این سه روایت هر کدام برای من نشانهی بخشی از، بخش مهمی از، زندگیم است، تا اینجای کار، که چارچوبهای ذهنی و احساسی و عقلاییام را شکل داده است. شاید برای کسان دیگری هم اینطور باشد. «محلهبندان» کودکیای که همچنان جستجویش میکنم. «چله»، تکهای از نوجوانی و جوانی و دانشگاهی که به تفکر و آگاهی و شک واداشتم. و «آنکه میخواست سروش باشد» ماجرای نوشتن و زیستن جدیتر و پرسه در فضای داستانی و بزرگسالی، و اکنونمان و مصائبش، مصائبشان، مصائبمان، که در این سرزمین، ایران، تلخت میکند. و البته روایتهای ریز و درشت دیگری هم هست که باید بنویسمشان یا نوشتهام و باید کاملشان کنم تا تصویر پازل روایتهام تکمیل شود. اما اینکه چرا اینجایم، در نوگام، میخواستم مطمئن باشم در گام اول، میانهی روایتهای حذفشدنها و حذفکردنها، چیزی از روایتهام حذف نشود!