داستان این رمان در سال ۱۳۵۰ روی میدهد و روایت مردی است که چند سالی است از شهر کوچک خود به تهران کوچ کرده و معلم است و از عارضه پرش حافظه کوتاهمدت رنج میبرد. او در میان برف و کولاک سهمگین، سفری اودیسهوار را برای پیدا کردن نامزد گمشدهاش پیش میگیرد. داستان با گرهها و تعلیقهای بهجا، خواننده را مجذوب خود میکند تا یکنفس وقایع را بشکافد، دانهدانه کلیدها را پیدا کند و در قفلها بچرخاند. خواننده در تکتک لحظات گویا در کنار اسماعیل گام برمیدارد و با او نفس میکشد یا نفس در سینه حبس میکند. ضرباهنگ مناسب و پایانبندی قوی این اثر را در ژانر خودش به اثری قابلتوجه بدل کرده است.