عزت‌الله صدیق

در زمان شوروی‌ها

رفیق زیارمل در جای خود ایستاد؛ درآغاز طبق معمول گلویش را تازه کرد. گره نکتایی را بار دیگر به قانقرتکش نزدیک ساخت. با دست راست پیک را به موازات قلبش بالا گرفت و دست چپ را برای بیان احساسات آزاد گذاشت: «رفقای گرامی! این پیک را به آرزوی پیروزی همه ما بالا میکنیم. آرزو دارم که روزگاری باز همینطور محفل رفیقانه باشد، دقیق مثل امروز  باز هم تمام همین رفقا با هم جمع باشیم.  فقط با یک تفاوت! و آن این‌که آن روز آرمانهای انقلاب کبیر اکتبر و انقلاب شکوهمند ثور به پیروزی رسیده باشد. دیگر یک جامعه آزاد، مرفه و عاری از استثمار فرد از فرد ساخته باشیم. آنوقت دیگر فرق بین رفقای افغانی و دوستان شوروی نباشد. بلکه همه ما اعضای یک جامعه و یک کشور بزرگ سوسیالیستی باشیم. به امید تحقق هرچه زودتر آنروز.. خواهش می‌کنم پیک‌هایتان را بالا کنید!»

حسنات

قاضی از همان روز اول وصله ناجوری بود به لباس این شهر و این خانواده. چرا که آن خانواده که قاضی میشناختش واز خودش بود، رفت پشت کارش. هم خود قاضی و هم تمام اعضای خانواده می‌دانستند که قاضی دیگر یک چیزی اضافی‌ست که مانند وسایل قدیمی خانه که یک وقتی عزیز و قیمتی بودند، حالا دور انداختنش وبال دارد ونگهداشتش به صرفه نیست. قاضی صاحب در این فامیل حتی جایگاه «داشته آید بکار» را هم نداشت، و براستی هم هیچ به کار نمی‌آمد؛ شده بود سودای بی بازار، متاع دوتوت سیاه، پیسهٔ ناچل، چیز سرباری.

ظاهرشاه

از زمانی‌که نجیبه به سن جوانی رسیده بود ، وقتهای زیادی می‌گذشت. چندین فصل پَخته چینی تیرشد و چندین بار پالیز های دایمه و للمی به ثمر نشست؛ اما یکبار هم کسی خواستگار گفته دروازه ماما عبدالحق و گلچهره خاتون را تک تک نزد. اول خو آدم غریب راخدا صاحب دختر نسازد، باز اگرهم دختر باشد و هم مانند اولاد ماماعبدالحق بدرنگ و از گوشها گِرنگ، دیگر به امید خدا بنشین و به امید کدام آدم پخته سالِ زن مرده و یا کدام بنده خدا که لنگ و لاش باشد یا شل و شوت. اما از کم بختی نجیبه هرقدریکه گلچهره خاتون انتظارکشید؛ هیچ مردینه ذات پشت دخترش نجیبه کَر نآمد که نآمد.

لبخند پیروزی

عقربک ارتفاع‌سنج چهارهزار و هشت صد متر را نشان می‌داد، اما کوه در زیر سینهٔ هلیکوپتر آنقدر بلند بود که عقربک نشان‌دهنده ارتفاع حقیقی از

سگ‌ها، گربه‌ها و آدم‌ها

در قلب رئوف و مهربان نادژده به همان اندازه که محبت ملدوی و کرساویتسه خانه کرده بود، در برابر ذات گربه و پشک کینه حکمفرما بود. همین‌که نام پشک را می‌شنید، اول با انزجار تمام تفی در بیخ دیوار می‌انداخت و سپس در مذمت ذات و نژاد گربه آن‌قدر کتاب و رساله روی هم می‌گذاشت، که دیگر جایی روی میز خالی نمی‌ماند.

فیسبوک و قبر کارمل

این روزها البته این‌که ببینی مردم پیش روی لوگوی فیسبوک قطار ایستاده‌اند و عکس می‌گیرند، یک گپ عادی است. دَم صبح که بطرف محل کار می‌راندم، هنوز بسیار وقت می‌بود و مردم زیادی آنجا نبودند. اما عصرها زمانی که دوباره بخانه برمی‌گشتم، همیشه جمعیت بزرگی را می‌دیدم که جلوی لوگوی فیسبوک صف کشیده‌اند و با ذوق شوق از همدیگر عکس می‌گیرند.

همه خرس

پسته محاصره بود؛ زمین سخت و آسمان دور، مرگ از چهار سو در پرواز، دیپوی مهمات خالی، مجاهدین پشت دروازه قلعه سنگر گرفته‌اند، پسته‌های اطراف هم که یا سلام تسلیمی زدند و یا پرخچه‌هایشان باد شد. امید رسیدن کمک از ولسوالی صفر است و مرگ پیشت دیوار قلعه در کمین. این‌ها روحیه سربازها را بشدت ضعیف کرده، ولی عزم تورن جزم بود. می‌گفت: «یا وطن یا کفن! هرگز با این اشرار در یک راه نخواهم رفت.»