معمولا وقتی رژیمهای استبدادی زیر ذرهبین میروند، بر جنبههای روانشناختی مسئله بیشتر تمرکز میشود؛ مثلا بر معضل «هیجانپذیری منفی» تاکید میشود. برای همین است که مثلا میگویند انتخاب هیتلر به صدراعظمیِ آلمان، صرفا به خاطر این نبود که او قول داد آلمان را از میان ویرانههای جنگ جهانی اول زنده خواهد کرد بلکه عمدتا به خاطر آن بود که او زخمی کهنه را باز کرد و خشم مردم را نسبت به گذشتهٔشان، به مجرایی ویرانگرتر هدایت کرد.
ایلیا ارنبورگ ژورنالیستِ روس همین باور را بهنحوی موجز بیان کرده بود. او با انتشار مطلبی سعی کرد به همفکران بلشویک خودش توضیح دهد که نازیها آدم نیستند بلکه موجوداتی دیوصفت هستند: «جانی»، «جلاد»، «مجانین اخلاقی» و «متعصبان بیرحم» که نه برای یک آرمان والا، بلکه صرفا از روی میلِ ویرانی میجنگند؛ چیزی که در خون آنهاست ــ و فروید آن را «غریزهٔ مرگ» خوانده است.
گرچه با توجه به جنایات هیتلر و پیروانش، قطعا احساساتِ پشتِ این حرفها قابل درک است، ولی این توضیحاتْ کافی و وافی نیست. اگر استبدادطلبان و تروریستان را صرفا تجسمِ دیوخویی و شرارت معرفی کنیم، شاید نتوانیم منشأ واقعی آنها را ــ و اینکه چرا مدام در طول تاریخ، چهرهٔ زشتشان سر بر میآورد ــ درک کنیم.
البته درک این مسائل هرگز ساده نبوده است، ولی پژوهشهای جدید نشان میدهد که معضل استبدادطلبی، تا حد زیادی ناشی از هیجاناتِ مثبتی است که برانگیختن آنها در مردم، منجر به توهمِ معنا و هدف در زندگی میشود.
رابطهٔ استبدادخواهی و معنای زندگی
مطابق پژوهشهای جدید، حتی ایدههای استبدادیِ مضحک ممکن است زندگی برخی افراد را معنادارتر کند. جالب آنکه در یک تحقیق، خواندنِ سخنرانی رهبران مستبد، مثلا هیتلر، بیشتر از هیجانات منفی، هیجانات مثبت در افراد ایجاد کرده است، و احساس هدفمندیِ بیشتری به آنها بخشیده است.
در تحقیقات معلوم شده است که شنیدنِ پیامهای غیراستبدادی یا تساویطلبانه، خلق و خوی افراد را بهتر میکند ولی پیامهای استبدادیْ معنای زندگیِ قویتری در افراد القاء کرده است. و اینکه رابطهٔ استبدادطلبی و معنای زندگی، به هیچ کشور و فرهنگ خاصی محدود نمیشود، و مثلا در کانادا هم مشاهده شده است. حالا دیگر میدانیم بین ارزشهای استبدادی و معنای زندگی رابطهای وجود دارد، و مهم است که این پیوند در سطوح اجتماعی و روانی هم کشف شود.
جهانبینی هیتلری
گرچه بیگانههراسی و یهودستیزیِ افسارگسیختهٔ هیتلر نقشی اساسی در قدرتگیری او داشت، اینها به تنهایی برای درک جنگ جهانی کافی نیست. برخی مورخان تقصیرِ جنگ را به گردن غریزهٔ مرگ و ویرانگری میاندازند، ولی دیگران، ظهورِ ناگهانی قدرت هیلتر را ثمرهٔ نامطلوبِ بُعدی خوشایند از طبیعت انسان میدانند: یعنی میل عمیقِ ما به فهم کائنات.
هیتلر در جایی ادعا کرد، «هر کسی زنده است، باید بجنگد. جنگِ دائمْ قانونِ حیات است، و کسی که آرزوی جنگیدن در این دنیا ندارد، حق زیستن ندارد.» این جملات که مستقیما از مانیفستِ هیتلر، «نبرد من»، نقل قول شده، ایدئولوژی هیتلر را در تمام نوشتجات و سخنرانیهای او بهشکلی بینقص و موجز بیان میکند.
همه ایدههای هیتلر وقتی با هم جمع میشوند، توصیفی روشن و کامل و ظاهرا بیاشتباه از طرز کار جهان به دست میدهد، که درواقع «جهانبینی هیتلری» را میسازد. هیتلر در یکی از سخنرانیهای خود در کنگرۀ حزب نازی، این جهانبینی را پیششرطی قطعی معرفی میکند که باید مبنای تمام اقدامات آنها باشد.
تعصب بلشویکی
رایش سوم دنبال استیلای جهانی بود، و جهانبینی هیتلریْ نوعی آیندهنگری درباره سرنوشت پیروزمندانهٔ کشور و درعینحال توجیهی سطحی برای جنایاتشان علیه بشریت در این مسیر بود. ولی نازیان تنها مردمِ هدفمند و مصممِ روی زمین نبودند. در شرق، کمونیستهای حاکم در اتحاد شوروی هم دههها مشغول زیبانماییِ روایتِ تاریخی و تاثیرگذارِ خودشان بودند.
نازیها دنیای مدرن را جنگی دائمی بین فرهنگها و نوعی بقای داروینی به تصویر میکشیدند، ولی بلشویکها به نوشتجاتِ کارل مارکس و فردریش انگلس متوسل شدند که با تحلیل تحولات اقتصادی در کشورهای مختلف، خوابِ این را میدیدند که در آینده، بشر را تحت لوای انقلاب سوسیالیستی متحد کنند. مارکس و انگلس این انقلاب را صرفا یکی از نتایج احتمالی آتی میدیدند، ولی ولادمیر لنین با دستبردن در متن آنها، اینطور القاء کرد که چنین انقلابی اجتنابناپذیر است؛ و در نتیجه، این را به یک جهانبینی بدل کرد.
تعصبی که انقلابیون روسیه به جهانبینی مارکسیستی داشتند، فرق چندانی با تعصب دینی نداشت. این تعصب را میشود در سخنرانیهای آنها دید، ولی خالصترین شکل آن را میتوان در نوشتجاتِ خصوصیشان یافت. الکساندر آروسف، دیپلمات و نویسندهٔ بلشویک روس، رابطهٔ خود را با مارکسیسم اینگونه توصیف کرده است:
«دیگران را نمیدانم، ولی من از مقاومت و پایداری و بیباکیِ اندیشه انسان در حیرت بودم، خصوصا اندیشهای که حاوی چیزی ازلی و درکنکردنی باشد؛ چیزی که مردان را وادار میکند طوری عمل کنند، و میل به عمل را چنان تجربه کنند، که حتی اگر مرگ هم جلوی آنها بایستد، ضعیف و ناتوان به نظر برسد».
معناجویی و معنافروشی
هیتلر و پیروانش اینطور القاء میکردند که بخشی از یک ماموریتِ تاریخی هستند که آیندهای باشکوه برای کشورشان به ارمغان خواهد آورد. جهانبینیِ لنین هم فقط گونهٔ دیگری از این جبرگرایی تاریخی بود.
امروز دیگر میدانیم که معناجویی در استبداد و جستجوی معنای زندگی در ارزشهای استبدادی، امری واقعی و بسیار نیرومند است، و جهانبینیِ استبدادی همواره با معنافروشی همراه است. برای همین است که رهبران استبدادی و انقلابیون افراطی همواره سیاست را با ارزشها پیوند میزنند، و با ارائهٔ جهانبینیهای انحصاری، پیروان خود را میفریبند.