وقتی اتحاد جماهیر شوروی در سال ۱۹۹۱ متلاشی شد، ژانر جاسوسی بزرگترین ضدقهرمانهای خود را از دست داد. هیچ جامعهٔ دیگری به اندازهٔ شوروی در یدِ قدرت جاسوسان نبوده است ــ با تاریخچهای سیاه و بلندی که به دوران سزارها برمیگشت ــ و هیچ سازمان جاسوسی دیگری به اندازهٔ کا.گ.ب مخوف (و موفق) نبود. با سقوط آنها گویا رمانهای جنگ سرد دیگر فلسفهٔ وجودی خود را از دست داده بودند. برای همین نویسندگان سراغ تهدیدات دیگر رفتند.
حتی جان لوکاره که عملا ژانر جاسوسی دوران جنگ سرد را اختراع کرد، برای خلق داستانهای جدیدش سراغ جاهایی مثل آفریقا و پاناما و قفقاز رفت. ولی هیچ جایی به اندازهٔ روسیه و هیچ دشمنی به اندازهٔ کا.گ.ب برای خلق داستان جاسوسی مناسب نبود. و حالا همهٔ اینها از بین رفته بود.
اما دیری نپایید.
روسیه از هر لحاظ به قدرتی نازل تبدیل شد، ولی جاسوسی در خونش بود و کا.گ.ب کماکان به توطئه ادامه میداد ــ اغلب هم به شیوههای هالیوودی (از جمله مسمومکردن). دورهٔ طلاییِ نفوذ در بالاترین نهادهای قدرت در لندن و واشنگتن و دوران جاسوسبازی و جاسوسانِ دوجانبه و اسرارِ اتمی شاید تمام شده بود، ولی جنگ سرد دستکم نیمهجان به بقای خود ادامه داد.
جالب آنکه ولادیمیر پوتین بود که ــ بعد از سالها تلاش برای زنده نگه داشتن جنگ سرد ــ بالاخره پروندهاش را بست و آن را به جنگ گرم [واقعی] تبدیل کرد. با تجاوز روسیه به اوکراین، ما عملا وارد عصری تازه و خطرناک و بسیار غیرقابل پیشبینی از روابط شرق و غرب شدهایم که هنجارها و قواعد قدیمی بازی را از بین رفته برده است.
چه اتفاقی میافتد وقتی آدمبدها واقعی میشوند، و نمایشهای قدرت به حملات واقعی تبدیل میشود؟ خدا میداند جنگ جدید در اوکراین الهامبخشِ چه داستانهایی خواهد بود، ولی دیگر آن موش و گربه بازیهای قدیمی نخواهد بود. اروپای مرکزی و شرقی دیگر صفحهٔ شطرنج نیست و ماموران هم دیگر مهرههای پیاده نیستند. اما جاذبهٔ داستانیِ جنگ سرد به قوت خود باقیست. در واقع جنگ سرد، شیطانیست که میشناسیم و هنوز ذهن ما را به خود مشغول کرده است.
ولی با گذشت این همه سال از آن دوران، چرا اینگونه داستانها هنوز ما را به خود جلب میکند؟
***
درست است که بسیاری از مولفان این قلمرو بهخاطر بزرگشدن در آن دوران نوعی حس آشنایی با آن دارند، ولی اصولا حسِ نوستالژیِ دورانی سادهتر و آرامتر نسبت به آن وجود ندارد، چون یکی از ویژگیهای رمانهای جنگ سرد این بود که در فضایی خاکستری و به لحاظ اخلاقی مبهم بین سیاه و سفید شکل میگرفت: پاسخهای سادهای برای مشکلات وجود ندارد. قهرمان داستان اغلب دچار بحران است، زندگی شخصیاش به هم ریخته، کارش مبتنی بر زد و بند و دور زدنِ اخلاقیات است، وفاداری او متزلزل است. ولی دقیقا همین فشارها و تناقضات است که این مضمون را برای خلق داستان آنچنان غنی میسازد. جنگ سرد چنان پیچیدگی و اهمیتی به جاسوسان بخشید که دیگر تکرار نشد: آنها ماموران یا مزدورانی در خطرِ اسارت یا مرگ بودند که مطمئن نبودند با میل خودشان در جنگ شرکت کردهاند یا اصلا پیروز خواهند شد یا نه.
همینطور تکنولوژی جنگ سرد جذابیت ویژهای دارد: وسائل استراق سمع، ضبطصوتهای بزرگ، جوهر نامرئی و غیره؛ انگار از قرن دیگری آمدهاند (که درست هم هست). امروز در برلین در موزهٔ اشتازی (پلیس مخفیِ مخوفِ آلمان شرقی) تکنولوژیهای به نمایش درآمده شاید کودکانه به نظر آید، ولی برای رماننویسها این یعنی تکنولوژیهای قابل فهم برای همه.
امروز چند نفر از ما از طرز کار حملهٔ سایبری سر در میآوریم؟ میتوانیم از تاثیراتش بنویسیم، ولی مهندسیِ آن را میفهمیم؟ جنگ سرد، آخرین دورهٔ بزرگ برای هوش انسانی بود. مثل بهترین داستانهای تخیلی، شخصیتمحور بود. روشها و تکنیکها شاید ابتدایی بود، ولی از پشتِ کامپیوتر نشستنْ مهیجتر و شخصیتر بود.
مهمتر از اینها، نقش ایدئولوژی بود. در داستانهای جنگ سرد خطراتِ حادی وجود دارد چون شخصیتها اغلب بر اساس اعتقاد کار میکنند. جاسوسان به دوستانشان یا کشورشان خیانت میکنند، نه به خاطر پول، بلکه به خاطر آرمانشان. برخی از معروفترین جاسوسانِ واقعیِ جنگ سرد، که در دههٔ ۱۹۳۰ استخدام شدند (زمانی که کمونسیم خود را راهحل معرفی میکرد)، صادقانه به کا.گ.ب خدمت میکردند چون کمونیسم را مذهب سکولار خود میدانستند.
و مثل هر مذهب دیگری، این هم مشکلات خودش را دارد: ارتداد، خیانت، تردید و سرخوردگی. هیچکدامشان هرگز توبه نکردند. کیم فیلبی تا آخر وفادار باقی ماند (گرچه او بیشتر به کا.گ.ب وفادار بود تا حزب کمونیست). کلاوس فوکس، درحالی که آلمان شرقیِ او به دست حزب کمونیست به دولت پلیسی مطلق تبدیل میشد، از تعصبات حزب دفاع میکرد. البته ما هیچوقت نخواهیم فهمید که در فکر آنها چه میگذشت. ولی همین دلیلی برای خلق داستانهای تخیلی است: گمانهزنی، خود را جای کسِ دیگری گذاشتن، و تلاش برای تعیین مرزهای اخلاقی خودمان.
***
جای تعجب نیست که بسیاری از مولفان میخواهند بخشی از سنتِ ادبیاتی باشند که جنگ سرد پروراند ــ اگر در دنیای گراهام گرین و لوکاره هستید، شما هم به این سنت تعلق دارید. و برای این ژانر، مفید است که بفهمیم چهطور به اینجا رسیدهایم. تاریخ شاید تکرار نشود، ولی میتواند اثر نیرومندی باقی بگذارد. اگر جنگِ سردی که ما میشناختیم واقعا تمام شده، داستانهای جاسوسی طبیعتا کمتر اروپا-محور خواهد شد، و به جای دیگری معطوف میشود.
و چه جایی بهتر از چین ــ جامعهای ثروتمند و متخاصم با عشق ویژهٔ خود به فعالیتهای سری، و عزم استیلاء بر عصر جدید. صدها داستان حتما منتظر خلقشدن است و حتی شاید عصر طلاییِ تازهای برای ژانر جاسوسی باشد. ولی البته این بستگی به این دارد که قدم بعدی روسها چه باشد.