بیپایان
دلش خواست مثل وقتیهایی که حالشان با هم خوب است، سرش را بگذارد روی سینه مرد و قربان صدقهاش برود. خیلی از حرفهایی که توی دلش مانده به حامد بگوید و بگذارد مرد توی چشمهایش بخواند چقدر دوستش دارد…
ملاقات
دستم را میکشم روی لبه لیوان بلور چای. به دستم، الکل اسپری میکنم. لیوان را برمیدارم و از چای دارچینی که جوادی دم کرده، مینوشم. به ساعتم نگاه میکنم: سی و شش دقیقه است در این جلسه لعنتی گرفتار شدهام.
خاتون
چند دقیقه بعد ایستاده بود کنارم و آب موهایش را با حوله نارنجی کوچک میگرفت. موهایش صاف بود. مثل موهای من. آنها را شانه میزد، دو دسته میکرد و بعد طرههای مو را میپیچید. موها حالت میگرفت و همیشه مرتب بود.
راز
ستاره شب پیش تا صبح بیدار بود و داخل باغچه یک گودال کنده بود، روی گودال را با چند تکه بزرگ الوار پوشانده بود. میدانست همسایه ها از طبقات بالا متوجه وجود گودال نمیشوند، عماد هم آنقدر بیتوجه شده بود که…
روز تولد
آب بالا میآید تا زیر بینیام، وحشت زده دست و پا میزنم، بدون این که شنا بلد باشم، فقط تلاش میکنم زیر پایم نقطهای امن پیدا کنم و خودم را بالا بکشم، اما آب بالاتر میآید. فشار آب آنقدر شدید است که مشتی آب وارد دهانم میشود…
میثاق
دو زن کنار پنجره اتاق پذیرایی که رو به خیابان میرداماد بود، ایستاده بودند. تماشای غروب تهران را دوست داشتند. وقتی خورشید بیرمق میشد و گرما دست از سر شهر برمیداشت، زندگی برایشان معنایی تازه میگرفت.