انگار افتاده بود میان زانوان عروس مرگ. دورش را حریر سفید نازکی پوشانده بود. با کیسهای در دست میان مه میدوید و هر از گاهی که صدای تیر میآمد روی زانوهایش چمباتمه میزد و سرش را میگرفت لای دستهایش. با انگشت سبابه گوشش را فشار میداد و بعد دوباره بلند میشد و میدوید.
چشم چشم را نمیدید. دورش از میان ململ مه، انگشتان سبز و پیر درختها بیرون آمده بود و جایی نامعلوم را نشان میداد. باز صدای تیر شنید. زانوهایش را جمع کرد و نشست بر پنجهی پا روی سنگلاخ نمناک. گلوله خورده بود به کیسهی پارچهای. سپس سکوت سنگین جنگل بود که صدای دویدن کسی آنرا پیاپی میشکست. صدای چکیدن خون بر روی برگهای زیر پایش را هم شنید. از جای تیر بر روی کیسه خون چکه میکرد. از توی جیبش پارچهی سفیدی بیرون آورد و آنرا چپاند توی سوراخ بدنهی کیسه. بعد دوباره دوید. چشمش به گلسنگها بود. به سبزی تنهی درختان که ببیند شمال کدام ور است.
احساس کرد تمام این مدت در میان جنگل مه گرفته بیهوده دور خودش میچرخیده. دکمههای کت پشمیاش را باز کرد. خیس عرق بود. سلانه سلانه رفت و به یک درخت تکیه داد. نگاهی به کیسه و رد رقیق خون که مثل آب دهان مرده بر روی پارچه نشت کرده بود انداخت.
حیوان مچاله دیگر وول نمیخورد، هر از گاهی نبض محکم هیکل خونآلودش کیسه را تاب میداد و سنگینیاش عارف را یکوری میکرد و همین شد اصلا که تیر دوم از بیخ گوشش گذشت. عارف میدانست قاسم بنا را گذاشته به کشتن، دیگر به پا کاری نداشت، سر را هدف گرفته بود. دست مالید بر نشتی خون و دست قرمزش را کشید به گلسنگها. نمیدانست چند بار دور خودش چرخیده. چند هوک خورده بود به کلهاش که صدای رقص پای حریف اینطور از هر طرف میآمد و اصلا سایه نداشت؟ سایه نداشت و صدای هوم هوم هیکل حریفش توی رینگ حالا خش خش خفهای بود و پت پت برگ و گل خیس. داشت توی خانهی حریف بازی میکرد. تمام جنگل خانهی
قاسم بود.
تلفنش توی جیب برای صدمین بار زنگ خورد؛ چند ساعت دیر کرده بود؟ نشست روی زمین. حیوان توی کیسه دیگر تقلا نمیکرد. بازدمش سوت کوتاهی بود از میان سوراخهای بینی و له له مقطع. عارف دست کشید روی پوزهی حیوان. دست کشید، دست کشید، دست کشید و وقتی صدای سوت قطع شد انگشتانش را دور پوزه حلقه کرد و چرخ محکمی داد و حیوان خلاص شد. کیسه را باز پر کرد و ایستاد. خش خش نزدیک بود. قاسم خیال جمع از اینکه عارف دست خالی است داشت نزدیک میشد و دیگر پروایی نداشت که عارف بشنودش.
نفس گرفت: هزار و یک، هزار و دو و قبل از هزار و سه دوید.
هفت قدم دراز برداشته بود که سوز افتاد به جانش و هشتمی نیم شد و به نه نرسید. افتاد روی زمین و شلوار پارهاش روی شکاف ران پای چپ تا پشت ساق، گرم و خیس شد. کیسه دو سه متر جلوتر روی زمین افتاد. به شکم خزید و سنگلاخ مرطوب را میان پنجهاش فشرد. صدای پا نزدیک شد. قاسم جنگلبان آمد. تفنگ را عصا کرد و نشست. قاسم با سر تفنگ کیسه را ذرهای از آخرین حد کشیدگی سرانگشتان عارف دور کرد. پیچ کیسه باز شد و برگ و گل شره کرد روی زمین. خبری از حیوان نبود. کف دستانش را گذاشت روی سینهی عارف، مثل همان ده سال پیش که زیر یکی از همین درختها پیدایش کرده بود. چند ضربهی کوتاه زد؛ که یعنی….
لبخند زدند.
اسلحه را بالا برد و قنداق را یکبار محکم مثل پرچمی که پس از فتح قله فرو میکنند توی زمین، کوبید روی پیشانی او. پیشانی پر خون تندی سفید شد، بعد خونی که خودش را برای بیرون ریختن فواره مانندی عقب کشیده بود. پاشید.
چیزی دوید و دور شد.
پاترولش را وسط جاده به چرخش ناگهانی فرمان چرخاند. دو چرخ عقب نیم دایرهی بدقوارهای کشیدند و قاسم چشم دوخت در چشم حیوان. بعد پایش را تا ته فشرد روی پدال و ماشین جاکن شد. سپر ناگهان پنجه شد و حیوان را کشید زیر. قاسم سرش خورد به سقف و ماشین که یکوری شده بود صاف شد و سر آخر ایستاد. پرنده پر نمیزند. پیاده شد و خوب اطراف را پایید. دریغ از جنبندهای حراف. همهشان دوست بودند از دم. چاقویش را از توی چندکارهی سوئیسی قرمز درون جیب بیرون کشید و حیوان را خلاص کرد. کشیدش لای برزنت و پرتش کرد روی صندلی عقب. داستانش کامل بود: شکارچی غیر مجاز و تیر هوایی برای ترساندن. نگاهی به ساعتش انداخت، سه ساعت مانده بود به غروب. نیم ساعت میرفت و لای هورتهای چای داستانش را تعریف میکرد و برمیگشت. حیوان زخمی نمیتوانست دور شود اما میتوانست شکار شود. از وقتی عارف تمام لاشهها را برای خشک کردن میبرد چند باری زده بودند به روستا. پیچ آخر را که رد کرد کسی را دید ایستاده کنار جاده. رد شد. چند متر. بعد از توی آینه دید زد. جوانی بود که چند شب پیش توی قهوهخانه دیده بودش. همان شب که یک غربتی گفت چیزی توی جنگل دیده، چیزی که به عمرش ندیده. جوان هم مثل همهی غربتیها آمده بود چیزی بزند اما کاغذ نداشت، سبیل قاسم هم به این راحتی چرب نمیشد. زد روی ترمز.
جوان برگشت.
قاسم عقب گرفت اما باز جلوتر ایستاد، بوق زد. دو تا. یکی کوتاه و دومی بلند.
«کجا میری؟»
« برمیگردم تهران»
« ازینجا نمیبرن»
« خب ازینجا میرم یه جا که ببرن»
« بیا بالا»
این پا و آن پا کرد. قاسم دنده را که جا داد جوان کولهاش را به چرخش کمر انداخت روی صندلی و بالا آمد.
پاترول یک نیم دایره انداخت و سر و ته شد. مسیر برگشت را گرفت.
« بار بعد اومدی کاغذ بیار. هرچی روغنیتر بهتر. میفهمی که؟»
جوان سر تکان داد.
« بلیط که نداری؟… از سر جاده که پیادهت کنم یه خطی سوار شی تا غروب ترمینالی.»
« عجله ندارم»
گوشی کنار دستش جلوی دنده توی جا لیوانی وز وزی کوتاه کرد. گوشی عارف بود. قاسم بعد از فتح پیشانی و انداختنش توی سوراخی که عقل جن هم بهش نرسد آنرا برداشته بود که ردش را نزنند. یادش رفته بود خاموش کند. بهتر!
زد کنار.
« میام الان»
« باشه»
پیاده شد. دید جوان از توی آینه دارد دیدش میزند. زیپ را کشید پایین و بعد دیگر خبری از چشمها نبود. گوشی را بیرون آورد. آنتن داشت. یک شمارهی غریبه هم صدبار زنگ زده بود. اهمیتی نداد و در حالی که داشت ته ماندهی شاش غلیظ مانده از صبح را روی سنگ میریخت به اینترنت وصل شد و یک بلیط به اسم عارف رزرو کرد. برای ساعت ۹.
« دیدی قشنگ؟»
« چی؟»
« هیچی… شانست زده، رفیق ما گاوش زاییده نتونسته بره. بلیطش رو داد به تو. ساعت ۹ راه میفته. ده دقیقه قبلش اونجا باش؛ بگو عارفی. فهمیدی؟»
« عارف؟»
« آره… اسمت چیه؟»
« رامین»
افتاد توی پیچ آخر.
«اون شب یارو بد توهم زده بود. توی اون جنگل هیچی نیست. یعنی هست ولی آدمیزادی. میفهمی که؟ امثال شما که میان اینجا محلیها بهشون نمیسازه سگو گرگ میبینن گربه رو شغال. بار بعد بیارین با خودتون که بسازه. میشناختیش؟»
«نه »
« حرومی آتیش انداخت به تنبون این جماعت و رفت که رفت. توام زودتر غیب شو… بهتره اینجوری…»
رامین لال ماند و آب دهانش را قورت داد.
قاسم خواست پول بلیط را بگیرد اما گفت: سگ خورد.
دنده را جا داد.
روی گلسنگ رد خون مانده بود. هفت و نیم قدم دورتر از جایی که کلهی عارف قاچ برداشت. نور چراغ را انداخت؛ خبری نبود. به گور پدر آن بچه تهرانی تف انداخت و باز گشت. مثلا آمده بود زرنگی کند سناریو بچیند که خون عارف پاپیچش نشود، نور را از دست داده بود. یک نفر پیدا نشد بگوید آخر کدام سگ پدری توی این خراب شده دنبال جسد آدمیزاد گشته که این بار دوم باشد؟ بعد پیش خودش گفت که حساب عارف فرق میکرد. کارمند اخراجی شهرداری که هشت سال پیش زیر درختی همین نزدیکی بیجان پیدایش کرده بود. عارف بعدها گفت دیگر کلهاش کار نمیکرده، افتاده بوده دنبال یک روباه که بگیرد، ببرد خشک کند بفروشد. عارف را قاسم عارف صدا زد، بعد همه گفتند عارف. عارف هم چیزی نگفت و مثل همیشه کز کرد کنج تخت آخر قهوهخانه و منتظر لقمهی نان و پنیرش شد.
از وقتی آن قزمیت تهرانی گفته بود یک چیزی دیده خبرش پیچیده بود. از تهران تا سیستان. ده تا مشتری گردن کلفت هم روی رد ساحل خزر پیدا شدند. اصلا همین سه روز پیش بود که یک غربتی آمد و وسط قهوهخانه کتاب خاک خوردهای را زمین زد و گفت این که آن طفل معصوم دیده «سلحفات» است. بعد یکی کلفتتر آمد و گفت «حناجه» است و کسی پشت تلفن گفت:«حناجه» و بعد رفت در گوش قهوهچی چیزی گفت که برق از سه فازش پرید.
«حناجه دیگه چه گهیه؟»
و کسی قلدری قاسم را ندید و پچ پچ بلند شد. کتاب را برداشت و انداخت بیرون. غربتیها را هم با لگد بیرون کرد. برگشت، عارف غیبش زده بود. قهوهچی غرولند کرد و وقت جمع کردن استکانها زیر لب گفت کسی زنگ زده گفته اگر «ثعلب» باشد زنده میخواهدش، بعد کاغذی داد به قاسم. صفرها را شمرد و بیرون زد.
هنوز صداها توی کلهاش بود:
«خنزیر… »
«نه….»
«دلق…. اگر چشم راستشو لای خرقهی کتون بپیچن و به کسی که تب ربع داره ببندن…»
«گوشهاش بلند بود؟»
«توی چشمهات نگاه کرد؟»
کسی منتظر جواب نشد.
«اگه نگاه کرده که باید مرده باشی. پس حناجه نیست»
کسی پشت تلفن گفت: «حناجه نیست» و بیرون زد.
«سم داشت یا پای فیل؟»
«پوزه داشت یا دهن؟»
«نر بود یا مادینه؟»
«شاخ داشت یا گوش؟»
«پنجه؟»
«خواص الاجزیه: اگر با عسل بپزند و هر روز هجده درم تناول کنند….»
«یال؟»
«آروارههاشو که وا کرد دندوناش گرد بود یا تیز؟»
« پوست هیون درمان بواسیره»
«سگ تو سلفلان و طربهمان و هرچی هست»
یک قلپ بزرگ از توی بغلیاش سرکشید.
قلپ را تف کرد. سرش گیچ میرفت و توی تاریکی جنگل داشت پی یک خیال میگشت. خیال؟ نهیب زد. نه. سیلی زد. نه. به درخت مشت کوبید. خیال نبود. عارف پیدا کرده بودش. پیدا کرده بود که اینطور داشت میدوید. زندهاش دو صفر بیشتر داشت اما همان لاشه هم کفاف تمام عمرش را میداد. فکر کرد همین مرز را بگیرد و برود گرجستان. برود مسکو. یک زن روس بگیرد که برایش بخواند و پشت اسمش یک «کراسیوی» بگذارد و بعد فکر کرد که اصلا روسها میتوانند قاف اول اسمش را تلفظ کنند یا نه؟ بهتر نبود برود فرانسه؟
صدایی شنید. همه کاره را باز کرد و چاقو را بیرون کشید. صدا از پشت همان درختی میآمد که عصر دیده بود و رد خون افتاده بود رویش، روی گسلنگهایش. نور انداخت و یواش جلو رفت. چیزی روی زمین بود. جسمی سیاه و گرد که به خطی نه چندان باریک ختم میشد. انگار کفل و دم باشد. آب دهان قورت داد و باز جلو رفت. خش خش. از پشت سر آمد و قاسم هراسان چرخید. نور را گرداند؛ خبری نبود. باز چرخید و نور را روی همان «چیز» گرفت که ناگهان جمجمهاش وا شد و خون پاشید.
چیزی دوید اما دور نشد.
قهوهچی جسد سگ را توی گل و شل انداخت و کمی با پا فشار داد تا غرق شود. بعد برگشت بالا سر قاسم. انگشتش را مثل تفنگ روی گردن، زیر بناگوش قاسم فشار داد. نبض کندی را حس کرد. بلند شد، باز چوب گره دارش را بالا برد و یک ضربهی دیگر زد. خون را تف کرد و دوباره دست گرفت زیر بناگوش. قاسم سمج ول نمیکرد. با شال گردن چاقوی سوییسی را برداشت و توی خرخرهی قاسم فرو کرد. محض احتیاط چند تکان هم داد.
چه کثافتی شد.
به سختی زانوهایش را از توی گل درآورد و چراغ قوه را برداشت. جسد قاسم را از پا گرفت و روی زمین پشت سرش کشید و صد قدم آنسوتر جایی که حتم داشت تا صبح استخوانهایش هم باقی نمانده رهایش کرد. تمام مدتی که قاسم را زیر نظر داشت همان حوالی مانده بود. هی میرفت سراغ یک درخت و بعد برمیگشت سر جایش.
قهوهچی نشست. پاهای ورم کردهاش را از توی کفش بیرون کشید و روی سنگ خشک گذاشت. حملهها امانش را بریده بود. همان عصر که سر و کلهی کتاب به دستها پیدا شده بود یکی گفته بود سلحفات دوای درد است. نپرسید سلحفات دیگر چه گهی است؟ مردک لای کتاب را باز کرد و از رو خواند که پای راست بر راست و پای چپ بر چپ. اگر بر صاحب نقرس ببندند نافع است. نافع! دیگه چه اهمیتی داشت؟ دو پا میخواست و باقی را میفروخت به سه صفر کمتر. خلاص میشد. خلاص.
شر قاسم را کنده بود. این یکی اولین خلاصی بود. میدانست این چند وقت قاسم لاشهها را جمع میکرده و میبرده میفروخته. نان عارف بدبخت را آجر کرده برای چندرغاز. از عارف بدش نمیآمد. میان اینهمه پفیوز این عارف شرف داشت. بدون قاسم کاسبی همه باز برکت میگرفت. اصلا شاید همین عارف میشد: عارف جنگلبان.
پاها را به سختی توی کفش برگرداند و به کمک چوب گرهدارش بلند شد. پایش خورد به چیزی که صدای فلز
داد. خم شد. بغلی قاسم بود. مزه کرد و بعد همه را تف کرد بیرون. پیش خود گفت نجاستی که مال قاسم باشد
نجسی است اندر نجس. کثافت مطلق. تمام راه را یککاره رفت و یک تف روی جسد انداخت و برگشت.
برای گذاشتن طعمهها هم باید تا طلوع صبر میکرد. نگاهی به ساعتش انداخت.
« سلحفات. دستاش عینهو دست سگ، پاهاش عینهو پای فیل. کلهاش، کلهی افعی. اما اگر بزرگ بود و کلهاش مثل کلهی شتر چشماتو ببند. مبادا به چشمای حناجه نگاه کنی. چشماتو ببند و بخون….»
قهوهچی یادش نمیآمد که باید چه بخواند. مادرش هروقت شب خواب بد میدید میگفت هر سورهای بلدی را سه بار بخوان. مادرش نگفته بود حناجه را دیدی چه گلی به سرت بگیر. یک بار سگ بنا گذاشت به واق زدن و دوید پیاش. مادرش گفته بود تکان نخور. ناگهان نشست و تکان نخورد. جواب داده بود. اما حناجه نه خواب بد بود و نه سگ. آن یکی که کلفتتر بود، یعنی کتاب قطورتری داشت و ریش پرتر، گفته بود که حناجه از هر حیوان بری بزرگتر است. قهوهچی فکر کرد به طولانیترین سوره و طولش را با بندهای انگشت حساب کرد. وسط دست دوم ماند. بیتاب شد اما درد پا امانش نمیداد که باز برود یک تف به قبر آن قاسم بیپدر بندازد و برگردد. زیپ لباسش را تا ته بالا کشید و تای یقهی یقه اسکی را وا کرد که برسد زیر بینی. چراغ انداخت و برای آخرین بار چشم گرداند. خبری نبود.
صدایی آمد اما نه صدای دویدن.
هوا بیآفتاب روشن شده بود. خبری از رد پای تازه نبود. جز یکی دو تا کوچک. یک قرص نعنایی از توی جیبش بیرون آورد و بالا انداخت. مکید تا خلط کلهی صبح هجوم آورد. رفت سمت جسد قاسم. هیچ اثری نبود. قرص را با خلط تف کرد و تند برگشت تفنگ ساچمهایاش را از توی کیفش آورد، خم کرد و تیر انداخت و بست. سرش را کشید پایین و مثل کرکس ماند که بهتر بشنود. هیچ. بعد باز صد قدم دوید و برگشت همانجا. نشانه گرفت اما چشم دیگرش را باز گذاشت که بیشتر ببیند. شیشش! چرخید و نشانه رفت پشت درخت. هیچ. چه حیوانی میتوانست از سرعت بستن یک و چشم و باز کردن دیگری سریعتر باشد؟ حناجه.
چشمهایش را بست. لعنت به آن چشمها. اسحله را تا کنار قفسهی سینه پایین آورد و مثل آدمی شرمگین که نمیخواهد مستقیم در چشم کسی نگاه کند اطراف را وارسی کرد. هی مردمکش را میگرداند. خود به خود لبهایش غنچه شده بود. یک حالت مسخره. تف انداخت. بعد ناگهان چشمش به چیزی افتاد که روی زمین کشیده میشد.
آن یکی گفته بود حناجه بزرگترین حیوانی است که آدم در خشکی دیده. پس حناجه نبود. هزار صلوات نذر کرد
و اسلحه را بالا آورد و نشانه گرفت. یک جفت پا بود که داشت روی زمین کشیده میشد، میرفت پشت یک درخت شکسته: پاهای قاسم.
آرام جلو رفت. دستش را گرفته بود به ماشه. تند نفس میکشید. قبلا چندتایی پرنده و دو تا خرگوش زده بود اما بیشتر شیشههای خالی را میچید پشت دیوار قهوه خانه و ردیف میزد به شرط عرق. یکبار همه را پشت هم بدون
خطا زده بود. همان یکبار. باقی همیشه کسی بود که دنگ عرق برنده را میداد.
کل هیکل قاسم حالا احتمالا پشت درخت بود که نمیدیدش. قهوهچی کمی چرخید تا دوباره نوک پاهای قاسم را ببیند. آرام و بیصدا قدم برمیداشت که ناگهان چیزی گفت تق و زیر پایش شکست. زود توی مگسک نگاه کرد، جسد تکان نمیخورد و ناگهان صدای دویدن چیزی به گوشش رسید. نشانه رفت. شبح توی جنگل غیب شد. شبح یک موجود دوپای قوزی. ترس ورش داشت. فکر کرد به همان سورهی بلند.
«یا ایها…»
باقی یادش نیامد.
آرام پایش را برداشت. گوشی موبایل بود. از چسبکاری روی در پشت شناختش؛ گوشی عارف بود. دور خودش چرخید. برای او سگ عارف به صد قاسم شرف داشت. فکر کرد میتواند کنار بیاید با او. یک چیزی گیر هردو شان بیاید. او خلاص شود از درد با سهمی از فروش به عارف و عارف کاسب فروش حیوان خشک شده باشد. گشت توی جیبش. یک تکه دستمال کثیف سفید پیدا کرد و چپاند سر تفنگ. رفت بالا سر جسد مثله شدهی قاسم. یک تف هم محض سرگرمی انداخت رویش. اسلحه را بالا گرفت و تکان داد. صدایی نیامد. بالاتر گرفت و دور خودش چرخید. چیزی از پشت درخت تکان خورد و قهوهچی باز تفنگ دستمال به سر را تکان داد. صدا نزدیک شد اما صدای دو پا نبود، صدای چهارپا بود. نه اینکه چهارتا را تشخیص دهد؛ فقط صدا شلوغتر بود از دو پا. چسبید به یک درخت. با ترس سر چرخاند، چشمانش را بست و فشار داد و بعد از لای مژه که از فرط ریختن عرق میسوخت، برآمدگی کوهان مانندی را تشخیص داد.
حناجه!
پناه گرفت. چند نفس عمیق کشید و قبل از اینکه بزند زیر گریه چشمانش را بست و سمت درخت شلیک کرد. صدای دویدن آمد. پناه گرفت. نفس. چرخید، اسلحه را به سختی باز کرد، ساچمه انداخت، بست و شلیک کرد. دوباره آن چیز دوید. پناه گرفت. اشک از چشمانش میآمد و تنش میلرزید. تمام وزنش را داد تا اسلحه خم شود. ساچمه انداخت، چشم بست، نفس نگرفت و فقط شلیک کرد. زد زیر گریه. فکر کرد الان است که خودش را خیس کند. نفس نگرفت. چشم بست و توی جیب گشت دنبال ساچمه. یکی برداشت و افتاد. دوباره گشت. جعبه را بیرون کشید، سر و ته، لرزش دستش ساچمهها را مثل نمک توی نمکدان پاشید زمین. صدای گریهاش بلند شد. آن چیز هی اینطرف و آن طرف میدوید. ساچمه را با دهانی باز و تف آویزان جا انداخت و چشم بست و شلیک کرد. چرخید و نشست. پاهای ورم کردهاش سست بود و بوی شاش میزد زیر دماغش. نفس کشید. تند و تند و تند. بند نیامد. دستش را کشید روی زمین. دنبال ساچمه. نای باز کردن اسلحه را نداشت دیگر. وا رفت. چشم بست تا شاید آن لعنتی به چشمهایش کاری نداشته باشد. چگونه میتوان در چشمانی نگاه کرد و مرد؟ این چگونه مرگی است؟ درد دارد یا نه؟
صدا نزدیک شد.
حناجه!
دست کشید. ساچمه پیدا نکرد. چهار دست و پا شد. صدا آنقدر از نزدیک آمد که قبل از تمام شدن خش دوم، سایه را دید. یک سایهی دراز و قوزی.
با صورتی مچاله سرش را بالا آورد و از لای مژه نگاه کرد. مرد جوانی بالای سرش بود. چشمانش را گشود و دهانش را باز کرد که بگوید؛ هان!
شناخت: همان جوانی که….
مرد جوان چاقویش را فرو کرد توی دهان قهوهچی.
چیزی دوید.
طول کشید تا جان بدهد. رامین با چرخش کمر کوله پشتی و بارانی که مثل چادر پوشیده بود را درآورد. کش و قوسی به تنش داد که خستگی بدخوابیدن دیشب را از بدنش در کند. گشنه بود. دنبال کردن قاسم و سر رسیدن آن قهوهچی لعنتی گند زده بود به برنامههایش. رد صدا را گرفت، گلسنگها. گشت پی چاقو. از سر کلافگی
هوا را بیرون داد و برگشت چاقو را از دهان قهوهچی بیرون کشید. خون را مالید به دستمال سر تفنگ. هنوز از جنازه صدای خرخر میآمد. کوله را لای بوتهای پنهان کرد و راه افتاد.
از آخرین روزی که یک نفر گفته بود آن چیز را توی جنگل دیده، تصویرش هزاربار عوض شده بود. در خواب دو شب پیشش اصلا چهار پا نداشت، میخزید. چیزی بود مثل یک عقرب غول پیکر. توی قهوه خانه یکی گفته بود اصلا پستاندار نیست، خزنده است، یک چیزی مثل «قنقذ» که شیخ الرئیس گفته آمیختن سوختهاش با سرمه روشنایی را افزون میکند. برای همین چشمش سرخ است. اما این قنقذ چه دخلی داشت به…
«گور پدر حناجه و قنقذ و سلفحات و خنزیر و طرفان و باقی…»
رامین شب قبل میخواست کار قاسم را تمام کند که آن قهوهچی سر رسیده بود. بعد از آن ظهر که دو ساعت تمام منتظر عارف ماند زد به جنگل. عارف شک کرده بود به قاسم که لاشهها را بالا کشیده باشد. حق هم داشت. مگر میشود یکهو حتی لاشهی یک سگ هم محض رضای خدا پیدا نشود؟ رامین دید که قاسم یک خرگوش و یک گربهی وحشی را انداخت توی کیسه و برد کلبهاش. زنگ زد و عارف گفت تا ظهر بیاید قهوهخانه اما خودش نیامد. صد بار زنگ زد. جواب نداد برای همین برگشت توی جنگل. عارف همان شبی که یک نفر گفت چیزی دیده او را خبر کرده بود که چهار چشمی قاسم را زیر نظر بگیرد و در مقابل سی درصد فروش آن «چیز» را بردارد. چیزی که پیاده نمیشد هیچ یک چیزی هم گیرش میآمد. یک «چیز» که صفرهایش تپلتر بود از صفر یک روباه یا گوزن. تپلتر که میشد سر عارف را هم زیر آب میکرد. به هر حال معاملهی خوبی بود برایش. قبول کرد. دست دادند.
چند دقیقه بعد همان جایی بود که قاسم جنازهی عارف را گم و گور کرده بود. آنجا را میشناخت. عارف گفته بود خیال میکند عارف جنازهها را آنجا انبار میکند که وقتی آب از آسیاب افتاد بردارد و ببرد شهر برای فروش. نشانهاش یک درخت بزرگ بود که که افتاده بود میان یکی دیگر. انگار سبابهی یک دست را بگذاری لای دو انگشت دست دیگر. قاسم آنجا یک آلونک درست کرده بود زیر زمین. عارف را هم انداخت همانجا. از زیر درخت یله شده رد شد. صدای دویدن از شرق آمد. چاقو را سفت چسبید و پا تند کرد. اگر آن قهوهچی الاغ همهی ساچمهها را حیف و میل نمیکرد حالا یک اسلحه دستش داشت و البته مطمئن بود وقتی قاسم را توی جنگل پیدا کرد اسلحه همراه نداشت. اسلحه را آخرین بار پشت ماشین کنار آن لاشهی گوزن دیده بود.
دوبار نزدیک بود بمیرد. یکبار وقتی قاسم صدایش را شنید و خربازی قهوهچی نجاتش داد و دوم وقتی قهوهچی خر شد و گوشی عارف به دادش رسید. او دیده بود که چطور اینها رحم نداشتند. دیده بود که آنطور چاقو را فرو کرد توی دهان قهوهچی. راه دیگری نبود. دستکم رامین اینطور فکر میکرد وقتی نوک چاقو ته گلوی قهوهچی را جر داد و بعد تردی استخوان نمیدانم کجایش را وا کرد.
فکر پشت فکر میآمد. قدمهایش را میکوبید و از توی گل در میآورد و دیگر مهم نبود چیزی را برماند. مهم نبود حناجه باشد یا خنزیر. آن ضربت مزه کرده بود زیر چاقو. صدای سوم که باز چرخید سمت شمال رامین دوید. با تمام قوا دوید و بعد چشمش به کفل خاکستری چیزی افتاد که چند درخت را دور زد و باز چرخید به شرق و رامین زودتر چرخید که موازی شود با آن. سه بار افتاد و باز بلند شد. یک پنجه را که دید مورب شد که قبل از تراکم درختان قطع کند و چاقو بکشد بر گردن حیوان که جا گذاشته بودش آن پشت. رامین بار پنجم که افتاد صدای استخوان پایش را شنید. آن چیز رفته بود. آن چیز هزار قدم دور تر بود حالا. آن چیز آنقدر دور بود که دیگر نمیخواست سر برگرداند که نگاه کند. مثل تمام قربانیها که سر برگرداندهاند برای تماشای صیاد.
رامین با استخوانی که به کوچکترین تکانی پوست را میشکافت، روی گل به شکم مانده بود و توان غلت زدن هم نداشت. توی فیلمها دیده بود که استخوان را جا میاندازند اما او نمیدانست باید چه غلتی کند. مگر اصلا در رفته بود که بندازد سر جا؟ نفسش به صد تکه بیرون آمد که معلوم نبود خنده است یا گریه. یک چیزی بود بین سین و شین. مثل وقتی توی سرما وسط لرز به چیزی نه چندان بامزه میخندی، همانطوری. بعد نفس گرفت که بچرخد. نشد. دوباره گرفت. نشد. سومین بار اما چرخید و صورتش مچاله شد از درد و تف آویزان شد از لبش که باد زد و ریختش توی گوش. خودش را کشاند تا یک درخت. پاچهی پاره را میان مشت شکافت و نگاه کرد به استخوان بیرون زده. دو تکه چوب میخواست برای بستن. نگاه کرد به اطراف. برای چه خودش را به این فلاکت انداخته بود؟ نهیب زد. آن یارو دیده بود، عارف رفته بود پی آن. قاسم برای همین کشتش. قهوهچی برای همین قاسم را کشت و سر آخر او بود که میتوانست آن حیوان را پیدا کند. او که دو قتل را دیده بود و خودش قاتل سوم بود.
لباسش را درآورد و دور استخوان محکم کرد. گرهی اول را که زد چشمش سیاهی رفت و عرق سرد نشست بر تنش. نشئه بود. منگی لذت بخشی داشت. دید یک حیوان بزرگ، یک چیزی با هیکل فیل و کلهی شتر بر شکمش خزید و آمد لیس مفصلی بر صورتش زد. دید که حیوان او را بر خودش سوار کرد و بعد چهار سم خاکستری از توی شکمش در آمد و راه افتاد. حیوان اسمش را صدا زد و رامین با اشارهی دست مسیر را نشان حیوان داد و حیوان به تاخت رفت و بعد بلند شد از روی زمین. نزدیک ابرها؛ باران. باران. باران….
بیدار شد. خیسی گرمی را کنار لبش حس کرد. نگاه کرد به بالای سر. پرندهای بزرگ روی شاخه بود؛ باران توی خواب! بالا آورد. کف زرد بود که ریخت بیرون. دلش میخواست بزند زیر گریه. با آستین بارانی دهانش را پاک کرد. تشنه بود. گلویش آنقدر درد میکرد که حتم داشت عفونت کرده. دوباره بالا آورد.
چند متر که خزید چشمش به تکه چوبی گره دار افتاد. شبیه همان که قبلا دست یکی از آن سه تا دیده بود و حالا یادش نبود کدام. چوب را عصا کرد و به کمک درخت بلند شد. چند قدم کوتاه برداشت. چوب برای راه رفتن کوتاه بود. دوباره نشست. چوب را کنار شکستگی توی لباس گذاشت و دستانش را ستون تن کرد. خودش را بالا کشید و هل داد به عقب. سرچرخاند و نگاه کرد. تا تکه سنگی بزرگ زیاد نمانده بود.
وقتی رسید تشنگی امانش را بریده بود. صورت گل آلودش از فضلهی پرنده پر بود و ساق شکستهی پای راستش
هر لحظه ممکن بود پوست را بکشافد. به مرگ فکر کرد. به این که چه بلایی سر جسدش میآید. این همان چیزی بود که وقتی جسد قاسم پشت درخت خود به خود تکان خورد به آن فکر کرد، به این که یک چیزی دارد آن را میبرد، چیزی که راحت میتواند جسد آدم تنومندی مثل قاسم را بکشد. همان شد که رفت سراغ جسد قاسم و قهوهچی را خیالاتی کرد.
« هر حیوانی که چشم به او اندازد در حال بمیرد و اگر چشم او نیز بر حیوانی بیفتد در حال بمیرد و حیوانات خود را به او عرض کنند و چشم بر هم نهند تا ایشان را ببیند و هلاک شود و مدتی مدید طعمهی حیوانات بود و از او خورند»
در عالم منگی چشمش افتاد به سوراخی کنار دستش. سوراخی عمیق که با برگ و چوب ریز خیس پر شده بود. به هر زحمتی که بود خودش را رساند. با چوب دستی آن چیزها را کنار زد. چراغ نداشت که بندازد ته آن سوراخ. اما به چراغ نیازی نبود. آن ته سه جفت چشم نگاهش میکردند. سه جفت چشم که لازم نبود زیاد تماشا کنی که بفهمی متعلق به چیست یا کیست. نشست. باران گرفت. حالا همهچیز برایش شفاف بود. آن چیز غریب، آن جسدی که روی زمین کشیده میشد. آن پنجه. نفس گرمی را پشت گردنش حس کرد. موی تنش راست شد. نفس داغ بود. داغ و نزدیک. رامین اما داشت همه چیز را مرور میکرد. همه چیز. قهوهخانه، آن غریبه، آن کتابدارها، عارف، قاسم، قهوهچی و آخرین ابله؛ خودش.
داغی داشت پوست گردنش را قبل از پاره شدنش با دندانهای نیش ذوب میکرد. انگار قرار بود پخته شود.
چشمان ته سوراخ نزدیک شدند.
رامین زد زیر خنده.
چشمهایش را بست و دراز کشید.
آن روز خورشید قبل از اینکه توی آروارههای آن چیز غروب کند درخشش عجیبی داشت.