یکی از واقعیاتِ تلخِ زندگی این است که بیشترِ ما آدمها، روزی مرگِ عزیزی را تجربه خواهیم کرد. سالانه بین ۵۰ تا ۵۵ میلیون نفر در دنیا میمیرند و تخمین زده میشود که مرگِ هرکدامشانْ پنج نفرِ دیگر را سوگوار میکند. تجربۀ مرگِ عزیزان معمولا منجر به واکنشهای روانی_اجتماعی میشود، مثلِ انزوا از جامعه، اندوهِ شدید، سرگشتگی، و پناهبردن به تنهایی. سوگواریِ حاد، معمولا دردناک و عذابآور، و بسیار مخرب است.
خوشبختانه در درازمدت، بیشترِ مردم خود را با زندگیِ جدید و فقدانِ عزیزِ مردۀشان وفق میدهند. البته معنایش این نیست که آنها غمشان را فراموش میکنند، بلکه یاد میگیرند با آن کنار بیایند؛ ولی متاسفانه بعضیها نمیتوانند. تحقیقاتِ حوزۀ روانشناسی و روانپزشکی ثابت کرده است که حدودِ ۱۰ درصدِ افراد، از عارضۀ سوگ خلاص نمیشوند. درواقع، این سوگ در درازمدت از بین نمیرود و باعث میشود رشدِ ذهنی و جسمی و اجتماعی فرد به مشکل بربخورد.
این سوگِ حاد، با سوگِ معمولی فرق دارد و برای درکِ بهترش از یک تشبیه استفاده میکنم. زخمِ پوستی را درنظر بگیرید: معمولا خودش خوب میشود، اما گاهی دچار التهاب میشود که در این موارد، مثلا از پماد یا کرم یا چسبِ زخم برای کمک به فرایند درمان استفاده میکنیم. درمورد سوگواری هم همینطور است و آسیبِ ناشی از داغدیدگی هم معمولا بدون کمکِ تخصصی، درمان میشود، اما برای درمانِ سوگهای حاد، ممکن است به کمکِ اضافی و تخصصی نیاز داشته باشیم.
ترکیبِ پیچیدهای از فاکتورهای فردی و زمینهای ممکن است منجربه سوگِ حاد شود. زنی پنجاهوچند ساله بهنامِ اِیمی را تصور کنید که با شوهر و دو پسر نوجوانش زندگیِ آرامی دارد. یک روز که شوهرش برای پیادهروی بیرون میرود، دچار سکتۀ قلبی میشود و کف خیابان میافتد. رهگذری سعی میکند با ماساژِ قلبی (سیپیآر) او را احیا کند، ولی چند ساعت بعد او در یک بیمارستانِ محلی جان میدهد. ایمی ممکن است این سوگ را به روشهای مختلفی پشت سر بگذارد.
در یک سناریو، ما او را میبینیم که هرچند عمیقا از این واقعه متاثر شده است، دچار سوگِ حاد نمیشود. او مراسمِ تدفین و دورۀ عزاداری را پشتسر میگذارد، و متعلقاتِ شوهرِ مرحومش را تفکیک میکند، و سعی میکند به زندگیِ بیوگی عادت کند. در محلِ کارش، همکاران و رئیسش وضعیتِ او را درک کرده و با او همراهی میکنند. او سخت تلاش میکند تا زندگیِ خود را سامان دهد و فرزندانش شاد باشند. پنج سال بعد از مرگ شوهرش، او فعالانه در برنامههای پیشگیری از امراضِ قلبیْ خود را مشغول کرده است. هنوز دلش برای شوهرش تنگ میشود، اما بهخاطرِ سالهایی که باهم بودند، شکرگزار است.
سال ۲۰۱۳، سازمانی بهداشت جهانی سوگِ مزمن را بهعنوان یک بیماریِ روانیِ مجزا فهرست کرد، و قرار است تا چند سالِ دیگر، این طبقهبندیِ جدید در نظامهای بهداشتی کشورهای مختلف پیاده شود.
اما برعکسِ سناریوی قبلی، شوکِ ناشی از مرگِ شوهرش ممکن است او را به مسیری متفاوت هدایت کند: او نمیتواند فقدانِ دائمیِ شوهرش را بپذیرد و حتی باگذشت سالها از مرگ شوهرش، متعلقاتِ او را دستنخورده حفظ میکند؛ روسای او با او همدردی نمیکنند و بهخاطرِ مرخصیهای استعلاجیِ بیشازحد و افتِ عملکرد، شغلش را از دست میدهد؛ ضمنا افسردگی و بیحالیِ او باعث میشود دوستان و فامیل از او فاصله بگیرند. در این سناریو، ایمی نمیتواند خواستههای پسرانش را تامین کند، و دچار تنهایی و استیصال و خودبیزاری میشود؛ او علاقهای به دنیای بیرون ندارد، و در اندوهی عمیق غرق شده است که با گذشت زمان کمتر نمیشود.
این دو سناریوی متضاد، نشان میدهد که میزانِ آسیبپذیری دربرابرِ تجربۀ داغدیدگی، به عواملِ مختلفی بستگی دارد، مثلا حمایت اجتماعی، نحوۀ برخوردِ خودِ شخص، و کسب علائقِ تازه بعدا تجربۀ سوگ. اگر کسی که دچار سوگِ حاد شده است، حمایتِ مناسبی دریافت نکند، پیامدهای نامطلوبِ بیشتری ممکن است درانتظارش باشد؛ مثلِ مشکلات سلامتی، افت کیفیت زندگی، و افت کلی عملکرد شخصی.
سوگِ مزمن و آثار نامطلوب آن، سال ۲۰۱۳ سازمانی بهداشت جهانی را واداشت تا در طبقهبندیِ بینالمللیِ بیماریها (موسوم به ICD_۱۱)، سوگ را بهعنوان یک بیماریِ روانیِ مجزا فهرست کند، و قرار است تا چند سالِ دیگر، این طبقهبندیِ جدید در نظامهای بهداشتی کشورهای مختلف پیاده شود. این طبقهبندی جدید، «اختلالِ سوگِ مزمن» نام دارد و علائم آن عبارتند از: وسواس یا آرزوی دیدار با فردِ درگذشته، اندوهِ عاطفیِ حاد (شامل حسِ تقصیر، انکار، خشم، عدم پذیرش مرگِ طرف، احساس ازدستدادنِ بخشی از وجود خود)، و همچنین ناتوانیِ شدید که بیشتر از شش ماه بعد از مرگِ طرفِ مقابلْ ادامه مییابد.
باتوجه به اینکه این طبقهبندیِ جدید در سالهای آتی پیاده خواهد شد، متخصصان و پزشکانی که در بیمارستانها، آسایشگاهها، آیسییوها، و غیره، در تماس مستقیم با افراد داغدیده هستند، باید اطلاعاتِ تشخیصیِ مربوط به سوگِ مزمن را یاد بگیرند. این رویۀ تشخیصیِ جدید، متاسفانه شاید اینطور القا کند که همۀ انواعِ سوگ، نوعی بیماری محسوب میشوند؛ در این صورت، ممکن است بعضیها سوگشان را پنهان کنند یا از آن اجتناب کنند تا از پیامدهای پزشکیِ آن در امان باشند.
راهنمای تشخیصیِ سازمان بهداشت جهانی، توسط روانپزشکان و روانشناسانِ دنیا مطالعه و استفاده میشود و اضافهکردنِ سوگِ مزمن بهعنوان یک بیماری روانی، پیامدهایی دارد. قبل از این، معمولا علائم اولیۀ این بیماری را بهعنوان افسردگی تفسیر میکردند و آن را با داروهای ضدافسردگی معالجه میکردند، اما ظاهرا این داروها تاثیرِ چندانی بر تسکینِ سوگ ندارند. تشخیصِ درستِ سوگِ مزمن، کمک میکند تا بیماران مبتلا به آن، معالجات روانیِ مقتضی و موثرتری را دریافت کنند.
این مَثَل که «گذشتِ زمان، همهچیز را درست میکند،» همیشه درست نیست، چون آسیبهای حاد با گذشتِ زمان خوب نمیشوند. برای همین لازم است که بیمار توسط پزشکِ متخصص معاینه شود و تحت معالجۀ تخصصی قرار گیرد.
این رویکرد، مستلزمِ آموزشِ روانی هم هست؛ یعنی باید به بیمار یاد داد که سوگواری دارای نسخههای متعددیست ـــ که انواعی از آن بیضرر و سالم، و انواعِ دیگرِ آن، بیمارگونه است. افرادی که دچار سوگِ حاد میشوند، معمولا از مردم و موقعیتها یا اشیائی که آنها را یادِ فقدانِ عزیزشان میاندازد، اجتناب میکنند. برای این افراد گاهی از تکنیکِ مواجههدرمانی استفاده میشود؛ مثلا بازگوییِ داستانِ مرگِ عزیزشان، یا شناساییِ خاطراتِ دردناکی که فرد از آنها فرار میکند؛ این شیوه را میتوان بهطور تدریجی و مرحله به مرحله بهکار گرفت. مراحل نهاییِ این نوع درمان، معمولا آیندهمحور است و تلاش میکند که ازسرگیریِ زندگیْ بدونِ فردِ درگذشته را تمرین کند. در این مرحله، بر حفظِ پیوند عاطفیِ سالم با فردِ درگذشته تاکید میشود و به بیمار یاد داده میشود که زندگی ادامه دارد و او میتواند بازهم روابط مفیدی با دیگران برقرار کند.
این مَثَل که «گذشتِ زمان، همهچیز را درست میکند،» همیشه درست نیست، چون آسیبهای حاد با گذشتِ زمان خوب نمیشوند. برای همین لازم است که بیمار توسط پزشکِ متخصص معاینه شود و تحت معالجۀ تخصصی قرار گیرد. افرادِ داغدیده، اغلب دچار بهت و عدمتحمل و ناتوانی میشوند. همانطورکه درموردِ ایمی گفته شد، اطرافیانِ بیمار، عاملی حیاتی محسوب میشوند. اطرافیانِ باملالحظه و حمایتگر میتوانند به پیشگیری از سوگِ مزمن کمک کنند، و برعکس، کنارهگیریِ دوستان و فامیل میتواند منجربه انزوای اجتماعیِ فردِ داغدار، و تشدیدِ حسِ پوچی در او شود، و نهایتا باعث بروزِ سوگِ مزمن شود. اگر با خواندنِ این مطلب، متوجه شدید که یکی از آشنایانتان (منجمله خودتان) دچار سوگ مزمن است، دنبال معالجاتِ تخصصی باشید، چون سوگ و داغدیدگی لزوما با گذر زمان درمان نمیشود.