منظور از جامعهشناختی فرهنگی در این یادداشت، تجربههای مفهومی و پدیدارشناسانهی شخصیتهای داستانی از مناسبات اجتماعی است. داستانهای این مجموعه، از همین چشمانداز مورد توجه قرار میگیرد. لازم میدانم پیش از پرداختن به داستانها به این امر اشاره شود: داستانهاییکه این سالها توسط تعدادی از داستاننویسان افغانستانی نوشته میشوند کمتر تجربهی جامعهشناختی فرهنگی در این داستانها دیده میشود. معمولا داستانها رابطهی شدید بینامتنی با داستانهای خارجی دارند که حتا این رابطه را میتوان اقتباس و تقلید گفت نه بینامتنیت به تعبیر خاص. در این صورت، داستان تکنیک و اقتباس روش استکه فاقد تجربهی معرفتی و جامعهشناختی در یک بستر اجتماعی و فرهنگی است.
من این فقدان تجربهی جامعهشناختی فرهنگی را در تعدادی از داستانهای معاصر افغانستان، عیب این داستانها از نظر درونمایه و جهانبینی میدانم. آنچهکه موقع خواندن مجموعهداستان چاهِ آخر به من دست داد همین تفاوت تجربهی جامعهشناختی فرهنگی این داستانها با تعدادی از داستانهای معاصر افغانستانی بود.
این جنبهی معرفتی باعث شد که با این داستانها بیشتر درگیر شوم و بهنوعی بازآفرینی داستانی مفاهیم و تجربههای فرهنگی جامعهی خویش را در داستانها احساس کنم. مجموعهداستان چاهِ آخر شامل پنج داستان است. داستانها در ژانرهای واقعگرا، جریان سیال ذهن، عامیانه و ادبیات کودک ارایه شدهاست. اما همه به نوعی دارای بستر اجتماعی فرهنگی استند.
تجربهی جامعهشناختی
داستانها از بستر جامعهشناختی فرهنگی قابل اعتنا برخوردار استند. تلاش نویسنده این است که توسط گفتار و کردار شخصیتهای داستان، تجربههای فرهنگی و اجتماعی جامعه را نشان بدهد. در داستان چاهِ آخر بستر فرهنگی خیلی خوب برجسته و روایت شدهاست. چاهکن هرچه چاه میکند، آب شور میبرآید. چاهکن از افراد عام جامعه است؛ بنابراین به این نظر استکه در محل حتما گناهی رخ دادهاستکه زمین ناراحت شده و آب شیرین نمیدهد.
در آغاز داستان متوجهی شنیدن صدای یک مادگاو میشویم. بعد معلوم میشود که گوسالهی مادگاو را کشتهاند و مادگاو از کشتن گوسالهاش ناراحت است و شیر نمیدهد. چاهکن شخصیت اصلی داستان آبندادن زمین را به کشتن گوسالهی مادگاو ربط میدهد و به این باور میرسد که کشتن گوسالهی مادگاو موجب شده است، زمین نیز خشک شود و آب ندهد. به باور چاهکن تا ناراحتی مادگاو برطرف نشود، زمین نیز ناراحت خواهد بود و آب نخواهد داد. مردم نیز با چاهکن تقریبا همنظر است؛ فقط انجینر که چاهکن را استخدام کردهاست، باور چاهکن به نظر او خرافه به نظر میرسد. اما چاهکن مطمین استکه قربانی و کشتن گوساله، گناهی استکه در محل رخ دادهاست؛ به دلیل همین گناه رگ زمین خشکیده است. در این داستان تجربهی جامعهشناختی خیلی خوب و معنادار روایت شده است.
داستان گردنهگیر نیز دارای بستر جامعهشناخی است. نام این داستان «گردنهگیر» اشاره به تجربهای دارد که این تجربه در مناسبات اجتماعی شکل گرفتهاست. منظور از گردنه، راه است. گردنهگیر یعنی راهگیر. این راهگیر، زورگیر است. راهگیری در جنگهای داخلی در افغانستان به رفتار اجتماعی و فرهنگی تبدیل شدهبود؛ چند نفر میتوانست یک گروهِ وندگیر را تنظیم کند و حکومت محلی خود را شکل بدهد.
در این داستان این تجربهی جامعهشناختی در رفتار یک قومندان و افرادش با تعدادی از مسافران و یک فرد خارجی نشان داده میشود که چگونه پول و وسایل مسافران را به زور میگیرند. این کار را حق خود میدانند و تصور شان این است که هزینه و مصرف خود را از مسافر و مردم به زور بگیرند. در ضمن نسبت به اعتقاد خود خیلی حساسیت دارند و خود شان را درجهیک مسلمان میدانند و هر خارجی را کافر تصور میکنند.
در داستانهای ملنگ، شهر مومی و رویا و امید نیز تجربههای جامعهشناختی قابل درک است. داستاننویس تلاش کردهاستکه ابعاد تجربههای جامعهشناختی جامعه را در روایتهای داستانی نشان بدهد. در نشان دادن این تجربهها موفق بودهاست؛ زیرا با خواندن داستان به خیلی از تجربههای اجتماعی و فرهنگی جامعه برمیخوریم که در کردار و گفتار شخصیتهای داستان جنبهی داستانی پیدا کردهاند.
تجربههای مفهومی-زبانی
زبان داستانها از نظر روایتگری خیلی پخته و آراستهاند. در این پنج داستان فقط به یک عبارت در داستان چاهِ آخر برخوردم که چندان زبان داستانی در آن رعایت نشده بود: «شگردهای مختص به خودش». غیر از این عبارت، در همهی داستانها زبان خیلی ظرفیت و گنجایش داستانی دارند.
تجربهی جامعهشناختی فرهنگی و زبان دو مورد برجسته و خیلی قابل اعتنا در داستانها استند. نویسنده با درنظرگیری اینکه شخصیت داستانیاش از کدام قشر جامعه است؛ زبان و لحن هر شخصیت را در مطابقت به قشر اجتماعی شخصیت، ارایه میکند. این رویکرد در داستاننویسی بیانگر توانایی و مهارت داستاننویسی نویسنده است. داستانها فقط نقل نیست؛ از دیالوگ نیز در داستانها استفاده شدهاست. استفاده از دیالوگها بسیار طبیعی و بنابه بستر فرهنگی و اجتماعی شخصیتهای داستانها صورت گرفتهاست.
دیالوگها ویژهگیهای لحن تیپهای اجتماعی و فرهنگی را بازتاب میدهند؛ مهمتر از بازتاب لحن تیپها، این دیالوگها تجربههای مفهومی-زبانی را نیز در خود دارند که از نظر جامعهشناختی فرهنگی خیلی بومی استند: «قروت درخت ندارد»، «دندان روی جگر بانیم»، «دلم صد راه رفت» و… این تجربههای مفهومی-زبانی به داستانها از نظر جامعهشناختی فرهنگی، شاخصهی بومیگرایی و ادبیات اقلیت را میبخشد. در حقیقت این گونه استفاده از تجربههای مفهومی-زبانی، هرچه بیشتر به تجربهی جامعهشناختی فرهنگی داستانها جنبه میبخشند.
ساختار داستانها
در این مجموعهداستان، چهار داستان از زاویهی دید سوم شخص و داستان رویا و امید از زاویهی دید اول شخص روایت شدهاست. داستانها معمولا دارای زمینهی واقعی است؛ یعنی مکان و زمان واقعی در داستان قابل احساس است. فقط در داستان رویا و امید که روایت دارای جنبهی جریان سیال ذهن است، زمان از گذشته به حال، از حال به گذشته، از جهان واقع به ذهن شخصیت و از ذهن به جهان واقع دچار سیالیت و نوسان است. این داستان از نظر بازی با زمان، مکان، واقعیت و خاطرات، ساختار خلاقانه دارد.
داستانهای دیگر دارای استخوابندی از نوع تعریف ارسطویی از داستان است. داستانها آغاز، میانه و پایان دارند. شخصیت داستانها نیز طبق شرایط داستان کوتاه ارایه شدهاست. داستانها شخصیت زیاد ندارند. یک شخصیت تا دو شخصیت محوری دارند. اشیا و وسایلیکه در داستانها آمده، بیمناسبت نیستند. طوریکه چخوف در تعریف داستان کوتاه میگوید اگر داستاننویس در موقع توصیف درون یک اتاق به تفنگی آویزان در روی دیوار اشاره میکند؛ ضرورت این تفنگ در داستان باید مشخص شود که در ساختار و روایت داستان چه نقشی دارد.
در آغاز داستان چاهِ آخر، موقعی که شخصیت داستان با تعدادی صحبت میکند؛ در این وسط صدای مادگاوی شنیده میشود. خواننده شاید از خود بپرسد چرا صدای این مادگاو؟ بعد دیده میشود که صدا و حضور این مادگاو، رابطهای جدی با پلات داستان برقرار میکند.
داستان شهر مومی از نظر ساختاری از محدودهی داستان کوتاه فراتر رفتهاست و بیشتر شبیهی قصههای هزار و یک شب و… شدهاست. داستان ملنگ نیز از نظر ساختار به حکایت نزدیک شده است. در داستان گردنهگیر احساس میشود که نویسنده به میل خود پایان داستان را جمعبندی کردهاست؛ یعنی داستان میتوانست از نظر ساختاری پایان داستانی بهتر از پایان موجود را داشتهباشد. در پایانبندی داستان ملنگ و شهر مومی نیز به جمعبندی اخلاقی در پایان داستانها رو به رو استیم که این گونه پایانبندی از نظر ساختار مدرن داستان کوتاه میتواند چندان مناسب نباشد.
اما درکل، داستانها از نظر تجربهی جامعهشناختی فرهنگی، استفاده از زبان، چگونگی به کارگیری دیالوگها، لحنبخشی به شخصیتها، داشتنِ پیرنگ و… در بین داستانهای کوتاهِ معاصر افغانستان دارای شاخصه استند. رعایت اینهمه موارد داستانی، موفقیتی برای جنبهی داستانی این داستانها میتواند باشد.