و دورتر میشود. چمدانم را در دست میگیرم و به سمت مترو روانه میشوم. در راه فکر میکنم اسمش روزبه بود یا بهروز؟! عاشقش بودم یا دوستش داشتم؟!