طرفداران دوآتشهٔ اصالت نفس، آن را جزو فضائل اصلی بشر میدانند و خیانت به آن را غیراخلاقی و فاجعهبار. غیراخلاقی به این دلیل که انسان را به دروغگویی دربارهٔ «خودِ حقیقی»اش وادار میکند؛ فاجعهبار به این دلیل که نفسِ منحصربهفردِ هر کس را زیر فشارِ همنوایی (همرنگ جماعت شدن) خفه میکند.
این نگاهِ فلسفیِ رمانتیک به اصالتِ نفسْ ناشی از سوءتفاهم دربارهٔ طبیعتِ انسان است. اصالت ــ که اگر وجود داشت هم چیز نامطلوبی بود ــ فلسفهاش خودمتناقض است.
***
ایدهٔ «اصالت» و «اصیل بودن» در گفتمان عمومی استفادههای مفیدی دارد، مثلا میگوییم فلانی عشقی اصیل به هنر دارد که معنای اینگونه کاربردها معلوم است. ضمنا انکارِ صفات و گرایشاتِ درونیْ نوعی دروغگفتن است که گاهی واقعا ضداخلاقیست. اما اینجا بحث اصالتِ نفس است که معتقدم نه امری والاست نه حتی قابل حصول.
اولین مشکلِ فلسفهٔ اصالت این است که طبیعتِ نفسِ بشر، خودش برساخته یا تصنعی است، و فرهنگِ محیط نقش بزرگی در شکلگیری آن دارد. نگاهِ رمانتیک به اصالت این است که خودِ واقعی یا اصیلِ انسانْ پیش از برخورد با جامعه شکل میگیرد، و فقط برای ارتزاق جسمانی به دیگران وابسته است. و تاثیرات فرهنگیِ مهم از سمتِ بیرون، معمولا باعث خودبیگانگی، تحمیل، و کنترلگری دانسته میشود. منظورش این است که خودِ حقیقی دقیقا چیزیست که محصول جامعه نباشد: چیزی که در مقابلِ آموزش و همنوایی مقاومت کند، و شما را منحصربهفرد بسازد. برای همینْ این دیدگاه، مدام دنبالِ نوجویی در هنر و زندگی است و پدیدههای جدید را به صرفِ نوبودنشان ستایش میکند.
اما این برداشتِ رمانتیک از نفسْ غلط است. ما مثل نباتات و حشرات نیستیم که رشدمان عمدتا محصولِ غرایزِ پیشاتولد باشد. ما جانورانی عمیقا اجتماعی هستیم که مغزمان ساخته شده تا فرهنگِ محیطمان را جذب و تقلید کند؛ و اول از همه زبان را.
یک آدمِ فاقدِ فرهنگ، مثل شکلی انتزاعیْ بدون محتواست. مواردِ شناختهشدهٔ «کودکان وحشی» ــ یعنی بچههایی که دور از انسانها یا میانِ حیواناتْ بزرگ شدند ــ شاهدی دلخراش بر نقشِ حیاتیِ «یادگیری اجتماعی» است.
حتی مقدساتِ آدمها ــ مثلا خدا و دین و غیره ــ مطلقا محصولِ فرهنگِ محیط است. یک مصریِ باستان که پیروِ خدایانِ مصری بود، اگر در آلمانِ قرن ۱۷م متولد میشد، بهطور پیشفرض احتمالا پروتستانِ دوآتشه میشد، و اگر در آمریکای قرن ۲۱ متولد میشد، شاید یک شکگرای دوآتشه از آب در میآمد. بهطور مشابه، یک دوستدارِ «شعر آزاد» در قرن بیستم، اگر در قرن ۱۴م متولد میشد، دوستدارِ بحر و قافیه بود. قالب و محتوای نوشتارِ دانته تابعِ محیط زندگی او بود. اگر او پانصد سال بعد متولد میشد، طور دیگری مینوشت. تقریبا تمام عقاید و رفتار بشر در باب امور دنیوی تا غیردنیوی همین طور است.
***
انسانها موجوداتی پیچیدهاند؛ میتوانند غرایز خود را مهار یا سرکوب کنند یا دروغهای شاخدار بگویند. جامعه هم معمولا اینگونه سرکوبها و یا فریبکاریها را تشویق میکند. در برخی شرایط، این میتواند مایهٔ استیصال و خفقان شود و در برخی جوامع هم به سرکوبگریِ ظالمانه بدل شده است.
اما همین پیچیدگیِ بشر بود که تمدن را ساخت. چون ما هم همکاریطلب هستیم و هم برتریطلب؛ افکار و غرایزِ ما میتواند جامعهگرایانه باشد یا ضداجتماعی. بعضی از این افکار و غرایز نسبتا خوشخیم است، هر چند ممکن است ناخوشایند باشد.
از طرفی برخی اعتقادات و امیال آدمها تحمیلگرانه، خشونتآلود و مخرب است. بعضی آدمها مملو از خشم و انزجارند و عاشق این هستند که دیگران را سوار شوند. یکی از کارکردهای حیاتی تمدن این است که اینگونه رفتارها را مهار کند تا مردم بدون آنکه مدام به جان هم بیفتند، همکاری و همینطور رقابت کنند. هرچند این امر ممکن است گاهی محدودکننده یا ناخوشایند باشد، ولی باعث تولید ثروت، آرامش، صلح، و پیشرفتِ فرهنگی است که در نبود آن حاصل نمیشد.
حالا از دیدگاهِ رمانتیک که میگوید مهار یا انحرافِ عقاید و امیالِ خود، ناقضِ اصالت است، آیا اگر یک آدمِ جامعهستیز یا نژادستیزِ خشونتطلبْ امیالِ درونیِ خود را مهار کند، آنوقت اصالت ندارد؟ و نباید مهار کند؟ پس استالین زندگیِ اصیلی داشت؟
یا مثلا، بر اساس منطق رمانتیک، آیا میشود گفت یک کارآفرینِ ثروتمند که اشتغالزایی میکند و در امور خیریه شرکت دارد، اما خشم و حسادتش را نسبت به دیگران مخفی و «مهار» میکند، در مقایسه با یک آدمِ بیکار و لات و دعوایی که عصبانیت و نفرت و حسادتِ خود را «مهار نمیکند» و «صادقانه» و بیپرده بیان میکند، اصالت کمتری دارد؟
***
از طرفی رمانتیکها معمولا میگویند چیزهایی مثل جنایتکاری یا لاتبازیْ امیالی بیگانه و رفتارهایی مصنوع است. یا چیزهای مثل نژادپرستی چون یادگرفتنی است، پس مصنوعی و بیگانه است. اما تعریفی که از نفس حقیقی و اصیل مطرح میکنند، در واقع نفسی است که خودشان اخلاقا تاییدش میکنند؛ یعنی نفسی که عقاید و رفتارهای مورد تایید و ستایش آنها را داشته باشد. که این امر را به مسئلهای تفسیری بدل میکند، و دیگرانی که ارزشهای متفاوتی دارند، به همین روش میتوانند نفسِ مطلوبشان را طور دیگری تفسیر کنند.
طبیعیترین معنای این ایده آن است که شخص باید بر اساس تمایلات و عقایدِ ذاتی خود رفتار کند. اما همینکه میپذیریم برخی عقاید و تمایلاتْ بد یا مخرب است، و اینکه برخی آدمها عقاید و تمایلاتِ ضداجتماعی و انزجارآور دارند، این ایده را بلااستفاده میکند.
***
مفهوم اصالت، بهنوعی بر مبنای این ایدهٔ ژانژاک روسو است که آدمها ذاتا خوب هستند و این جامعه است که او را فاسد میکند. ولی واضح است که این باور غلط است. رسیدن به انسانیت نیازمند تلاش و انضباط و وجودِ مهارهاست.
انسانها ذاتا خوب یا بد نیستند. بلکه موجوداتی محدود و ناکامل و متضادند که میتوانند جامعهای صلحآمیز و همکاریطلبْ سرشار از وفور و رفاه را ترسیم کنند، اما گاهی بهخاطر خودپرستی و برتریخواهیِ عدهای نمیتوانند آن را محقق کنند.
اما همین انسانها هر چند نمیتوانند ارزشهای اخلاقی خود را بهطور ایدهال محقق کنند، با تکیه بر هنجارها و قوانینِ عقلانی میتوانند تمدنی شاد و شکوفا را خلق کنند. و کارکرد این هنجارها و قوانین عقلانی این است که تمایلات طبیعی بشر را مهار، منضبط، و بازسازی کند. به بیان دیگر، انسانِ بافرهنگ و متمدن ــ یعنی برساخته یا مصنوع ــ پرورش دهد.
در واقع اصیلترین چیزی که میتوانیم انجام دهیم این است که از خودِ وحشی و بدویمان فراتر برویم و به چیزی که در ابتدا نبودیم تبدیل شویم.