معرفی کتاب آدمهایی که به آنها احساس رفاقت داریم خطرناک است. نگارنده این را از آن جهت مینویسد که هر لحظه به خودش میآید و میبیند دارد داستان را با صدایی که میشناسد میخواند، با احساسی که میداند ته قلب نویسنده است، با یادآوری رنجهایی که او برده و داستان را خلق کرده است. مدام باید مچ خود را در حالی بگیرد که سایه پررنگ رفاقت دارد سایه میاندازد روی دیدن ضعفهای احتمالی که هر اثری کم و زیاد دارد و باید دربارهاش نوشت آنچنان که باید نقطه قوتها را، درخشش قلم را دید.
مجموعه داستان کوتاه «زنی که دهانش گم شد» سومین مجموعه داستانی «ماهرخ غلامحسین پور»، نویسنده ایرانی ساکن آمریکاست که به تازگی توسط نشر مروارید روانه بازار شده است.
ماهرخ غلامحسینپور پیشتر دو مجموعه داستان کوتاه «مرا هم با کبوترها پر بده» نشر مروارید و «الاغی که سیب میفروخت» از نشر رزاقی را در کارنامه خود ثبت کرده است. او که روزگاری خبرنگار سرویس اجتماعی ایرنا بوده حالا در کشوری دیگر به زبانی تازه دارد در رشته ادبیات انگلیسی در شهر «مونتین ویو»ی کالیفرنیا جهان تازه ای در ادبیات کشف میکند.
«زنی که دهانش گم شد»، روایت آدمهای امروز است. آدمهای مهاجر که یک بخش موثرشان در ارتباط با جهان را از دست دادهاند و آن چیزی نیست جز «زبانی» که عمری به آن خوانده، گفته و نوشتهاند. پایان بندی داستانها غیرمنتظره است و در پایان هر کدامشان شاید بر دست و پای خود بزنید که «ای وای چرا اینطوری شد پس!»
با ماهرخ غلامحسینپور به گفتگو نشستم درباره کتابی که برای من که در جنوب زیستهام و جنگ و مرگ را از نزدیک به نظاره نشستهام، یکی از داستانها برایم کافی بود تا کتاب را به دیگران هم معرفی کنم.
بیوگرافی ماهرخ علامحسینپور
متولد سوم فروردین سال ۱۳۵۲ هستم، در شهر گرم و مهربانی که دشتهای وسیعش همیشه بوی گندم میدهد و با وجود نرگسزارهای بینظیر کوچههای خاطرهانگیزش هنوز هم در هیچ نقشهای پیدا نیست، شهر بهبهان. تا همین اواخر نمیدانستم بهدرستی متولد چه سال و چه روزیام. روایت تاریخ تولد واقعیام بین شهریور ۵۰ تا ۵۲ سردرگم بود. همین اندازه در خاطر مادرم مانده بود که حین فریاد کشیدنهای ممتدش برای این جهانیشدن موجودی که من بودم، از خانهی همسایه صدای فغان و زاری فرزندان مردی میآمد که در آستانه سفر ابدی بود. برای فهم روز تولدم سالهای سال، شهربهشهر، سنگِ گورهای زیادی را از بر کردم تا سنگ گور مرد همسایه را یافتم. شاید به همین دلیل است که به «گورنوشتهها» تعلق خاطر زیادی دارم. کودکیام در کوچهپسکوچههای همان شهر قدیمی گذشت. هنوز هم خودم را همانجا جا گذاشتهام، بین همان دیوارهای خشتی ترکخورده و سایههایش. فارغالتحصیل رشتهی ادبیات از دانشگاه چمران اهوازم و از سال ۱۳۷۹ با نوشتن امرار معاش میکنم. پیش از مهاجرت، خبرنگار سرویس اجتماعی ایرنا بودم و هم اکنون حوالی درهی سیلیکون ولی، در شمال کالیفرنیا، زندگی میکنم. تاکنون سه مجموعهداستان به نامهای «الاغی که سیب میفروخت» ، «مرا هم با کبوترها پر بده» و «زنی که دهانش گم شد» از من منتشر شده است. مجموعه «نامههایی به مادرم»، رمان بلندی به نام «دیجاوو» و مجموعهداستان «قمارباز» را نوشتهام که اگر بخت یارم باشد منتشرشان میکنم. مینویسم چون به قول «آدورنو» آنکه خانه ندارد در نوشتن خانه میکند.
داستان مدرسه ای که نامش پیروز بود قلب تپنده کتاب شماست. یک روای کودک، یک نگاه دقیق و متفاوت از نگاه بزرگسالان. از همینجا آغاز کنیم. درباره راوی و تولد این داستان برای خوانندگان نبشت بگویید.
جمله بسیار متداولی هست که میگوید جنگها یک روز شروع میشوند اما هرگز تمام نمی شوند. روزگار کودکی من در دهشت جنگ گذشت. درست از سن شش یا هفت سالگی تا سنین نوجوانی. مادر بزرگم مرا برده بود مشهد و حین برگشتن از مشهد وقتی سوار قطار بودیم حوالی مرزهای خوزستان که رسیدیم بی هیچ پیش زمینه یا آگاهی با جنگ مواجه شدیم. جنگ چهره وحشتناکی داشت. قطار ایستاد و جنگ آن روبرو ایستاده بود. تمام ریل پیش رو بمباران شده بود و قطار داشت به وضعیتی از بی ثباتی میرسید. پیرزنهایی که دسته جمعی رفته بودند زیارت و من بینشان اتفاقی بُر خورده بودم به ولوله افتاده بودند و گریه میکردند. آن لحظه نقطه عطفی در زندگی من شد. روزهای بعد روزهای آژیر خطر و شبهای پناهگاه و صفهای طولانی نان و گاز و بنزین و دربه دری بود. . ما سالهای متوالی توی چادرها زندگی میکردیم. مفر ایمن و فرارمان بیابان بود. روشن ترین خاطره ای که به ذهنم میرسد تصویر شب دیجوری است که پدرم من و برادر کوچکترم را خوابانده بود کف فرغون و یک پتوی چهل تکه نیمدار انداخته بود رویمان و داشت به سمت تاریکی میدوید. درست نیم ساعت قبلش رادیو عراق گفته بود امشب شهرمان را موشک باران میکند. گاهی از کابوس جنگ از خواب میپرم. بچههایم کنجکاوی میکنند اما چیزی ندارم بگویم. اصلا باورشان هم میشود؟ حتم دارم هیچ درکی ازآن تصاویر ندارند. ما جنگها را یک روز شروع میکنیم ولی هیچ وقت نمی توانیم تمامشان کنیم. آنها در ذهن تک به تک ما ادامه پیدا میکنند. هنوز هم نسل دوم داخائو و گتوی ورشو روزگار پدرانشان را از خاطر نبرده اند. همان روزها شرایط من وقتی سخت تر شد که مادرم که زن دلدار و شجاعی بود رگ غیرتش گل کرده و به سرش زده بود برود بجنگد. ما را میگذاشت هفته به هفته پیش پدرم و میرفت پشت جبهه کمک کند. جنگ هرگز در من تمام نشده. روشن ترین کابوسهای زندگی من است آن روزها.
این داستانها چقدر درگیر ممیزی و حذف شدند؟
این داستانها متعلق به شش هفت سال پیشند. به جز یکی یا دوتا از آنها که تازه اند. چندین سال در یک انتشاراتی ماندند و امروز و فردا کردند و نشد. از انتشارشان منصرف شده بودم اما نوعی لجبازی در من بود. احساس کردم این همه سال منتظر مانده ام و باید این کار را به سرانجام برسانم. قصهها را که دادم نشر مروارید به یک هفته نرسید که گفتند خوانده اند و خوششان آمده. اما این بار ممیزی گیر داد. یک قصههایی تغییر محسوس نداشت و یکی دو تا از قصهها به شدت تحت فشار ممیزی بودند. ایرادها بسیار سطحی بودند مثلا در داستان «مردی که یک دوچرخه کهنه دارد ایلان ماسک نیست» جایی هست که من نه ساله برادر ده ساله ام را بغل میکنم. نوشتند بغل کردن حذف شود. در جای توضیح نویسنده شرح دادم که این برادر من است من فقط نه سالم بوده او ده سالش بوده و من دلم میخواهد توی این قصه بغلش کنم. باز هم برای بار دوم نوشتند بغل کردن حذف شود و من مستاصل بودم که اصلا کل جریان را ول کنم یا ادامه بدهم. آنقدر در طول شش هفت سال قبلش دنبال انتشار این کتاب دویده بودم که دلم نمی آمد حالا دیگر کل ماجرا را ول کنم. ناشر دنبالش دویده بود. کاغذ تهیه کرده بود و قرارداد بسته شده بود. بی تردید اگر از اول میدانستم شاید جور دیگری تصمیم میگرفتم.
چرا حاضر شدی اینهمه وقت منتظر بمانید و تن به سانسور احتمالی قصهها هم بدهید ولی باز کتاب در ایران منتشر شود؟ تجربه کار با انتشارات فارسی خارج از کشور خوشایند نیست یا دلیل دیگری داشتید؟
من هنوز هم به وقت ایران مینویسم. به عنوان یک نویسنده مهاجر خوشبختانه یا متاسفانه به شدت درگیر همان هویتم . تا سالها به شدت در مقابل آموختن زبان انگلیسی مقاومت میکردم چون تصور میکردم پذیرفتن آموزش یک زبان یعنی پذیرفتن ماندگاری بیرون مرزها. آنجا که غلامحسین ساعدی مینویسد: «آواره مدتها به هویت گذشتهٔ خویش، به هویت جسمی و روحی خویش آویزان است. و این آویختگی یکی از حالات تدافعی در مقابل مرگ محتوم در برزخ است. آویختگی به یاد وطن، آویختگی به خاطرهٔ یاران و دوستان، به همرزمان و همسنگران، به چند بیتی از حافظ یا نقل قولی چند از لاادریون و گاه گداری چند ضرب المثل عامیانه را چاشنی صحبتها کردن، یا مزه ریختن و دیگران را به خنده واداشتن.» اما همین ساعدی خودش هم میگوید آواره مدام در استحاله است. با اینکه خودش دق کرد و این استحاله را نپذیرفت اما من قرار نیست دق کنم و حالا دارم به نوشتن به زبان دیگری و عبور از این نوستالژی کشنده فکر میکنم. منتظر ماندم تا کتابم را داخل ایران منتشر کنم چون فکر میکردم خواننده دارد و خواننده من باید بداند که بیرون مرزها کسانی هستند که هنوز هم با همان نشانه ها، بوها و مزهها زیست میکنند. ببینید، نویسنده مهاجر شرایط بسیار دردناکی دارد. مدام در معرض اتهام است. اگر کتابش را بیرون از ایران منتشر کرد کسی نمی خرد و اگر اصرار کند و داخل ایران منتشر کند پرش به پر ممیزی گیر میکند و تازه بعد از رنج بسیار باید بیاید و به تهمتها و افتراها جواب بدهد. بیرونیها میگویند عنصر وابسته خودفروخته بود که حاضر شد سانسور را بپذیرد و حتما دست نشانده خودشان بود و داخلیها هم که درگیر یک جور مافیا هستند و تو را به هیچ قیمتی جزوی از خودشان نمی دانند حتی در مورد انتشار خبر کتابت خساست میکنند.
یک گروه تلگرامی داستانی هست که اگر یک نفر در اوگاندا یک کلمه مرتبط با ادبیات قرقره کرد خبرش رو با آب و تاب مینویسند اما خبر انتشار کتاب مرا که رنج برده بودم تا اثرم مابین اندوه و فشار منتشر شود با بی اعتنایی و بی اهمیتی ندیده گرفتند. خطاب به مدیر گروه نوشتم من نه جزو گروه و دسته ای هستم که نانشان را رفاقتی به همدیگر قرض میدهند و نه سفره نشین مراودات گروه دیگری که هی همدیگر را در دایره تنگ خودشان نابغه خطاب میکنند. اما من به همان استحاله که ساعدی گفت باور دارم این که بی تردید تنهایی و انکار ، همان بخش مهم پروسه بالیدن و سر برآوردن است. حالا دارم به فضای بازتری فکر میکنم. برای اینکه مجموعه قبلی را که مینوشتم خود به خود یک جاهایی متوقف میشدم. چون میخواستم آن داستانها در ایران منتشر بشود و از خودم میپرسیدم تا چه اندازه میتوانم در این مورد خودم باشم؟ بخشی از آنچه شما میگویید یا در گفتمان رسمی جایی ندارد یا توسط عرف و سنتهای نانوشته مذموم است. مثلا نگران بودم که اگر به فلان ماجرا اشاره کنم و مادرم یا برادرم کتابم را بخواند چقدر جای سرزنش دارم؟ نمیگویم خوب است اما نویسنده ایرانی معذوریتهایی دارد که شاید نویسندگان دیگر این کره خاکی آنها را نداشته باشند.
توی داستانهای این کتاب نشانهها پررنگند.این پرداختن به نشانهها خوداگاه بوده یا ناخودآگاه رخ داده؟
راستش نوشتن یک امر کاملا شهودی است برایم. من تصمیم نمی گیرم از قبل که چه بنویسم. دیمی میروم جلو. کار من به عنوان یک نویسنده بازیابی حقیقت و رنجهای مبتلابه انسان است و محرومیت و نداری یا خیانت و بطالت هم جزیی از همین چرخه زندگی است و همه این آدمها هم در محاوره و مکالمه روزمره از نشانهها بهره میبرند. همه آن آیینها و مراوده ها. ترانهها و شادیهای اندک و دلخوشیهای روزمره و زبان فارسی و نوستالژی آن کوچههای تنگ و باریک. توجه به فرهنگ بومی و محلی بخشی از وجود من است و الزاما به نوشتن محدود نمی شود. حتی در زندگی روزمره هم از آن رها نشده ام و شاید یک جور تلاش ناخودآگاه من باشد برای حفظ یا بازیابی هویتم.
در این کتاب هم مثل کتاب قبلیات «مرا هم با کبوترها پر بده» مرگ خیلی واضح حضور دارد. خیلی به مرگ فکر میکنی یا تصورت این است که مواجهه با مرگ را میشود با داستان به مخاطب آموخت؟
بله مرگ مرا خیلی درگیر میکند. خیال میکنم کل آحاد بشر را درگیر میکند اما یک عده مینویسند و یک عده نمی نویسند. به نظرم مرگ یک امر اروتیک و ماندگار است. ذهن ما مدام با این پدیده در حال معاشقه و قهر و مغازله است. هیچ جوره رها نمی شویم. من زیاد به مرگ فکر میکنم. یک بار دیگر هم در مصاحبه با خودت گفته بودم برای کتاب قبلی اگر یادت باشد که من از ترس مرگ است که مینویسم. داستان «دیگران» مشخصا روایت جوانی است که مرده و با عالم واقع بیگانه است در واقع روایت زن مهاجری است که هنوز هم توی مترو و اتوبوس و خیابان با مردم عادی مراوده دارد اما به عالم دیگری تعلق دارد. ببخشید اگر تلخ مینویسم. من ذاتا انسان غمزده یا تلخی نیستم. اما میخواهم تاکید کنم روی ظرفیت آن پدیدههای اجباری که من نویسنده یا راوی در انتخابش نقشی نداشتهام و بر من حادث شده و تاثیرش را تا مغز استخوانم به جا گذاشته و قرار هم نیست جایی برود.
راوی داستانهای این کتاب از خودت برای من جدا نیست. یعنی در هر قصه میبینمت که انگار خودت در مقطعی از زندگی در مرکز داستان ایستادی و روایت میکنی این احساس من درست است؟
بله. تقریبا میشود گفت در تمامی داستانها این خود منم که حادثه بر من حادث میشود. حالا با چاشنی تخیل و حاشیه.
در مورد داستان ضیافت کمی توضیح بدهید. چه شد که یک چنین داستانی با آن پایان هولناک شکل گرفت؟ چقدر تحقیق کردید که امکان وقوع این اتفاق، منظورم زنده ماندن مسافران از پس یک سقوط در چنان شرایطی است
داستان ضیافت یکی از داستانهای جدیدتری است که به مجموعه اضافه شد. بعد از حادثه سقوط هواپیمای ۳۷۰ مالزی که از فرودگاه شارل دوگل بلند شد و هرگز به مقصد نرسید و البته تا الان هم سرنوشت سرنشینان آن در هاله ایی از ابهام قرار دارد ذهنم درگیر این موضوع شد. هر بار در مورد پیدا شدن یک جزء احتمالی بدنه هواپیما خبری منتشر میشد ولی هیچ امری قطعی نبود و ذهن من درگیر این تخیل شد که اگر آنها هم الان جایی بالای ارتفاعات گیر افتاده باشند مثل سرنشینان پرواز سال ۱۹۷۲ اروگوئه و الان در کار خوردن هیکل مردگان باشند چه؟ به هر حال هر پدیده ایی میتواند ته نشین بشود و بعد از اندکی از هر طرف ذهن روایتگر بزند بیرون و خودش را نشان بدهد.