اگر بگویم تا سیام مرداد سال نودویک در کوچه نظامیه تهران، در میدان بهارستان مردی زندگی میکرد که خود را کارآگاه خصوصی میدانست، کسی حرفم را باور میکند؟
خب قطعا میدانم تا اینجای کار کسی تعجب نمیکند چون تهران ِامروز ِما دست کم چهار پنج کارآگاه خصوصی فعال دارد که اغلب ساعات کاریشان صرف روکردن دست ِزن و شوهرهای جفاکاری میشود که خیال نمیکردهاند برای گرفتن مچشان روزی کارآگاهی استخدام شود.
اما کارآگاهی که من میخواهم از او بگویم پنجاه سال فقط روی یک پرونده کار کرد و آخر یک روز بعد از هفتادمین سالگرد قتل ِقربانی پروندهاش بیآنکه به نتیجه مشخصی رسیده باشد در خانهاش در طبقه سوم پاساژ آشتیانی در میدان بهارستان سکته کرد و مرد. کنایه عجیبی است. شاید اگر تقدیرش کمی مهربانتر بود جان او را دستکم در همان روز سالگرد قتل ِروزنامهنگاری قرار میداد که «نصرالله» یک عمر به دنبال رمزگشایی آن بود.
اما او یک روز بعد از هفتادمین سالگرد آن اتفاق مرد تا به پنجاه سال تلاش بیفایده او به بهترین شکل دهنکجی شده باشد.
میدانید، وقتی نصرالله مرد، من تازه متوجه شدم که او حتی تاریخ وقوع جنایتی را که سالها مشغولش بود اشتباه گرفته بوده. با شخصیتی که او داشت هیچ وقت نمی توانم مطمئن شوم که او واقعا تاریخ را اشتباهی در ذهنش ثبت کرده بوده یا نه. وقتی در سال نود و یک از دنیا رفت هفتاد سال از انتشار اولین نسخه نشریه «مرد امروز» که در تاریخ ۲۹ مرداد ۱۳۲۱ به دنیای مطمبوعات آن زمان پیوسته بود میگذشت.
پس مردی که به باور من عجیبترین ساکن محله میدان بهارستان بود، جایی در مطالعاتی که درباره شخصیت محبوبش انجام داده بود، تاریخ انتشار نخستین نسخه از نشریه او را با تاریخ قتل مرد ِروزنامهنگار که در بهمن ماه ۱۳۲۶ اتفاق افتاده بود، اشتباه گرفته بود.
من پنج سال بعد از فوت نصرالله در سالمرگش چنان دلتنگ او و میدان بهارستان میشوم که تصمیم میگیرم بیآنکه کاری داشته باشم سر ظهر از خانهام بیرون بزنم و به طرف بهارستان راه بیفتم.
به خیابان اکباتان در مجاورت میدان بهارستان، جایی که میدانم قتل محمد مسعود- مردی که لقب بیپرواترین روزنامهنگار تاریخ کشور را دارد – در آن اتفاق افتاده میرسم. جمعه است. هوا گرم است و همه جا تعطیل. شاید بهتر بود زمان مناسبتری، سر صبح یا غروب وقتی آفتاب انجام تصمیمهای از پیش گرفتهشده آدم را به هدفی بیمعنی و تمسخرآمیز تبدیل نمیکند به این خیابان میآمدم.
بعد از فوت نصرالله در کتابها خواندهام که مسعود جلوی در چاپخانهای به نام «مظاهری» که در مجاورت قهوهخانهای واقع بوده، در حالی که وارد اتومبیل خود میشده، به قتل رسیده است. بعدها متوجه شدم یک دفتر اسناد رسمی نیز در نزدیکی چاپخانه مظاهری وجود داشته. قهوهخانه و دفتر اسناد رسمی امید من میشوند برای پیدا کردن محل دقیق ترور مسعود که نمیتواند فاصله چندانی با ساختمانی داشته باشد که روزگاری پدربزرگم صاحب آن بود و من هفتههای زیادی را از صبح تا بعدازظهر در آن گذرانده بودم. ساختمان دو طبقهای که تا اوایل تابستان ۵۷ کافهای نسبتن موفق بوده و متعلق به یک نفر ارمنی به نام «ماتائوس».
وقتی پدربزرگم آن کافه را میخرد تصمیم میگیرد نامش را عوض کند اما چون نمیخواسته ملک تازهاش خیلی از گذشته خود فاصله بگیرد و مردم خیال نکنند مکانی که به آن خو گرفته بودند به کلی تغییرکرده نام کافهاش را میگذارد « ماهطاووس» تغییر نام نسبتا خندهداری که در واقع مجال عملیشدن نمییابد چون انقلاب به روزهای اوج خود میرسد و پدربزرگم با حال و هوای تازه خود به همراه پسرانش در اولین صف انقلابیون، میز و صندلیهای کافهای را که پول بالایش دادهبود میشکند.
از آن موقع به بعد آن مکان به ویرانهای تبدیل میشود که بعد از مرگ پدربزرگم محل برگزاری جلسات مشورت پسران او برای آغاز یک کار تازه میشود. جلساتی که هیچ وقت به نتیجهای نرسید و الان نزدیک به پانزده سالی هست که دیگر برگزار نمیشوند. در یکی از این جلسات، من که در اطراف اعضای اصلی میپلکیدم از نصرالله که خودش خیال میکرد برای وساطت بین برادرها به جلسه دعوت شده اما در حقیقت به برای فراهم کردن اسباب سرگرمی پدر و عموهایم، شنیدم که گفت: «بعداز مرگ مسعود بعضی وقتها دوستانش همین جا دور هم جمع میشدند. روزهای شنبه که خبری از موزیک نبود میآمدند دور یه میز شش نفره کنار سِن می شستند هر کدام یک عرق پنجسیری با گوجه خیار و ماهیچه سفارش میدادند.»
با آوردن این خاطره قصد ندارم ادعا کنم که از سالیان پیش به مسعود فکر میکردهام اما حالا در تابستان نودوشش چون از کارهای معمول خودم خسته شدهام دلم میخواهد در مورد مردی که نصرالله زندگیاش را وقف او کرد، بیشتر بدانم.
در خیابان اکباتان هستم. یک سر خیابان اکباتان به نزدیکی میدان توپخانه میرسد و سر دیگرش به میدان بهارستان منتهی میشود. نشانی از قهوهخانه یا دفتر اسناد رسمی هم دیده نمیشود. معدود آدمهایی را در خیابان میبینم که اغلب حتی جوانتر از خودم هستند. تازه به فکر میافتم که واقعا به دنبال چه آمدهام؟ یعنی واقعا انتظار دارم بین ساکنان این محله پیرمرد یا پیرزنهایی با من درباره شب ترور مسعود صحبت کنند؟
تصمیم میگیرم به خیابان فردوسی که خیلی با اینجا فاصله ندارد بروم و دنبال کوچه «خندان» جایی که دفتر نشریه «مرد امروز» در آن قرار داشته بگردم. در راه کتابهایی را که در طول چند سال گذشته خواندهام به یاد میآورم. در یک آرشیو سه جلدی که روزنامه اطلاعات در سال ۱۳۸۴ به مناسبت هشتاد سالگیاش از مطالب ویژه خود چاپ کرده خبر ترور مسعود وجود دارد. این تکه را نصرالله هم در خانهاش داشت و یک بار برایم خواندهبود:
«حادثه تاسفانگیز ترور محمد مسعود: پریشب حادثه تاسفانگیز و تعجبآوری در تهران روی داد. این واقعه شوم که هنوز در اطراف آن در محافل تهران با حیرت و وحشت گفتگو میشود واقعه تاثرآور ترور محمد مسعود مدیر روزنامه مرد امروز میباشد… مطابق خبری که به ما رسیده از ۱۵ تا ۲۰ روز پیش نامههای تهدیدآمیزی با خطهای جعلی و ساختگی که در بعضی از آنها نقش شمشیری با مرکب سرخ کشیده شده بود، به آقای مسعود رسیده بود و در این نامهها او را تهدید به قتل نموده بودند… شهربانی برای حفظ جان مسعود به او پیشنهاد میکند که یک مامور مسلح پیوسته از ایشان مراقبت نماید و مامورینی هم برای حفظ خانه و روزنامه او بگمارد. چند روزی مامور با او بوده و بعد مسعود این پیشنهاد را قبول نمیکند و احساس میکند بودن یک مامور همیشه همراه من مرا معذب میکند. من حفظ جانم را به خدا وامیگذارم…»
در چهار راه استانبول از اتوبوس پیاده میشوم و به طرف میدان فردوسی میروم. کوچه خندان هنوز در خیابان فردوسی قابل شناسایی است اما ساختمانی که در محل اتصال این کوچه با خیابان اصلی قرار داشته و دفتر نشریه «مرد امروز» بوده جایش را به ساختمان چهار طبقه تقریبن سی سالهای داده که چند دلار فروش اطراف درب ورودی آن پرسه میزند.
کسی که بتواند حرف جالبی برای گفتن داشته باشد پیدا نمیکنم. در واقع پرسوجو از چند نفری که دور و بر ساختمان قدم میزدند و به نظر ساکن همان کوچه میآمدند، باعث شد بیفایده بودن کارم بیشتر از قبل برایم ثابت شود و پشیمان از تصمیم عجولانهام خودم را برای تنبیه به شعلههای آفتاب بسپارم و آرام به خانه برگردم.
نصرالله فرزند ارشد خانواده هفت نفرهای بود که با در نظر گرفتن استانداردهای زندگی دهه سی خورشیدی در تهران نه تنها دستشان به دهانشان میرسیده بلکه نسبتا ثروتمند به شمار میآمدهاند. پدرش مالک یک خانه بزرگ دو طبقه در کوچه نظامیه، دو آپارتمان صد متری در طبقه سوم پاساژ آشتیانی و مغازهای بیستوپنج متری در میدان بهارستان بود که در آن آجیل میفروخت.
میدان بهارستان تا پایان دهه سی قلب تپنده تهران به شمار میآمده. تقریبا از آغاز دهه چهل میدان بهارستان جایگاهی را که از حدود سی سال قبل از میدان توپخانه گرفتهبود به میدان «بیستوچهار اسفند» که بعد از انقلاب پنجاهوهفت نامش به «انقلاب» تغییر کرد، میدهد.
نصرالله این شانس را داشت که به خاطر زندگی در میدان بهارستان، سالها از نزدیک شاهد مهمترین وقایع کشور باشد. پدر نصرالله خلاف مغازهداران حاشیه میدان نه تنها سواد داشته بلکه آدم کتابخوانی هم به شمار میآمده. اگر نصرالله راست گفتهباشد او احتمالا به یکی از قدیمیترین خانوادههای ساکن تهران تعلق داشته چون نه تنها پدرش، بلکه پدربزرگش هم در تهران و در همان خانه کوچه نظامیه به دنیا آمده بودند.
برای من نصرالله نماینده آدمهایی بود که به سبب نداشتن نیاز مالی هیچ وقت صاحب آرزوی خاصی نبودهاند. این طور که خودش میگفت جز اینکه گاهی در مغازه پدرش کار میکرده دیگر هیچ وقت تن به کار نداده بوده. با اینکه کتابخوان بود اما حتی برای مدت کوتاهی هم آرزوی نویسنده شدن را نداشته و چون به گمانم کمی هم به نظر خل وضع میآمد، خانوادهاش که صاحب چهار پسر دیگر بودند به او سخت نگرفتند.
برادرهای نصرالله، وقتی من با او دمخور شدم سالها بود که ایران را ترک کردهبودند. آنها آنقدر در کار خود موفق بودند که حتی سهمی از اجاره املاک پدرشان طلب نمیکردند و نصرالله بیدغدغه میتوانست مشغول ماجرای قتل مردی باشد که یک بار در هشت سالگی او را از نزدیک دیدهبود. نصرالله که کلاس دوم بوده در راه مدرسه با دو پسر بزرگتر از خودش دعوایش میشود. برایم تعریف کرده که پسرها از او خواسته بودند یک دو ریالی به آنها بدهد یا برایشان یک ظرف باقلا بخرد، اما نصرالله خلاف معمول آن روز سکهای در جیب نداشته. نصرالله گفته بود اگر مثل همیشه پولی با خودش میداشته بی درگیری آن را به پسرها میداده چون قبلا هم آنها را دیده بوده و میدانسته که آن پسرهای یازده دوازده ساله برای پسرهای کوچکتر از خود حسابی خطرناک بودهاند.
آنها نصرالله را زیر مشت و لگد میگیرند تا اینکه محمد مسعود که به تازگی از چاپخانه مظاهری که دو سال بعد قتلگاه او میشود بیرون آمده بوده او را نجات میدهد. این داستان میتوانست تاثیرگذارتر از آنچه هست به نظر برسد اگر نصرالله به خانواده فقیری تعلق میداشت چون وقتی مسعود سر و روی نصرالله هشت ساله را با لیوان آبی که از کارگران چاپخانه گرفتهبود میشسته به او میگوید: «هیچ وقت نذار کسی بهت زور بگه، حتی اگر ازت بزرگتر و قویتر باشن!» بعد نصرالله میتوانست تحت تاثیر همین ملاقات به مرد موفقی تبدیل شود؛ مثلا یک رهبر سیاسی بزرگ، یک کومونیست دوآتشه و شجاعی که با کاریزمای مثالزدنی خود قبل از اینکه انقلاب پنجاهوهفت اتفاق بیفتد ایران را دستخوش یک شورش کارگری بزرگ میکند و سرانجام در روز پیروزی خلق در سخنرانی باشکوه خود در میدان بهارستان خاطرهاش از محمد مسعود را برای ثبت در تاریخ تعریف میکند.
اما نصرالله هرگز قبل و بعد از آن اتفاق نه تنها طعم گرسنگی و بیپناهی را نچشیده بود بلکه هرگز مجالی برای تجربه حس محرومیت نیافت، چون پدر متمکنی داشت که پسر ارشدش را با وجود اینکه از همان کودکی کمی غیرعادی به نظر میرسیده حسابی دوست داشته. پدر نصرالله دلش میخواسته پسر ارشدش برای ادامه تحصیل به یکی از کشورهای اروپایی برود اما نصرالله تا دوم دبیرستان بیشتر درس نمیخواند، بعد از تحصیلات نیمه کارهاش هرگز شغلی به عهده نمیگیرد، هیچوقت ازدواج نمیکند و صاحب فرزندی نمیشود.
ساعت نزدیک سه بعدازظهر میشود که احساس میکنم دیگر نمیتوانم زیر آفتاب باشم. اینجا هیچ کس حتی پیرمردها هم محمد مسعود را نمیشناسند. انگار فقط اهالی ادبیات، رورزنامهنگاران و آنهایی که در زمینههای مختلف تاریخی تحقیق میکنند مردی به نام محمد مسعود را میشناسند؛ مردی که باور داشت بسیاری از مقامات دولتی و حکومتی زمانهاش فاسدند و او به عنوان یک روزنامهنگار نباید در برابر فساد آنها ساکت بمانند.
حتی برای نصرالله هم شاید فعالیتهای روزنامهنگاری مسعود آنقدرها مهم نباشد. تا وقتی پدرش زنده بود همیشه زیر سایه شخصیت پدرش زندگی کرده بود و برای آدمی مثل او که هیچوقت کسی جدیاش نگرفته بود، مسعود احتمالا تنها آدمی بوده که مستقل از جایگاه پدرش در محله به او توجه نشان داده بوده. حالا دوباره در میدان بهارستانم. یک دلستر لیمویی میخرم و وقتی روی نیمکتی در دل میدان مینشینم یادم میافتد که در تمام سالهایی که نصرالله را میشناختم او واقعا امیدوار بود که قاتل یا قاتلین محمد مسعود را پیدا کند.
فکر می کرد با فاش کردن راز قتل مسعود دِینش را به تنها آدمی که از صمیم قلب به او احترام گذاشته بود ادا میکند اما نصرالله هم مثل افسران شهربانی و بازپرسان ویژه قتل عمد تهران هیچ وقت به نتیجهای نرسید. وقتی دلستر ِخنک و شیرین از گلویم پایین میرود، عرق روی پیشانیام را پاک میکنم و محمد مسعود را میبینم که به جای مجسمه مدرس در وسط میدان بهارستان، پشت سکویی ایستاده و با حرارت سخنرانی میکند. حتی در این گرما کتوشلوار جلیقه پوشیده و با اینکه اضافه وزن مشهودی دارد نه عرق میریزد و نه نشانی از احساس کردن گرما در او میبینم.
حالا حتی صدای او را میشنوم با این حال او جز من مخاطبی ندارد. هیچ کس برای شنیدن سخنرانی محمد مسعود به میدان بهارستان نیامده. اما مسعود ناامید نمیشود. گلویش را صاف میکند و با هیجانی بیشتر از چند لحظه قبل، متنی را فریاد میزند که مطمئنم در یکی از شمارههای نشریهاش آن را خواندهام:
«… از آن بیشرفی که به اینها فرمان میدهد سوال نمایید: گناه من چیست و جز گفتن دزد به دزد و بیشرف به بیشرف، چه جُرم و جنایتی مرتکب شدهام. این رفتار دولت با من است. من که تا حدی میتوانم از حق خود دفاع کنم و تا اندازهای مورد توجه و علاقه مردم میباشم حالا دیگران را خودتان قیاس کنید!»