پیشگامان فلسفهٔ تحلیلی مثل تیموثی ویلیامسون و دریک پارفیت معتقدند عقل سلیم راهی برای آزمایش صحت نظریات فلسفی است؛ و اگر فلسفهای با عقل سلیم ما جور در نیاید، ایراد از خودش است. ولی عقل سلیم ممکن است به تعصبات یک فرهنگ یا دورهٔ خاص آلوده باشد و مایهٔ گمراهی شود. برای همین عقل سلیمِ دیروز، امروز ناسلیم دانسته میشود، و فلسفه به جای توکل بر عقل سلیم به عقل علمی نیاز دارد.
***
فلسفه در برابر عقل سلیم
مراجعه به عقل سلیم برای آزمایش براهین و نظریات در فلسفه امری رایج بوده است. ولی به دلایل واقعی، نقش عقل سلیم در فلسفه محل تردید است.
اول، همانطور که ویلیامسون هم قبول دارد، بین دانشِ مبتنیبر عقل سلیم (یعنی آنچه مردم واقعا میدانند) و ایمانِ مبتنیبر عقل سلیم (یعنی آنچه مردم خیال میکنند میدانند) تفاوت عظیمی وجود دارد. مسئله اینجاست که بدون شیوهای برای تمایز این دو، فلسفه ممکن است براهین و نظریات خود را بر اساس باورهای غلطی شکل دهد که مردم آنها را به عنوان حقیقت پذیرفتهاند.
دوم، توسل به عقل سلیم برای تمایز بین دانش واقعی (و حقیقت) از باورِ صرف (و دروغ)، شیوهای ناموثق در فلسفه است. از کجا میدانیم؟ هر بحث فلسفی را که در نظر بگیرید ــ خودآگاهی، آزادی اراده، اخلاقیات، معرفتشناسی، عدالت و غیره ــ طیف کثیری از براهین و نظریات مانعهالجمع را خواهید دید. از آنجایی که ادعاهای مانعهالجمع نمیتواند درست باشد، میتوان گفت که تقریبا همه براهین و نظریات فلسفیْ معیوب و منتج به نتایج غلط است.
سوم، در طول تاریخ، شیوههای بهتر، خصوصا شیوههای علمی، در تخطئهٔ باورهای عمومیای که به غلط «دانش» پنداشته میشد، بسیار موفقتر بوده است. مثلا زمانی امر مسلم بود که کرهٔ زمین تخت و ساکن است، ولی امروز دیگر به لطف تحقیق علمی میدانیم زمین کروی و در حال گردش به دور خورشید است. تاریخ علم پر است از نمونههای اینچنینی. نظریهٔ تکامل داروین، نظریهٔ نسبیت انیشتین، مکانیک کوانتوم و غیره، باورهای عمومی دربارهٔ جهان و آنچه مردم «دانش» میپنداشتند را تخطئه کردهاند.
برخلاف علوم پایه که در مورد بیشتر دادهها و نظریاتْ اتفاق نظر وجود دارد، در فلسفه «اختلاف نظر» حاکم است: تقریبا در همهٔ مسائل مهم فلسفه همیشه بین علماء اختلاف است.
چهارم، با توجه به اینکه عقل سلیم ممکن است غلط کند، تکیهٔ فلسفه بر آن حداقل دو ریسکِ دیگر دارد. اول، عقل سلیم ممکن است واپسگرا باشد و عقاید غلط را به عنوان امر مسلم القاء کند. مثلا رابرت فیلمر فیلسوف انگلیسی در کتاب خود «پدرسالار» (۱۶۸۰) با توسل به باورهای مذهبی رایج زمان خود به دفاع از «حق الهی پادشاهان» پرداخت و مدعی شد که حکومتِ پادشاه، سلطنتی خدادادی و مطلقه است. دوم، هرچند عقل سلیم را (بهخصوص اگر بر مبنای اطلاعات صحیح باشد) میتوان برای مقابله با تعصبات به کار برد، ولی ممکن است فوقالعاده خیالپردازانه عمل کند. مثلا گرچه به باورِ بسیاری، نظریات کارل مارکس برهانِ عقلِ سلیم علیه سرمایهداری است، او همینطور به نوعی مدعی بود که انقلابِ کارگری برای نابودی سرمایهداری منتج به ظهور کمونیسم واقعی خواهد شد: که عبارتست از جامعهٔ بیحکومت و زندگی بدون داراییِ خصوصی یا حق بهرهبرداری. همین بس که این پیشگویی هیچوقت محقق نشد. آنچه از انقلابات مارکسیستی حاصل شد، حمامهای خون بود و بس: ۲۰ الی ۶۲ میلیون مرگ در جماهیر شوروی، ۴۰ تا ۷۷ میلیون مرگ در چین مائوئیست، ۱٫۳ میلیون مرگ در کشتارگاههای کامبوج، و قس علی هذا. نظام سرمایهداری هم ممکن است عمیقا غیرمنصفانه باشد، ولی اگر از عقل سلیم فراتر نرویم که نظامی واقعا بهتر از آن طرح کنیم، ممکن است دچار توهماتِ آرمانشهری شویم که بیشتر مایهٔ خسران شود تا خیر.
عقل علمی جایگزین عقل سلیم؟
البته فلاسفه گاهی نسبت به محدودیتهای عقل سلیم صداقت به خرج میدهند. ویلیامسون با پذیرش این محدودیتها (و به شباهت جیسون برنان و برتراند راسل) مینویسد:
فلسفه چیزی بین الهیات و علم است. مثل الهیات ترکیبیست از گمانهزنیها دربارهٔ امور اثباتنشده؛ ولی مثل علم به عقل متوسل میشود تا به مرجعیت. … تمام دانش قطعی ما به قلمروی علم تعلق دارد؛ و تمام تعصبات به قلمروی الهیات تعلق دارد. اما بین الهیات و علم یک منطقهٔ مناقشه هست که در معرض حملهٔ هر دو طرف قرار دارد؛ این منطقهٔ ناشناخته، همان فلسفه است.
اینجا سوال واقعی این نیست که آیا براهینِ فلسفیِ مبتنیبر عقل سلیمْ کاملا جایزالخطاست، بلکه پرسش این است که چه درسی از این واقعیت میتوان گرفت؟ با توجه به خطاپذیریِ عقل سلیم، انتخابهای فلسفی ما چیست، و کدامشان بهتر است؟
اول، مثل برنان باید نسبت به خودِ فلسفه شکاک باشیم و بپذیریم که فلسفه به احتمال بیشتر منتج به باور غلط میشود. البته این خوشایند نیست. چون ما فلاسفه معمولا فکر میکنیم که «در جستجوی حقیقت» هستیم ــ پس اگر متدهای ما در تعیینِ حقیقت ناموثق است، یعنی یک جای کار میلنگد.
دوم، مثل ویلیامسون باید بپذیریم که فلسفه جایزالخطاست ولی با بقیهٔ رشتهها از جمله علوم پایه (هم که سابقهٔ اشتباهکردن دارد) فرق میکند. بیشتر تئوریهای علمی هم در طول تاریخ رد شدهاند. ولی نمیشود گفت فلسفه شبیه رشتههای علمیست. برخلاف علومی مثل شیمی و بیولوژی و فیزیک که در مورد بیشتر اطلاعات و نظریاتْ اتفاق نظر وجود دارد، در فلسفه «اختلاف نظر» حاکم است: تقریبا در همهٔ مسائل مهم فلسفه همیشه بین علماء اختلاف وجود داشته است.
سوم، میتوان اهداف فلسفه را تعدیل کرد و گفت که هرچند فلسفه نمیتواند تعیینکنندهٔ حقیقت باشد، میتواند به پیشبرد فهم بشر کمک کند. البته این خط فکری به مسئلهای فاحش برمیخورد: اگر فلسفه نتواند تعیینکنندهٔ حقیقت باشد، پس از کجا بدانیم فهمی که به ما میدهد اصلا دارای ارزش است؟ بههرحال نظریاتِ غلطْ مردم را گمراه میکند و یک نظریهٔ فلسفیِ غلط میتواند ما را به سوءتفاهمی خطرناک دچار کند. مثلا نظریهٔ سیاسیِ توماس هابز شاید به فهمِ امور انسانی کمک کند. ولی اگر نظریهٔ هایز غلط باشد و نتوانیم جوانبِ غلطش را معین کنیم، آن وقت شاید دهانمان را ببندیم و باور کنیم چیزهایی را میدانیم که واقعا نمیدانیم. مثلا واقعگراییِ هابزی دربارهٔ روابط بینالملل ــ اینکه هنجارهای اخلاقی در امور بینالمللی وارد نیست ــ سیاست خارجی آمریکا را در طول تاریخ تحت تاثیر خود قرار داده است. ولی اگر واقعگراییِ هابزی غلط باشد (که به نظرم هست)، آنوقت «فهمی» که از روابط بینالملل به ما میدهد ممکن است غلط و مخرب باشد. برای درک واقعی یک پدیده، و اجتناب از سوءتفاهماتِ مخربش، دستکم باید ماهیت حقیقی آن را درک کنیم.
این ما را به گزینهٔ نهایی میرساند: ما میتوانیم «متدهای» فلسفه را تعدیل کنیم. اگر نیت ما این است که به حقیقت امر پی ببریم (که بهنظرم باید اینطور باشد)، آنوقت ــ با پیروی از علم ــ هر جا که امکانش باشد، باید فراتر از عقل سلیم برویم. چگونه؟ با توجه به آنکه عقل سلیم ممکن است غلط کند، علم بر استانداردهای دقیقترِ دانش بشری اصرار میکند: یعنی نظریات باید بر اساس «دانشِ قابل اثبات» باشد. مثلا کندشدنِ زمان در سرعت بالا، آنطور که نظریهٔ نسبیت انیشتین میگوید، صرفا بر اساس اتفاق نظر پذیرفته نمیشود، بلکه وقتی بتوان این پدیده را مشاهده کرد، آن وقت به حقیقتِ قابل مشاهده یا قابل اثبات تبدیل میشود.
کاربرد رویکردهای طبیعیگرایانه برای توضیح و حل مسائل فلسفی شاید مناقشهآمیز باشد، ولی فلسفهٔ طبیعیِ مبتنی بر علم مسیر بهتری برای گامبرداشتن است.
البته مشکل بتوان شیوههای علمی را در فلسفه شبیهسازی کرد. در برخی حوزههای فلسفه ــ مثلا ریاضیات و منطق انتزاعی ــ میتوانیم بدیهیاتی را به کار ببریم که همه میفهمند (مثلا دو دو تا میشود چهارتا). ولی خارج از قلمروی منطق و ریاضی، تنها راه برای شبیهسازی استانداردهای علمْ استفاده از فلسفهٔ علمی (یا طبیعی) است: یعنی فلسفهای که برای توضیح و حل مسائل فلسفی، به دانش علمی قابل اثبات تکیه کند.
در برخی حوزهها مثلا اخلاقیات، فلسفهٔ طبیعی میتواند به ما کمک کند تا از عقل سلیم پیشی بگیریم. یک دیدگاه غالب در فلسفهٔ اخلاقی امروز (که دریک پارفیت و بسیاری دیگر طرفدارِ آن هستند) این است که حقایق اخلاقیْ امرِ «غیر-طبیعی» و عینی است و هیچ ربطی به روانشناسی انسان ندارد. اما بسیاری منتقدان (از جمله شارون استریت و خود من) به این دیدگاه شک داریم، و آن را نوعی مذهب سکولار یا «ایمان محض» به اخلاقیات میانگاریم. من به عنوان یک فیلسوف طبیعی معتقد بودهام که ما برای مقابله با اینگونه خصلتهای عقل سلیمِ اخلاقی، با استفاده از علم بهتر نتیجه میگیریم.
البته کاربرد رویکردهای طبیعیگرایانه برای توضیح و حل مسائل فلسفیْ مناقشهآمیز است ــ و درطول تاریخ، در مورد این امور، بین فلاسفهٔ خردگرا و تجربهگرا اختلاف بوده است. و البته فقط زمان نشان خواهد داد که آیا فلسفهٔ طبیعی میتواند به علم متعهد باشد و باعث شفافیت و اتفاق نظر دربارهٔ مسائل فلسفیای که عقل سلیم از آن عاجز است شود یا نه. اما در نهایت باید هر رویکرد را مقایسه کنیم و همانطور که مشهود است، فلسفهٔ طبیعیِ مبتنی بر علمْ محسناتِ آشکاری دارد که نشان میدهد ــ از منظر حقیقت، و معرفت ــ مسیر بهتری برای گامبرداشتن است.