ادبیات، فلسفه، سیاست

پارسی و سانسکریت: دو زبانی که تاریخ هند را شکل داد

ریچارد ام. ایتون، پروفسور تاریخ در دانشگاه آریزونا

تمدن غرب، دارالسلام، عالم مسیحیت، سرزمین مادری، جهان آزاد، ارض موعود، جهان سوم، پادشاهی چین، و امثال این‌ها، عمدتا واژگانی هستند که مردم برای تعریف مرزهای جغرافی استعمال می‌کنند؛ مرزبندی‌هایی که ممکن است فرهنگ یا ایدئولوژی خاصی را بر جغرافیای بخصوصی تحمیل کند.

تمدن غرب، دارالسلام، عالم مسیحیت، سرزمین مادری، جهان آزاد، ارض موعود، جهان سوم، پادشاهی چین، و امثال این‌ها، عمدتا واژگانی‌ست که مردم برای تعریف مرزهای جغرافی استعمال می‌کنند؛ مرزبندی‌هایی که ممکن است فرهنگ یا ایدئولوژی خاصی را بر جغرافیای بخصوصی تحمیل کند، و حتی مایهٔ دردسر شود.

مورخ و کارشناس زبان سانسکریت، شلدون پولاک، اخیرا اصطلاح «جهان‌شهرِ سانسکریت» را ابداع کرد که به پراکنشِ فرهنگ هندی در سراسر جنوب آسیا از سدهٔ چهارم تا چهاردم اشاره دارد. نام‌های سانسکریتْ خود شاهدی بر وجود یک گسترهٔ جغرافیایی بین قندهار افغانستان [سانسکریت: گندهارا] و دولت‌شهرِ سنگاپور [سانسکریت: سینگهاپورا] در جنوب شرق آسیاست، که به‌لحاظ فرهنگی به هم مرتبط بودند.

از منظر پولاک، مشخصهٔ این دنیای سانسکریت، مذهب نیست، بلکه ایده‌هایی‌ست که در کلیتِ متون سانسکریت از سدهٔ چهارم تا چهاردهم به تفصیل ثبت شد و در سراسر دنیای بومی و منطقه‌ای نشر یافت. سانسکریت هم مثل معدود زبان‌های دیگر، زبانی درحال سفر بود: «زبانِ مکان» نبود. متعلق به یک قوم یا گروه زبانی یا منطقهٔ بخصوصی نبود، بلکه ماهیتاً فرامنطقه‌ای یا به‌قول پولاک، «زبان خدایان در دنیای آدمیان» بود.

در متونِ سانسکریت همه چیز یافت می‌شد: دستور زبان، شیوه‌های سلطنت، معماری، رفتار شایسته، اهداف زندگی، مقررات اجتماع، کسب قدرت و ثروت، و بسیاری موضوعات دیگر. گردشِ این متون و آدم‌هایی که حامل آن‌ها بودند، شبکه‌ای از واژگان و سبک‌های مشترک ایجاد کرد که ایده‌هایی مشابه از زیبایی‌شناسی، حکومت‌داری، فضیلت شاهانه، آموزش، و جهانیتِ سلطنت را پوشش می‌داد. قلمروی بزرگی که این متون در آن منتشر می‌شد و رواج داشت، یک «دنیای سانسکریت» بود که کارِ اصلیِ آن، تعریف‌کردنِ نظم اخلاقی و اجتماعی بود.

نام‌های سانسکریتْ خود شاهدی بر وجود یک گسترهٔ جغرافیایی بین قندهار افغانستان [گندهارا] و دولت‌شهرِ سنگاپور [سینگهاپورا] در جنوب شرق آسیاست، که به‌لحاظ فرهنگی به هم مرتبط بودند.

ازین گذشته، این قلمروی فرهنگی، نه به زور اسلحه و بدون هیچ مرکز فرماندهی یا مرزهای محافظت‌شده، بلکه از راه تقلید در بیشتر آسیا گسترش یافت. ازین رو، شبیه دنیای هِلِنی (یونانی‌مآب) بود که بعد از اسکندر کبیر، حوضهٔ مدیترانه و خاورمیانه را دربر گرفت. دنیای هلنی هم ناحیه‌ای فرهنگی محسوب می‌شد که مرزهای سیاسی نداشت، و در قلمروی آن، مردمِ بسیاری از اقوام یا مذاهبْ از مولفه‌های تمدن یونانی ‌ــ‌ مثلا زبان، مجسمه‌سازی، هنر نمایش، غذاها، معماری و غیرو ‌ــ‌ بلافاصله استقبال می‌کردند، بدون آن‌که به مقاماتِ یونانی مالیات بپردازند یا تسلیمِ سربازان یونانی شوند.

این «جهان‌شهر» را می‌توانیم برعکس هر امپراطوری باستانی دیگری مثلا روم باستان محسوب کنیم ‌ــ‌ یک ساختار حکومتیِ متمرکز، تمایز آشکار بین شهروندان و غیرشهروندان، مرزهای مستحکم، و اتکا به قدرتِ سخت [قوای قهریه]، درمقابلِ قدرتِ نرم که مروجِ تقلیدکردن است.

مارکو پولو در چین و طی سفرهایش در جادهٔ ابریشم، عمدتا از زبان پارسی استفاده می‌کرد.

اما دنیای سانسکریت که پولاک توصیف می‌کند، فقط یکی از قلمروهایی بود که در تاریخ جنوب آسیا ظاهر شد. تقریبا از سدهٔ یازدهم تا نوزدهم، بخش اعظمِ غرب و مرکز و جنوب آسیا را دنیای دیگری فرا گرفت که ما به آن می‌گوییم «جهان پارسی‌زبان». هردو زبان سانسکریت و پارسی، در پهنه‌ای بسیار فراتر از سرزمینِ مبداءشان شکوفا شدند و این کیفیتی فرامنطقه‌ای و «لامکان» به آن‌ها بخشید.

هردوی این قلمروها برمبنای زبان و ادبیاتی معتبر بنا شدند که کاربرانِ آن‌ها را در جایگاهِ نخبگان قرار می‌داد. هردوی آن‌ها الگویی از قدرتِ دنیوی را بودند ‌ــ‌ خصوصا قدرت جهانی. و گرچه هردوی آن‌ها سنت‌های مذهبی را تشریح و بحث می‌کردند و به نقد می‌کشیدند، هیچ‌یک برپایهٔ مذهب بنا نشد، بلکه از هر مذهبی فراتر رفتند. هردوی این قلمروها سنتی فرامنطقه‌ای و مستقل از نظام‌های مذهبی داشتند که سرزمین پهناوری را پوشش می‌داد، و مردم اقوام و مذاهب مختلفی را زیر چتر خود می‌گرفت. اساسا در بیشتر تاریخ هندوستان از ۱۰۰۰ تا ۱۸۰۰ میلادی، تعاملی بلندمدت و چندجانبه بین جهان سانسکریت و جهان پارسی‌زبان وجود داشت.

ولی جهان پارسی‌ دقیقا چه بود، و چگونه تکامل یافت؟

در قرن هفتم، هفت قرن بعد از فتح فلات ایران به دست اعراب [که زبان عربی را به فلات ایران آوردند]، پارسی‌زبانان تدریجا تمدن پارسیِ پیشا-اسلام را که بسیار غنی اما مکتوم مانده بود احیا کردند. بُعدِ زبانیِ این جنبش، منتج به ظهورِ «فارسی نو» شد که زبانی دورگه از فارسی میانهٔ بومیِ عصر ساسانیان [سدهٔ ۳ تا ۷] و عربی بود. این زبان جدید اولین‌بار از فلات ایران و در اعماق آسیای میانه ظاهر شد. شکل مکتوبِ آن، با استفاده از خط عربیِ اصلاح‌شده، در سده‌های نهم و دهم میلادی ظهور کرد؛ در این دوره نویسندگانِ پارسی در شمال شرق ایرانِ امروز، و آسیای میانه و غرب افغانستانِ امروز، به سازوارکردنِ میراث فرهنگیِ اسلامِ عرب و میراث فرهنگیِ ایرانِ پیش از اسلام روی آوردند.

مدت‌ها پیش از آن‌که متفکرانِ رنسانس یا عصر روشنگری، دربابِ جداییِ کلیسا و دولت نظریه‌پردازی کنند، روشنفکرانِ سده‌های یازدهم و دوازدهمِ ایران و آسیای میانه، دقیقا همین کار را کرده بودند.

این تحولات، دست‌کم در آغاز، از سوی دربار پادشاهان سامانی [سدهٔ نهم میلادی] در آسیای میانه ترویج و حمایت می‌شد. قلمروی سامانیان که پایتخت آن بخارا (در جنوب ازبکستان امروز) بود، مسیرهای اصلی تجارت را به هم متصل می‌کرد و فلات ایران را از غرب تا مدیترانه، از جنوب تا هند، و ازطریق جادهٔ ابریشم به چین در شرق پیوند می‌داد. نتیجتا، بخارا در منطقهٔ تجاریِ سرزنده‌ای قرار داشت. ضمنا شهری چندزبانه بود، چون عربی و ترکی در آن رایج بود (همچون زبانِ سُغدی تا سدهٔ یازدهم). ولی فارسی نو (که ازین‌جا به بعد، آن را صرفا پارسی/فارسی می‌نامیم) حالا دیگر زبان بین‌مللی منطقه بود و جایگزینِ زبان‌ها و لهجه‌های بومی ایرانی در منطقه شده بود.

همانند متون سانسکریتِ سدهٔ یازدهم به بعد، مجموعهٔ عظیمی از ادبیات خلاقه به زبان فارسی، در غرب و مرکز و جنوب آسیا به‌طور گسترده‌ای شروع به انتشار کرد. یک نمونهٔ بارز آن، انتشار اشعار حماسی با الهام از شخصیت تاریخی اسکندر است که به دست چهره‌های درخشانِ سده‌های ۱۰ تا ۱۵ میلادی تالیف شد؛ من‌جمله فردوسی در ایران، نظامی در آذربایجان امروز، امیرخسرو دهلوی در هند، و جامی در افغانستان امروز.

این آثار گرچه در فواصلی بسیار دور از هم سروده و در گستره‌ای حتی وسیع‌تر (با فرهنگ‌های بومی فراوان) منتشر می‌شد، ملت‌های گوناگون را قادر ساخت تا محیطِ جهان‌وطنیِ واحدی را تصور کرده و ساکن شوند که با ماجراهای واقعی یا خیالی اسکندر جان می‌گرفت. این آثار ادبی به هم‌جوشیِ یک «جهان پارسی‌زبان» در سراسر آسیای غربی و مرکزی و جنوبی کمک کرد. اما ادبیات پارسی هم مثل متون سانسکریت، یک مرکزِ جغرافی یا سیاسیِ واحد نداشت ‌ــ‌ خصوصا بعد از سدهٔ سیزدهم که مهاجمان مغول، آسیای میانه و شمال ایران را هدف تاخت و تاز خود قرار دادند و پادشاهی‌های آن‌ها را سرنگون کردند.

از آن دوره به بعد، مردمِ مناطق دوردست ازقبیل قفقاز یا هندوستان، ضمن حفظ زبان‌های محلی برای زندگی روزمره، به خلق و پرورش آثار بزرگ به ادبیات پارسی روی آوردند. تا سدهٔ چهاردم میلادی، پارسی به زبان ادبیِ سرزنده و معتبری بدل شده بود؛ رسانه‌ای پرکاربرد در تشکیلات اداری حکومت، و زبان ارتباطی اصلی برای دیپلماسیِ درون‌منطقه‌ای در امتداد جادهٔ ابریشم بین آناتولی و شرق آسیا. در چین که مغولان غالب بودند، فارسی، هم به‌عنوان زبانی بین‌مللی و هم به‌عنوان زبان خارجیِ رسمی استفاده می‌شد. درواقع، مارکو پولو بازرگان و مسافرِ ونیزی، در چین و طی تمام سفرهایش در جادهٔ ابریشم، عمدتا زبان پارسی را استفاده می‌کرد. این موضوع درمورد جهانگردِ دیگری که حتی از او هم بزرگ‌تر و تقریبا معاصر او بود، یعنی ابن‌بطوطه هم صادق بود، که بسیاری از همان مسیرهای آسیای بزرگ را در سدهٔ چهاردم پیمود.

درمورد نظام سیاسی تغییریافتهٔ هندوستان بعد از اواخر قرن دوازدهم، یک موضوع مهم این بود که مولفانِ پارسی مجبور بودند از قدرت و اقتدار سخن بگویند: همان محیطِ برخوردار از تنوع فرهنگی که ادبیات و مصارفِ اداریِ زبان پارسی را تحت حمایت سامانیان پرورش داد، تصوری خاص از یک حاکم جهانی یا «سلطان» را در سراسر جهانِ پارسی‌زبان خلق کرد. این شخصیت که یک فضای سیاسیِ فراتر از گروه‌های قومی و جوامع مذهبی را به خود اختصاص می‌داد، شخصیتی جهانی و معظم به حساب می‌آمد: او همهٔ فضای حاکمیت را پُر می‌کرد و از وفاداریِ تمام بازیگران سیاسیِ کهتر برخوردار بود.

درپی زوال عباسیان و قدرت‌گرفتنِ ترک‌زبانان آسیای شرقی، مفهوم سلطنت از خلافت تفکیک شد.

تبلورِ ایدهٔ «سلطان» در سده‌های دهم و یازدهم، منتج از دو عامل مشخص بود: زوال پیوستهٔ خلافت عباسیان در بغداد، که مفروضاً بر تمام دنیای اسلام شرقی، من‌جمله آسیای میانه حکومت می‌کرد؛ و موجِ ورودِ ترک‌زبانان آسیای شرقی به ناحیهٔ متمدن آسیای میانه و شمال ایران؛ برخی از این ترکان به‌عنوان سرباز استخدام شده بودند، و برخی دیگر چادرنشینانِ مهاجر بودند، و برخی نیز گروه‌های جنگجوی نیرومند.

برای سازگاری با این واقعیاتِ نوظهور، اندیشهٔ سیاسی در جنوب شرق آسیا دچار بازنگری‌های عمیقی شدید شد. خصوصا، اقتدار معنوی و اقتدار سیاسی به دو قلمروی جداگانه تفکیک شدند ‌ــ‌ خلیفه قدرتِ مذهبی خود را حفظ کرد ولی قدرت سیاسیِ عملی، در یدِ سلطان بود. محمد غزالی، حکیم ایرانی، برای سازواری این شرایط، اعلام کرد هر دولتی فقط وقتی مشروع است که حاکم یا سلطانِ آن، صلاحیتِ خلیفه را در امور معنوی بپذیرد.

درعوض، خلیفه هم تحت لوای «انتصابِ سلطان»، قدرتِ غیردینیِ او را می‌پذیرفت. شعرا و مورخان، برای برانگیختنِ خاطرهٔ ایرانِ پیش از اسلام، همان داعیهٔ حکومتِ مطلقهٔ امپراطوران ایرانیِ پیشا-اسلام را به این سلاطینِ تازه به دوران رسیده نسبت می‌دادند. اوایل سدهٔ دوازدهم و در آن دورانِ آغازینِ ایدهٔ سلطنت، ابن‌بلخی مورخ، شکلی از سلطنت را تصور کرد که برمبنای اصل متعالیِ عدالت بنا شده بود؛ به‌نوشتهٔ او، هر پادشاهی باید به وارثِ سلطنتِ خویش، این پند را بیاموزد:

«هیچ سلطنتی بدون سپاه نیست، و هیچ سپاهی بدون ثروت نیست، و هیچ ثروتی بدون سعادت مادی نیست، و هیچ سعادت مادی‌ای بدون عدالت نیست».

دانشوران پارسی، ازقبیل ابن‌بلخی هرگز تلاش نکردند که قدرت حکومت را زیر یوغ اسلام یا هر مذهب دیگری بگذارند؛ بلکه «عدالت» دنیای آن‌ها را به‌هم وصل می‌کرد. خصوصا مدت‌ها پیش از آن‌که متفکرانِ رنسانس یا عصر روشنگری، دربابِ جداییِ کلیسا و دولت نظریه‌پردازی کنند، روشنفکرانِ سده‌های یازدهم و دوازدهمِ ایران و آسیای میانه، دقیقا همین کار را کرده بودند.

این‌گونه ذهنیتِ سکولار نسبت به دولت، برای حاکمانی که خود را سلطانِ ناحیه‌ای با تنوعِ قومیْ می‌دانستند (مثل هندوستان)، پیامدهایی بس عظیم داشت. درواقع وقتی واژهٔ «سلطان» به هندوستان رسید، دیگر چنان از مفهومِ قومیت یا مذهبْ گسسته بود که حاکمانِ هندو (که همواره دنبال بالاترین القاب و عناوینِ موجود بودند) آن را برای خود برگزیدند. در ۱۳۴۷ میلادی، ماراپا یکی پایه‌گذارانِ امپراتوریِ ویجایاناگارا در فلاتِ دکن، خود را «سلطان شاهان هند» اعلام کرد، و اخلافِ اولیهٔ او هم، همین عنوان را استعمال کردند.

هر کشوری در یدِ حاکمِ غیرمسلمان شکوفا می‌شود، به‌شرط آن که او عادل باشد، و هیچ کشوری در یدِ حاکمِ مسلمان شکوفا نخواهد شد، اگر او عادل نباشد.

به این ترتیب، یکی از دلایلی که شمولِ نهاییِ هندوستان را در این جهانِ پارسی تسهیل کرد، نوعی ایدئولوژیِ حاکم بود که قدرتِ خلیفه را به رسمیت شناخته، اصل عدالتِ جهانی را پذیرفته، و تنوعِ فرهنگی را قبول کرده بود. ازقضا، این ایدئولوژیِ سیاسیِ فراگیر، برای ادارهٔ جامعهٔ شمال هند مناسب بود ‌ــ‌ جامعه‌ای که به‌لحاظ مذهبی و زبانی و اجتماعی، فوق‌العاده متکثر بود. ازین گذشته، اعتلای عدالت و نه مذهب، به‌عنوان معیاری برای حکومت‌داریِ خوبی، به حکومت‌های پارسی‌مآبْ امکانِ شکوفایی در سراسر هندوستان داد (صرف‌نظر از آن‌که مذهب خودِ حکام چه بود). به گفت‌ ضیاءالدین برنی، مورخ و نظریه‌پرداز پیشگام اوایلِ سلطنت دهلی، هر کشوری در یدِ حاکمِ غیرمسلمان شکوفا می‌شود، به‌شرط آن که او عادل باشد، و هیچ کشوری در یدِ حاکمِ مسلمان شکوفا نخواهد شد، اگر او عادل نباشد.

ولی چیزی که دربارهٔ جهان پارسی‌زبان شاید قابل توجه باشد، نحوهٔ انتشار سریع ایده‌های بنیادیِ آن بود: هم درونِ سرزمین‌های هند تحت حکومت‌های پارسی‌مآب، من‌جمله سلطنت دهلی، و هم در سرزمین‌هایی که دور از چنین حکومت‌هایی قرار داشتند. حتی زمانی که هند جنوبی در یدِ حکامِ هندو بود، یک ایدئولوژی پارسی متمایز بر آن نفوذ کرد که برای مفهوم عدالت و پیوندِ اقتصاد و اخلاقیات و سیاست ارزش قائل می‌شد. در سدهٔ دوازدهم یا سیزدهم، بادِنا شاعرِ تلوگو زبان در دربارِ کاکاتیا در جنوب هند، این جملات تحسین‌برانگیز را نوشت:

«برای کسب ثروت: مردم را سعادتمند کن. برای سعادتمندکردنِ مردم: عدالت وسیله است. ای کیرتی ناریانا! می‌گویند که عدالتْ خزانهٔ شاهان است».

این اشارتِ موجز برای پیونددادنِ ثروت و سعادت و عدالت، ظاهرا گفته‌های ابن‌بلخی را تاویل کرده است. ازین گذشته، روشن است که بادنا، ایدهٔ عدالت را که نقشی محوری در اندیشهٔ سیاسیِ پارسی‌مآبان داشته، آزادانه وام گرفته است و نه به زور و اجبارِ بیرونی. مثلِ حکام مغول در فلات ایران، بادنا هم دیدگاهی پارسی‌مآبانه را نسبت به سیاست و نظمِ اخلاقیْ اقتباس کرد ‌ــ‌ با این‌که او بسیار دورتر از سلطنت دهلی می‌زیست.

بعد از فتح شمال هند به دست ترکان در قرن سیزدهم میلادی، غیر از ایدئولوژی سیاسی، دیگر جنبه‌های فرهنگ پارسی‌مآب در سراسر جنوب آسیا منتشر شد؛ من‌جمله سبک‌های معماری، لباس‌پوشیدن، موسیقی، آداب دربار، آشپزی، و خصوصا واژگان آن. با گسترش قلمروی جغرافیاییِ حروف فارسی، تولید لغت‌نامه‌ها افزایش یافت، چون مصنفان می‌خواستند ادبیاتِ تولیدشده در مناطق متنوع جهان پارسی‌زبان، برای همهٔ آن‌ها قابل فهم باشد؛ تا سدهٔ نوزدهم، تعداد لغت‌نامه‌های فارسی که در هند تولید می‌شد از ایران بسیار بیشتر بود، و این به‌خوبی نشان می‌داد که هندوستان چه‌قدر عمیق غرق دنیای فارسی شده بود.

تا سدهٔ نوزدهم، تعداد لغت‌نامه‌های فارسی که در هند تولید می‌شد از ایران بسیار بیشتر بود، و این به‌خوبی نشان می‌داد که هندوستان چه‌قدر عمیق غرق دنیای فارسی شده بود.

به‌واقع تا سدهٔ چهاردهم، زبان فارسی عملا پرتکلم‌ترین زبانِ دولت‌های سراسر جنوب آسیا بود، چون تشکیلاتِ اداری گسترده در حوزه‌های مالی و قضاییِ سلطنت دهلی و دولت‌های جانشین‌شان، و بعدا در امپراطوری مغول (سده‌های ۱۹-۱۶) و جانشینان‌شان، به دست هندیان انجام می‌شد. درنتیجه، طیف گسترده‌ای از لغات فارسی به واژگان زبان‌های کل منطقه وارد شد.

همهٔ این‌ها به تاریخی طولانی از سال ۱۰۰۰ تا حوالی ۱۸۰۰ میلادی برمی‌گردد. نسل‌های اخیرِ مورخان هند، به درستی از چارچوبِ فکریِ قدیمی که به تثلیثِ «هندو-مسلمان-بریتانیایی» اعتقاد داشت اجتناب کردند و آن را الگوبرداری از نمونهٔ اروپاییِ قدیمی یعنی چارچوبِ «باستانی-وسطی-مدرن» دانسته‌اند. ولی معنای دقیق این ادوار زمانی، خصوصا نمونهٔ اروپایی، مایهٔ سردرگمی باقی ماند.

مورخانْ پژوهش‌های دقیق زیادی دربارهٔ تاریخِ بنگال، گجرات، اُریسا، پنجاب، فلات دکن، ناحیه دهلی، و کشور تامیل از ۱۰۰۰ تا ۱۸۰۰ میلادی انجام داده‌اند و معلوم شد که اصطلاحِ «قرون وسطی» درمورد هندستان به طور کلی بی‌معناست. ازقضا، دوره‌ای از تاریخ هندوستان که سنتاً به آن «قرون وسطی» می‌گویند، مصادف است با گسترش فرهنگ پارسی به سمت شرق در بیشترِ شبه‌قارهٔ هند، و تعاملِ آن با همتای سانسکریت خود. مواجههٔ جهان پارسی‌زبان با جهان سانسکریت، و تعامل این دو فرهنگ، داستانی پیچیده و پربار بوده است.

 

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش