تاریخِ روانکاوی در مواجهه با مسئلۀ معلولیت ذهنی، بارها و بارها به ایدۀ مرگخواهی یا آرزوی مرگ رسیده است. ولی چه کسی برای چه کسی آرزوی مرگ میکند؟ این سوالیست که در مقالۀ «مواجهۀ روانکاوی با معلولیت ذهنی،» در یکی از شمارگان ویژۀ ژورنالِ «روانکاوی و تاریخ،» ویراستۀ داگمار هرتسوگ، مطرح شده است.
تکنیکِ «درمانِ گفتاری» همواره با معلولان ذهنی مشکل داشته است. اگر کلیدِ فهمیدن، در تعاملِ کلامیِ زنده بین درمانجو و روانکاو نهفته باشد، در این صورت روانکاوی در برخورد با افرادِ بیتکلم یا دچار محدودیت کلامی که ظاهرا فاقد حیاتِ باطنی هستند، چه میکند؟
معلولانِ ذهنی اصلا نتوانستهاند داستانهایی را که روانکاوی میطلبد خلق کنند: منظور روایتهایی از گذار، خودشکوفایی، بینشهای روانپالایشی، و فاشسازیهای جذاب است. اینگونه داستانها مثل هر داستان کارآگاهی خوبی، ابتدا ما را در چندین کوچۀ بنبست رها میکنند تا اینکه بعدتر ــ خرگوشِ جواب را از کلاه ذهنیِ درمانجو بیرون بکشند و ــ راهحل معما را فاش کنند. واضحترین مثالها، هانس کوچولو، دورا، مردِ موشی، و مردِ گرگی هستند ــ معماهایی گیجکننده ولی نهایتا قابلحل که فروید با استفاده از آنها، ژانرِ روایتگری را در روانکاوی پدید آورد.
مسئلۀ معلولیت ذهنی برای فرویدیها و بسیاری از اَخلافشان این بود که فاقد جذبه و غرابت بود؛ عقیم و لایتغیر بود، و اینکه نمیشد یک داستانِ خوب را از خلاء استخراج کرد.
مسئلۀ معلولیت ذهنی برای فرویدیها و بسیاری از اَخلافشان این بود که فاقد جذبه و غرابت بود؛ عقیم و لایتغیر بود، و اینکه نمیشد یک داستانِ خوب را از خلاء استخراج کرد. به همین دلیل است که داگمار هرتسوگ میگوید، تا اواخر قرن بیستم، نگاهِ علم روانکاوی به معلولانِ ذهنی چیزی میانِ بیاعتنایی و تحقیر یا استخفاف بیملاحظه بود؛ ضمن اینکه آنها را درمانجو بهحساب نمیآوردند.
در مقطعی توجهِ این دسته از روانکاوان به والدین معطوف شد. اینکه والدینِ چنین فرزندانی میتوانند فقط آرزوی مرگ کودکشان را داشته باشند، یا برای کودکی معمولی که رویایش را داشتند و هرگز نرسید عزا بگیرند. بدینسان، ایدۀ مرگخواهیِ والدین متولد شد، که دستکم داستانی جذاب برای کاوشکردن بود ــ گرچه آنهم فقط بهطور نیابتی، و در روانِ خالیِ معلولان ذهنی.
ولی این چیزِ تازهای نبود. «بچۀ عوضی» افسانهایست که ریشه در قرون وسطا دارد: جنهای خبیث نوزادِ بیپناهِ آدم را از گهوارهاش میربایند و به جای آن، یک بدلِ خوفناک، مضحک، و بیمخ از دنیای ارواح قرار میدهند. والدینش نهتنها باید احساس گناه و سوگِ کودکی را که باختهاند تحمل کنند، که همچنین بهخاطر مراقبت از «نافرزندی» که گیرشان آمده، باید حیاتی سرشار از درد و بدبختی را هم متحمل شوند.
تا امروز، مددکاران اجتماعیِ خیرخواه به والدینِ کودک مبتلا به معلولیت ذهنی میگفتند اول برای باختنِ فرزندی که آرزویش را داشتند سوگواری کنند، و بعد برای تحمل کودکِ متفاوتی که نصیبشان شده خود را آماده کنند. معلولیت ذهنیْ مصیبت است، زندگیِ مرگمانند است، و بلای جان بقیهای که به آن مبتلا نیستند.
فردِ مبتلا به یک بیماری ژنتیک مثل سندروم داون، از زمان لقاح محکوم به این بیماریست، و حذف ژن بیماری بهمعنای مردنِ یک انسان و زندهکردنِ انسانی دیگر نیست؛ این آدم، از اولِ لقاح، همین آدم بوده است.
تا اینکه رسیدیم به مشاوره ژنتیک، که ظاهرا محصول بیخطرِ علم اصلاح نژاد است و فرصتی برای پیشبینی و پیشگیری از نواقص مادرزادی ایجاد میکند. ولی حتی این قلمرو هم همان ایدۀ روانکاوانۀ آرزوی مرگِ فرزند معلول ذهنی را در خودش دارد. مثلا حالا بحثی داغ بر سر آزمایشاتِ پیش از تولد درمورد سندروم داون وجود دارد: اینکه آیا این علم به والدینِ منتظرِ فرزند، امکان حذف بیماری میدهد یا حذفِ گونهای از انسان را؟
طبیعیست که فردِ مبتلا به یک بیماری ژنتیک مثل سندروم داون ــ یعنی کسی که مشکلِ ژنتیکیِ مربوطه را دارد ــ از زمان لقاح محکوم به این بیماریست، و حذف ژن بیماری بهمعنای مردن یک انسان و زندهکردن انسانی دیگر نیست؛ این آدم، از اولِ لقاح، همین آدم بود.
درنهایت باید بپرسیم که آیا روانکاوی درواقع نامِ علمیِ موردنظرش را روی یک خرافات ماندگار ــ که معلولیت ذهنی را اهریمنانگاری میکند ــ گذاشته است؟ آیا درست است که ایدۀ مرگخواهیِ والدین، چندان آرزوی والدین را منعکس نمیکند، بلکه بهقول هرتسوگ، گویای احساسات خصمانه و طردآمیزِ بسیاری از خودِ روانکاوان است که وقتی با صورتی از بشر روبهرو شدند که نمیخواستند وجودش را در دستۀ انسانها به رسمیت بشناسند، دچار نفرت شدند.
واقعیت این است که آنهایی که معتقد بودند روانِ یک معلول ذهنی، یک روانِ انسانیست که نیازمند احترام و توجه است، از گذشته تا امروز همواره تک و تنها جنگیدهاند. شاید حالا برای بسیاری از دانشورانِ علوم روانکاوی دیگر وقتش رسیده که در آینه خیره شوند و از خود بپرسند، حقیقتا منشاء آرزوی مرگ در کجاست؟