در یکی از داستانهای شما باعنوانِ «با بیتلز،» مردی به دو دختر از دورانِ دبیرستانِ خود فکر میکند، که یکی از آنها را فقط یکبار دیده بود، و دیگری، اولین دوستدخترِ واقعیِ او بود. او دخترِ اول را با ژِستی پرشور بهخاطر میآورَد که آلبومِ بیتلز را محکم بغل گرفته بود، «گویی چیزِ باارزشیست.» مرد بهخاطر میآورَد که دخترِ دیگر هم همانقدر «دلربا» بود، ولی با اینکه سالها باهم قرار میگذاشتند، کاملا مناسبِ او نبود. چرا فکر میکنید دخترِ اول، که این مرد فقط یکبار او را دیده بود، آنقدر فراموشنشدنی بود، و دختری که سالها او را میشناخت، اینطور نبود؟
از منظرِ راویِ داستان، دختر اول ـــ یعنی همانی که از راهروی مدرسه میگذرد ـــ نوعی سمبل یا نماد است. در این مورد، نمادِ آرزوست. نمادها پیر نمیشوند، سرشار از تناقض نیستند، و احتمالا هیچکس را ناامید نمیکنند. او خیلی شبیهِ همان نمادیست که در ابتدای داستانِ «شهر گمشدۀ من» اثر اسکات فیتزجرالد ظاهر میشود و اسکات او را «دختره» مینامد.
راستش را بگویم، من خودم هم دقیقا همین خاطره را دارم. در دورانِ دبیرستان، یکبار در راهروی مدرسه از کنارِ دختری رد شدم که اسمش را نمیدانستم، و یک کپی از آلبومِ «با بیتلز» را سفت گرفته بود، طوریکه انگار چیز باارزشی بود. آن صحنه در ذهنم حک شد و به نمادی از نوجوانیِ من بدل شد. گاهی تکههایی از خاطره مثل همین، میتواند جرقهای باشد برای خلق یک داستان.
اما واقعیتی که ما عملا با آن سروکار داریم، با نماد فرق میکند. و گاهی هیچچیز نمیتواند شکاف بین این دو ـــ بین نماد و واقعیت ـــ را پر کند. این داستان البته غیرواقعیست، اما حدس میزنم که بیشتر مردم تجربهای شبیه این داشتهاند.
وسطِ این داستان، راوی چند ساعتی را با برادرِ بزرگترِ دوستدخترش میگذراند. برادرِ دختر به راوی میگوید که گاهی دچار نسیانِ کامل میشود. این ایدۀ زمانِ گمشده ـــ که در آن بخشی از زندگیِ برادر ناپدید میشود، طوریکه از موومانِ دومِ سمفونیِ موزارت به وسطِ موومان سوم میپرد ـــ چگونه به ادامۀ داستانْ پیوند میخورد؟
راوی نمیداند چقدر از حرفهای برادرِ دوستدخترش حقیقت دارد، یا چقدر باید آنها را جدی بگیرد. اما بهطرزی غریبْ جذبِ برادر شده است، و این درموردِ مولفْ هم صادق است. در داستانِ غیرواقعی، به شخصِ ثالثی نیاز دارید که بهطرزی غریب جذبش شوید. این برادر، درواقع نقش مکمل است، اما درعینحالْ این حس به شما القاء میشود که شاید او مغزِ متفکریست که داستان را پیش میبرد. (البته، این فقط برداشت خودم است.)
راوی وقتی با برادر است، بخشی از داستانِ «چرخدنده» اثر ریونوسوکه آکوتاگاوا را میخوانَد، که آکوتاگاوا مدتی کوتاه قبل از خودکشی نوشته بود. در پایان، این دوستدختر است که خودکشی میکند و نه برادرش. آیا وقتی نوشتنِ داستان را شروع کردید، این پایان را برای دختر در ذهن داشتید؟
داستان هرگز به روشنی نمیگوید که سایوکو خودکشی کرد. فکر نکنم کسی سر در بیاورد که واقعا دلیلش چه بود. حتی منِ نویسندۀ داستان هم نمیدانم. معمولا تاریکیِ درونِ آدمها قابل رؤیت نیست و وقتی بروز میکند که که انتظارش را ندارید، آنهم در شکل و در جایی که نمیتوانید پیشبینی کنید؛ و در بیشتر موارد، وقتی که ظاهر میشود، دیگر خیلی دیر شده و نمیتوانید کاری برایش بکنید. برادرِ سایوکو (احتمالا) میتوانست این بحران را در زندگی خود پشت سر بگذارد، اما خودِ دختر نمیتوانست. یا شاید هرچه برادرْ بزرگتر میشد، دختر بیشتر غرق میشد. راویِ داستان، سالها بعد از نتیجۀ همۀ اینها باخبر میشود. آیا کسی میتوانست سایوکو را نجات دهد؟ کسی نمیداند. ما فقط میتوانیم در این زمان و مکانْ کسی را نجات دهیم.
راویِ داستان میپذیرد اعتراف میکند که هرگز عاشق بیتلز نبود. موزیکِ بیتلز فقط پسزمینۀ جوانیِ او بود، و او برای شنیدنِ موزیکِ بیتلز خود را به آب و آتش نمیزد. آیا شما هم همین احساسِ شخصیت داستان را داشتید؟
من در نوجوانی کمی ازخودراضی بودم، و عاشق موزیکِ جاز و کلاسیک. واقعیت این است که بیتلز برای من اساسا موسیقیِ پسزمینهای بود. من آهنگهایشان را از رادیو زیاد گوش میکردم، ولی همیشه تقریبا نصفهنیمه بود. و آلبومهایشان را نمیخریدم. تا اینکه در دهۀ ۱۹۸۰، زمانی که در یکی از جزایر یونان زندگی میکردم، یک روز به ساحل رفتم و «آلبوم سفید» را از اول تا آخر با واکمن گوش دادم. بارها و بارها به آن گوش دادم و برای اولینبار شدیدا تحتتاثیر موسیقیِ آنها قرار گرفتم.
در داستانِ Cream دختری از پسری دعوت به شنیدنِ پیانو میکند. وقتی پسر میرسد، هیچ پیانو زدنی درکار نیست، و نشانی هم از دختر نیست. در داستانِ «با بیتلز» هم، دوستدخترِ راوی او را به خانهاش دعوت میکند و وقتی او میرسد، دختر ناپدید شده است. این سناریو برای شما بهعنوان یک داستاننویسْ چه جذابیتی دارد؟
من معمولا به چیزی جذب میشوم که گم شده است. شما ناگهان با چیزی روبهرو میشوید که سر جایش نیست، آنهم وقتیکه انتظارش را ندارید ـــ مثلا در دشتی قدم میزنید و در چاهی خشک میافتید. نمیدانم چرا، ولی من به اینجور موقعیتها جذب میشوم. چیزی که باید باشد، نیست، یا کسی که باید باشد، نیست. و در این موقع، داستان شروع میشود.