photo-1559747044-4f2a4a5f346a

چرا باید به اعتقادات خود شک کرد؟

میریام اسکانفیلد | استاد فلسفه در دانشگاه تگزاس

شاید این را شنیده باشید که گفته‌اند، «تو باور داری چون این‌طور به تو یاد داده‌اند.» این را برای این گفته‌اند که از قدرتِ باورمان بکاهد و ما به عقایدمان شک کنیم، یا حتی بتوانیم عقایدمان را کاملا رها کنیم. ولی چرا؟ چون، صرفِ این‌که عقایدِ من نتیجۀ بزرگ‌شدن در یک جامعۀ بخصوص است، نمی‌تواند چیزی را اثبات یا انکار کند ‌ـــ‌ حتی وجود خدا را ‌ـــ‌ بلکه فقط یک واقعیتِ روانیِ ملال‌آور را دربارۀ من آشکار می‌کند.

بسیاری از عناصرِ اساسیِ جهان‌بینی‌های ما، عمدتا محصولِ جوامعی هستند که ما در آن‌ها زیسته‌ایم. والدینِ مذهبی معمولا فرزندانی مذهبی بار می‌آورند، و نهادهای آموزشیِ لیبرال هم معمولا دانش‌آموختگانِ لیبرال تربیت می‌کنند؛ شهرهای مدرن معمولا مدرن باقی می‌مانند، و مناطقِ سنتی هم معمولا سنتی باقی می‌مانند.

البته بعضی افراد ممکن است با اتکا به شعورِ خودشان بتوانند استدلال‌های غلط و تبعیضات را تشخیص دهند و نتیجتا دربرابرِ تاثیرِ اجتماع مقاومت کنند. ولی من خودم در این حد نیستم و وقتی می‌بینم که عقایدم چه‌قدر آسیب‌پذیر هستند، خجالت می‌کشم.

فرض کنیم من بین خداناباوران بزرگ شده‌ام و عمیقا معتقدم که خدایی نیست. و این را می‌دانم که اگر در یک جامعۀ مذهبی بزرگ شده بودم، قریب به یقین خداباور می‌شدم. ولی اگر خداشناس بزرگ شده بودم، باید همۀ چیزهای لازم دربارۀ وجودِ خدا را یاد می‌گرفتم: مثلا تاریخ و علم می‌آموختم و همۀ براهینِ لازم برای اثبات و انکار خدا را مطالعه می‌کردم.

فرقِ این‌دو در این است که نحوۀ «تفسیرِ» من از موضوعاتِ مذکور فرق می‌کرد. واگراییِ عقاید، ناشی از این است که مردمْ شواهدِ اثبات و انکارِ خدا را به شیوه‌هایی متضاد می‌سنجند. درواقع، این تکاپو منتج‌به قانع‌شدنِ یک از طرفینِ دعوا نمی‌شود؛ اگر این‌قدر ساده بود که قرن‌ها مناقشۀ مذهبی وجود نمی‌داشت. برعکس، هر طرف اصرار می‌کند که شواهد به نفعِ خودش است، و این پافشاری هم محصولِ محیطِ اجتماعی‌ای است که آن افراد را بار آورده است.

شاید این را شنیده باشید که گفته‌اند، «تو باور داری چون این‌طور به تو یاد داده‌اند.» این را برای این گفته‌اند که از قدرتِ باورمان بکاهد و ما به عقایدمان شک کنیم، یا حتی بتوانیم عقایدمان را کاملا رها کنیم. ولی چرا؟ چون، صرفِ این‌که عقایدِ من نتیجۀ بزرگ‌شدن در یک جامعۀ بخصوص است، نمی‌تواند چیزی را اثبات یا انکار کند ‌ـــ‌ حتی وجود خدا را ‌ـــ‌ بلکه فقط یک واقعیتِ روانیِ ملال‌آور را دربارۀ من آشکار می‌کند.

شاید بپرسید که اگر این واقعیاتِ روانیْ فی‌نفسه گواهی بر اثبات یا انکارِ جهان‌بینی ما نیستند، چرا وقتی از وجودشان باخبر می‌شویم، تشویق نمی‌شویم که اعتقادات‌مان را شُل کنیم؟

پذیرشِ باورهایی که محیط‌مان به ما القا می‌کند، شیوه‌ای نامعتبر است. وقتی من از وجودِ تاثیرِ اجتماعی در خودم آگاه می‌شوم، تازه می‌فهمم که نحوۀ تشکیلِ عقایدم، فی‌نفسه فاقدِ اعتبار بوده است. وقتی می‌فهمم که دماسنجِ من درست کار نمی‌کند، دیگر به این دماسنج اعتماد نمی‌کنم. به همین ترتیب، اگر بفهمم که عقایدم نتیجۀ فرایندی نامعتبر بوده است، دیگر نباید به عقایدم اعتماد کنم.

پذیرشِ باورهایی که محیط‌مان به ما القا می‌کند، شیوه‌ای نامعتبر است. وقتی از وجودِ تاثیرِ اجتماعی در خودمان آگاه می‌شویم، تازه می‌فهمیم که نحوۀ شکل‌گیریِ عقایدمان، فی‌نفسه فاقدِ اعتبار بوده است.

اما در مثالِ فرضیِ فوق، من واقعا پذیرفته‌ام که عقایدم محصولِ سازوکاری نامعتبر بوده است؟ برای همین، ممکن است با خودم بگویم که: «چون من در این جامعه رشد کرده‌ام، خداناباور شدم. و اگر در جوامعِ دیگر، عقایدی غلط را در ذهنِ افراد فرو می‌کنند، به این معنا نیست که جامعۀ من هم همین کار را کرده است. پس باورهای من محصولِ یک شیوۀ نامعتبر نیست. خوشبختانه عقایدِ من محصول یک شیوۀ فوق‌العاده معتبر است: یعنی بزرگ‌شدن درمیانِ افرادی روشنفکر و آگاه که جهان‌بینیِ معقولی دارند.»

به این ترتیب، تمثیلِ دماسنج [که بالاتر اشاره شد] نابجاست. این‌که بفهمم عقایدم محصولِ محیطِ زیستِ من است، با این‌که بفهمم دماسنجِ من درست کار نمی‌کند، فرق دارد. بیشتر شبیهِ این است که دماسنجم را از مغازه‌ای خریده باشم که بیشترِ دماسنج‌هایش خراب است. اما این‌که این مغازه دماسنج‌های خراب می‌فروشد، به این معنا نیست که نباید به دماسنجِ خودم اعتماد کنم. به‌هرحال شاید من خوش‌شانس بودم و یکی از آن‌هایی که سالم بوده را خریده‌ام باشم.

همین‌گونه، این گمان که «خوش‌شانس بوده‌اید که فلان اعتقاد را دارید» هم نادرست است. چون در جوامعی که من آن‌ها را دارای باورهای غلط می‌دانم هم افراد زیادی ممکن است همین‌طور فکر کنند.

اگر عقایدی که محیطِ رشد به ما القا کرده را مسلّم فرض نکنیم، نمی‌توانیم جامعۀ خودرا موثق‌تر از بقیه محسوب کنیم.

اگر من خداناباور باشم، شاید پیشِ خودم فکر کنم که: «خوشبختانه من درمیانِ آدم‌های باسوادی رشد کردم که علم را قبول دارند و دچار تعصباتِ مذهبی و کهنه نیستند.» ولی اگر من خداباور بودم، پیشِ خودم فکر می‌کردم که: «اگر بینِ مستکبرانی زندگی می‌کردم که فکر می‌کنند بالاتر از خودشان کسی نیست، هرگز فیض الهی را تجربه نمی‌کردم، و دیدگاهی کاملا تحریف‌شده از واقعیت داشتم.» همه ممکن است فکر کنند که «خوش‌شانس» بوده‌اند و برای همین، مشروعیتِ این طرزِ فکر زیر سوال می‌رود.

درعین‌حال، هرچند که ایدۀ خوش‌شانس‌بودن درمورد ایمانِ مذهبی، موجبِ تردید در آن می‌شود، ولی در بقیۀ موارد کاملا معقول است. برگردیم به بحثِ دماسنج. فرض کنید که وقتی من داشتم در مغازه به دماسنج‌ها نگاه می‌کردم، اطلاعاتِ چندانی دربارۀ انواعِ دماسنج‌ها نداشتم و تصادفی یکی را انتخاب کردم. بعد از آن‌که فمهمیدم آن مغازه دماسنج‌های خراب می‌فروشد، نگران شدم و حسابی تحقیق و بررسی کردم و معلوم شد دماسنجی که من خریدم، محصولِ یک شرکتِ معتبر است که دماسنج‌هایش فوق‌العاده دقیق است. حالا اگر فکر کنم که: «چه‌قدر خوش‌شانسم که این دماسنجِ معرکه گیرم آمد!» پس درست فکر می‌کنم.

فرق‌شان در چیست؟ چرا کاملا معقول است که فکر کنم بابتِ خریدِ دماسنجْ خوش‌شانس بودم، ولی بابتِ جامعه‌ای که در آن بزرگ شدم، خوش‌شانس نبودم؟

جوابش این است: باور به این‌که محیطِ رشدِ من جامعه‌ای موثق است، فی‌نفسه نتیجۀ بزرگ‌شدن در همان جامعه است. اگر عقایدی که محیطِ رشدم به من القا کرده را مسلّم فرض نکنم، نمی‌توانم جامعۀ خودم را موثق‌تر از بقیه محسوب کنم. اگر می‌خواهیم اعتبار یک شیوۀ باورسازی را بسنجیم، نمی‌توانیم از عقایدی که محصولِ همان شیوه هستند، برای اثباتِ اعتبارِ خودش استفاده کنیم.

شک‌کردن به باورهای اخلاقی و مذهبی و سیاسیِ آزاردهنده است، چون تردید که وارد شد،‌ نمی‌توان به‌راحتی آن باورها را دوباره تایید کرد.

 پس اگر قرار شد عقایدِ القاییِ جامعۀ خودمان را کنار بگذاریم، دلیلش باید این باشد: تصمیم دربارۀ حفظ یا ترکِ عقیده یا عقایدی، به‌‌خاطر احترام به این معیار که شیوۀ تشکیلِ عقایدِ موردبحث، نباید برمبنای دیدگاهی وابسته به همان عقاید باشد. به بیانِ دیگر: وقتی نگرانِ بعضی از عقایدمان هستیم، و به ترکِ آن عقاید می‌اندیشیم، یعنی دچارِ شک شده‌ایم. وقتی شک می‌کنیم، یعنی عقیده یا عقایدی را کنار می‌گذاریم و از خود می‌پرسیم که آیا این باورها از مسیرهای دیگری هم قابل تایید هستند یا خیر. گاهی متوجه می‌شویم که همین‌طور است و گاهی این‌طور نیست.

شک‌کردن به باورهای اخلاقی و مذهبی و سیاسیِ متاثر از جامعه، از این جهت آزاردهنده است که بعد از تردید دربارۀ آن‌ها، شاید نشود به‌راحتی آن‌ها را دوباره تایید کرد. یعنی دیگر نمی‌توانیم برای اثباتِ این‌گونه عقاید به براهینِ معمولی و ساده پناه ببریم، چون (باتوجه به وجودِ شک) مشروعیتِ این براهینْ موردِ تردید قرار گرفته است: چون بدونِ وجودِ شک، تصورِ ما این است که ادله‌ای برای دیدگاه‌مان داریم که از ادلۀ رقیب قانع‌کننده‌تر است. ولی درصورتِ وجود شک، ما نمی‌توانیم اعمال‌مان را شاهدی بر درستیِ عقایدمان بدانیم، چون خودمان می‌دانیم باور به اعمال‌مان فقط به خاطرِ بزرگ‌شدن در فلان محیط است؛ اما این واقعیت که ما این‌جا بزرگ شدیم، دلیلِ خوبی برای صحتِ عقایدمان نیست.

نکتۀ مهمِ دیگر این است که، تردید در عقایدِ برآمده از جامعه، فقط وقتی آزاردهنده است که بخواهیم از مجرای شکْ عقایدمان را حفظ کنیم؛ یعنی یادآوری نحوۀ تشکیل برخی عقاید، یا شواهدی له یا علیهِ یک دیدگاهِ مذهبی، اخلاقی یا سیاسی. پس اگر بخواهید با کمکِ همۀ براهین و ادلۀ معمول، عقایدتان را کنار بگذارید، آن‌وقت احساسِ خوش‌شانسی خواهید کرد ‌ـــ‌ همان‌طور که با خریدنِ یک دماسنجِ سالم، یا رسیدنِ به‌موقع به ایستگاهِ قطار، یا پیداکردنِ عشقِ زندگی‌تان در یک مسافرتِ هوایی، خوش‌شانس بوده‌اید.

احساسِ خوش‌شانسی هیچ اشکالی ندارد؛ همۀ ما گاهی شانس می‌آوریم. مسئلۀ اصلی این است که از دریچۀ شک، ما نمی‌توانیم ثابت کنیم شانس آورده‌ایم. چون همیشه چیزی که برای اثباتِ عقیده‌ای لازم است، خودش بخشی از مجموعۀ تردیدهاست.

 

کتابستان

شبانه

نگار خلیلی

شهسوار سویدنی

لئو پروتز

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر