خندهات را پنهان کن
قرار بود خندهها و لذتهایش را پنهان کند. قرار بود اگر دلش غش رفت، به رویش نیاورد. اگر دلش همآغوشی خواست، دم نزند. قرار بود وانمود کند که بودن و نبودن آدمها عین خیالش هم نیست. از بچگی توی گوشش خوانده بودند که اینطوری، خواستنیتر است. به او گفته بودند این که کسی باشد که دیگران او را بخواهند و او هیچوقت مشتاق هیچچیز و هیچکسی نباشد، او را جذاب میکند. ابهتش را بالا میبرد. او برای جذاب و خواستنیترین شدن، آهنی شده بود. یک لباس آهنی تنش کرده بود که مبادا نگاهی، نوازشی، چیزی از لای لباس آهنیاش رد شود و قلبش را دستکاری کند. دلش میخواست خواستنیترین مرد شهر باشد. تمام آدمها برایش تب کنند و در خواب و بیداری آرزوی با او بودن را داشته باشند.
به جای رویا، خواب را به من هدیه کن
چشمانم را میبندم و سعی میکنم به بوی عطرش فکر کنم. بوی آدمها همیشه یکی از مهمترین دلایل من برای دوست داشتن یا نداشتن آدمها بودهاند. بی آنکه بخواهم، عطر آدمها احساساتم را نسبت به آنها تحت تاثیر قرار میدهند. انگار مهمترین چیزی هر آدمی، قبل از چشمها و صدایش، عطرش است. عطر تنش یا عطری که به خودش میزند، خلاصهای از آن آدم است برای من.
بیوزن
یک سطل آلومینیومی را داد دستم و گفت:«اگر دوست داشتید میتوانید همین جا پای این درخت بریزید. حتی میتوانید با خودتان ببریدش خانه و هرجا که دوستش داشتید نگهش دارید.» در سکوت زل زدم به سطل کوچکی که درش بسته بود. از سکوت من نه جا خورد و نه ناراحت شد. به آرامی ادامه داد:«البته […]
دانشگاه
چشمانم میسوزند. انگار دود سیگار با هرپکی که میزنم، به جای ریه، وارد چشمانم میشود. پک هایم را تندتر میکنم و آب از چشمانم میریزد. سیگارم را هنوز به ته نرسیده، زیرپایم له میکنم و به طرف در ورودی میروم. چند سرفهی پشت سرهم میکنم تا کمی از بوی سیگار دهانم کمشود. گلو و […]
درد را نکشیدم
چشمانم دارند میسوزند. انگار چیزی دارد گلویم را خراش میدهد. سردردِ خفیفی دارم که مثل یک دست نامرئی دارد جمجمهام را آرامآرام فشار میدهد. دلم میخواهد محکم سرفه کنم تا هر چیزی که دارد در سرم سنگینی میکند، از دهانم بیرون بریزد و من یک نفس راحت بکشم. بوی غبار و دود، هنوز برایم عادی […]
دوباره بگو
سیگارش را تندتند دود میکرد. هر پکی که میزد، چشمانش پر میشدند از عذاب وجدان و پک بعدی را تندتر میزد که این لعنتی هرچه زودتر تمام شود. او، همه چیز را به خاطر آخرش میخواست. غذایش را تندتند میخورد که تمام شود. سرِ کار میرفت که برگردد. میخوابید که بیدار شود. انگار تمام چیزهای […]