مهشید امیرشاهی نویسنده ایرانی که سالهای زیادی را در تبعید گذرانده، میگوید: «من در تبعیدگاه بیآفتابم، در انزوای اتاق دل گرفتهام، که پنجرهاش بر هیچ شاخه درختی سبز یا گوشه آسمان آبی باز نمیشود به صدای بلند با خودم حرف میزنم. فقط برای این که پژواک کلمات فارسی را دوباره بشنوم.»
او از دلتنگی برای حرف زدن به زبان مادریاش میگوید. از اینکه فارسی نوشتن را درست زمانی جدی گرفت که از ایران برای تحصیل به فرانسه رفت و هراسید از اینکه ارتباطش با ریشههای زبان مادریاش به واسطه آموختن واژههای نو قطع شود.
مهاجرت برای یک نویسنده علاوه بر مشکلات عادی، یک دشواری بزرگ و هراسانگیز به همراه دارد. اینکه به سرزمینی میروی که آنچه مینویسی را نمیفهمند. برای هر نویسنده بی شک بهترین جا برای زندگی بوم سرزمین اوست. جایی که حس و شکل و لحن نوشتارش برای چشمهای بیشماری آشناست. در آستانه روز جهانی زن به سراغ یکی از زنان نویسنده رفتهام تا برایم از تجربه مهاجرت و رنج جدایی از زبان مادری در سرزمین تازه بنویسند.
بیتا ملکوتی فارغ التحصیل رشتهٔ تئاتر (نمایشنامه نویسی) دانشکدهٔ هنر و معماری دانشگاه آزاد تهران است. فعالیت در مطبوعات ایران به عنوان منتقد تئاتر از سال ۱۳۷۶ تا ۱۳۸۴را در کارنامه دارد. از سال ۱۳۷۶ نوشتن شعر و داستان کوتاه را به صورت جدی آغاز کرده و در این سالها، داستانها و شعرهایش در مطبوعات و رسانههای ایران و خارج از ایران به چاپ رسیده است. همچنین برخی از اشعار و داستانهای او به زبانهای انگلیسی، فرانسه و اسپانیایی ترجمه شده است.
بیتا ملکوتی از سال ۱۳۸۴ به آمریکا مهاجرت کرده است. آخرین اثر او با عنوان «مای نیم ایز لیلا» از رمانهای موفق ایرانی در سالهای اخیر است. یادداشت او را در ادامه میخوانید:
«تبعیدیها، نویسندگان زبان خاموش»
«چند ماه بود که به آمریکا مهاجرت کرده بودم. زمستان ۲۰۰۷. باید هفت صبح میزدم بیرون. خانهام ویهاکن بود. محلهای آن سوی رودخانه هادسون و محل کارم خیابان پنجم منهتن. برای آنکه هشت صبح سر کار باشم، چارهای دیگر نبود جز اینکه در سرمای منفی ده ژانویه که هر چاله آبی را تبدیل به پیست پاتیناژ میکرد، کله سحر خودم را برسانم به ایستگاه مینیبوسهایی که تا مید تاون منهتن میآمدند و بقیه راه را با مترو میرفتم تا برسم به فروشگاه گپ.
اولین شغلم بعد از مهاجرت از ایران، فروشندگی در قسمت لباس مردانه فروشگاه گپ بود. باید ۱۰ ساعت کار میکردم. حق نشستن هم نداشتم جز در ساعت ناهار و هر دوساعت و نیم یکربع استراحت بین کار. و من هرگز در زندگیم تا آن زمان، کاری جز نوشتن پشت میز رسانهها و بولتنها و یا پشت میز تحریر اتاقم در کوچه نیلوفر نکرده بودم.
یادم میآید گاهی از شدت خستگی و روی پا ایستادن، احساس میکردم که دارم سقوط میکنم وگاهی از شدت سردرد، هیچ صدایی نمیشنیدم. زبان انگلیسیام با اینکه خیلی بد نبود اما تقریبا هشتاد درصد حرفهای همکار، رئیس و یا مشتریها را نمیفهمیدم و برای جبرانش تمام مدت بین طبقه اول و انبار زیرزمین در حال دویدن بودم تا جنسی شبیه آن چیزی که از حرفهای مشتری فهمیده بودم، گیر بیاورم تا راضی شود.
تا قبل از مهاجرت، من زنی ۳۲ ساله بودم، با سالها تجربه در نوشتن نقد تئاتر در مطبوعات و همچنین نوشتن شعر وداستان کوتاه و فیلمنامه، مجرد بودم و در خانه پدر ومادرم، دغدغهای نداشتم جز آنکه بخوانم و بنویسم. تمام وقتم در تئاترها، سالنهای سینما و شب شعرها و دورهمیهای داستانخوانی میگذشت.
برای بیتای آن زمان، مهاجرت تجربهای دردناک و به همان اندازه نو بود. من داشتم روی پا ایستادن را مانند کودکی نوپا میآموختم. چون تمام زندگیام را نشسته بودم و خودم نمیدانستم. حالا باید اجاره خانه میدادم. پول غذا و قبض برق و آب وموبایل و اینترنت هم بود. کلاس زبان و خریدن کامپیوتر و لباس گرم و صدها مورد دیگر که من هرگز به آنها فکر نکرده بودم.
تنهایی هم بود و به تنهایی بر همه تغییرها و عادتها فایق آمدن. بدون دستهای زعفرانی مادرم که همیشه معجزه میکرد و همراه بود در سخت ترین مصایب. بدون حضور صبور و آرام پدرم که دل سنگ را هم میشکافت و روزنه امید میساخت. حالا انگار از خواب بیدار شده بودم و بیداری را کشف میکردم. با تمام رنجها و لذتهایش.
لذت گرفتن اولین دستمزد فروشندگی در قسمت لباس مردانه فروشگاه گپ در خیابان پنجم منهتن. لذت باز کردن قفل دری سوئیت کوچکی که تنها متعلق به توست و لاغیر. لذت دوستی با آدمهایی از برزیل و مجارستان و لیبی و آفریقای جنوبی و دانستن آداب و رسومهایشان. لذت خریدن اولین کتاب به انگلیسی و خواندن و فهمیدن اولین جملاتش. لذت خریدن یک میز و صندلی دست دوم با یک کامپیوتر ارزان قیمت و نشستن رو به پنجرهای که جهان را از تهران تا منهتن به رویت گشوده و تایپ اولین کلمات اولین رمان زندگیت.
حالا که به تمام این سیزده سال گذشته نگاه میکنم، به عنوان یک انسان- نویسنده، تجربه زیستی من در مهاجرت، چنان غنی شده است که با تمام دوریها و زخمها و دلتنگیها، به جایی رسیدهام که وطن ندارم اما تمام جهان وطن من است.
می گویند مهاجرت، مخصوصا اگر با تبعید همراه باشد، فرد را از ریشههایش جدا میکند اما تجربه شخصی من میگوید من بعد از مهاجرت خودخواستهام که به تبعید ناخواستهای رسید، به ریشههایم بازگشتم.
من از ایران مهاجرت کردم و ایران به درون من. تا زمانی که در یک استخر شنا میکنی، نمیدانی در کجای جهان هستی. آنقدر همه چیز عادی و روزمره است که تشخیص زشتیها و زیباییها سخت است. تنها زمانی میتوانی خوب ببینیاش که از بیرون نگاهش کنی. ببینی کجایش آبی زلال بود و آیینه ابرها و کجایش لجن آلود و چرک و متعفن.
من از زمانی که از ایران مهاجرت کردم، بیشتر وطنم را دوست دارم وبیشتر از اینکه بسیاری از حقوقم به عنوان یک شهروند و یک انسان آزاد، پایمال شده، در رنجم و بیشتر از هر زمان دیگری خواهان تغییر.
توماس مان میگوید: «تبعیدیها زبان خاموش مردم خویشاند» و من معتقدم که نویسندگان تبعیدی، این زبان خاموش را مینویسند تا فراموش نشود. تا قصههایی که حاکمان حکومتهای توتالیتر نمیخواهند شنیده شوند، ثبت شوند در تاریخ.
نویسندگان مهاجر و تبعیدی، تاریخ نویسان واقعی کشورشان در عصر دیکتاتورها هستند. و این لذت نوشتن را دوبرابر میکند. و این شوق را اضافه کنید به شوق نوشتن در جایی که خبری از ارشاد و ممیزی و سانسور نیست. خبری از سلاخی واژهها وانتظار بیهوده روایتهای ناگفته در کشوی میزها و زیر خروارها گرد و غبار نیست.
این شور و شیدایی نویسنده جدا مانده از مخاطبین اصلیاش را به ادامه دادن امیدوار و خرسند میکند. به قول آدرنو، فیلسوف آلمانی، نوشتن پناه انسان بیوطن است و من خانهام همه از کلمات است.
من این درک بنیادین را از مهاجرت دارم و بیشتر از هر زمان دیگری احساس خوشبختی میکنم.»