ادبیات، فلسفه، سیاست

ظاهرشاه

از زمانی‌که نجیبه به سن جوانی رسیده بود ، وقتهای زیادی می‌گذشت. چندین فصل پَخته چینی تیرشد و چندین بار پالیز های دایمه و للمی به ثمر نشست؛ اما یکبار هم کسی خواستگار گفته دروازه ماما عبدالحق و گلچهره خاتون را تک تک نزد. اول خو آدم غریب راخدا صاحب دختر نسازد، باز اگرهم دختر باشد و هم مانند اولاد ماماعبدالحق بدرنگ و از گوشها گِرنگ، دیگر به امید خدا بنشین و به امید کدام آدم پخته سالِ زن مرده و یا کدام بنده خدا که لنگ و لاش باشد یا شل و شوت. اما از کم بختی نجیبه هرقدریکه گلچهره خاتون انتظارکشید؛ هیچ مردینه ذات پشت دخترش نجیبه کَر نآمد که نآمد.

پادکست مجله نبشت را اینجا بشنوید:

مطالب مرتبط

از زمانی‌که نجیبه به سن جوانی رسیده بود ، وقتهای زیادی می‌گذشت.  چندین فصل پَخته چینی تیرشد  و چندین بار پالیز های دایمه و للمی به ثمر نشست؛ اما یکبار هم کسی خواستگار گفته دروازه ماما عبدالحق و گلچهره خاتون را تک تک نزد.  اول خو آدم غریب راخدا صاحب دختر نسازد، باز اگرهم دختر باشد و هم مانند اولاد ماماعبدالحق  بدرنگ و از گوشها گِرنگ، دیگر به امید خدا بنشین و به امید کدام آدم پخته سالِ زن مرده و یا کدام بنده خدا که لنگ و لاش باشد یا شل و شوت. اما از کم بختی نجیبه هرقدریکه گلچهره خاتون انتظارکشید؛ هیچ مردینه ذات پشت دخترش نجیبه کَر نآمد که نآمد.

همانطورسالهای سال گذشت، دیگر ماما و گلچهره از شوی دادن دخترخود دست شسته بودند. تا بالاخره خداوند بالای این دهقان خاندان رحم کرد و ورق زندگی شان دور خورد.

خدا می‌داند که کجای نجیبه کَر خوش حاجی نجم‌الدین بای آمده بود. اگر نه رنگ سیاه و دست و پای دراز دراز نجیبه نه زنانه‌ای زنانه بود و نه مردانه‌ای مردانه.

مگربای یا قدبلند و لنگ های درازنجیبه را خوش کرده بود یا رفتارش را، که مثل اسپ یرغه چابک و نرم در بین جویه های پالیز و پخته کردها تا و بالا می‌رفت. ویا کس چی می‌داند، شاید هم بای در بطن این دختر کر خواب بچه زاییدن را می‌دید.

بای در همان جوش جوانی یک زن گرفته بود، بعدازسالی چند دوتا شده و اخرکار شد سه زنه. مگر هرسه تای شان غیر از دختر هیچ نرینه را از بای شکم‌دار نشدند.

عمرآدمی کوتاست ، مثلیکه یک خواب دیده باشی؛ زود زود می‌گذرد. حالا دیگر بای هم از اخ و توخ جوانی افتیده بود و هم دلش از هر چیز سرد شده بود.

در او غایتهاییکه  مست جوانی‌اش بود؛ انقدر تاوبالا دوید، انقدر دوای ملایی و داکتری کرد، انقدر تعویذ وشویست وخشت پخته و کلوخ خام را از زیارت ها را برایش آ وردند که خدامیداند. اما هرچه که کرد خداوند دامنش را از اولاد مردینه پر نکرد.

خودش می‌گفت «خدا می‌داند که گناه کدام هفت پُشت ماست، که اوبالش ما را گرفت و این خیل بی کس وکوی ماندیم.»

و حال در عمر پخته سالی بای مانده بود  و سه تا زن و چهارده تا دختر.  نه کسی راداشت که بعد از او نامش را زنده نگاه کند، ونه جوانی که ملک وجایدادش راصاحب شود.

کُل اولس  می‌دانست که بسته این یک پیکال زمین بای برای اودرزاده و بیگانه‌ها میراث می‌ ماند.

بای دیگر روی دیدن و طلبگاری رفتن پیش بای و ارباب را نداشت. این‌دفعه از ضد دیگربای وبای زاده ها، رفت، دختر ماما عبدالحق راکه دهقانش بود وسیالش هم شمرده نمی‌شد، گرفت.

ستاره نجیبه کر یک دفعه‌ای در آسمان بَل زد، زن بای شد.  زن نجم‌الدین بای واری آدم شد که در خوابش هم نم‌یدید.

دیگر آب و نانش در طاقچه بالا مانده‌گی بود. ازسرگین انبارکردن و غوزه غوزه پخته چینی و خشاوه پالیزها خلاص شد، شد زن بای وبی بی زن‌های قشلاق.

نجیبه گَرنگ چند ماه اول را بلاتشبیه در جنت تیر کرد، مثلی‌که در شکم مادر زندگی می‌کند؛ نه خبر بود که نانش از کجا می‌آید ونه آبش.

اما همه اینها خیلی زود گذشت. سیاه بختی پشت نجیبه را ایلا دادنی نبود؛ او هم مثل دیگر زنهای بای، سه شکم پشت در پشت برای او دختر آورد که هیچکدامشان تا شش ماهگی هم نرسید.

نجیبه که از جایداد کر بود، شب که پهلو می‌گشت، طفلک را زیر می‌گرفت و خفک می‌کرد.بای هم زیاد پشتش نمی‌گشت، نجیبه را یک قمچین کاری می‌کرد و خلاص…آخر از دختر ذات که چیزی کم نمی‌شد. قلعه بای از سیاسر پر بود.

بای دگر فاتحه اولاد نر داشتن را خوانده بود. دیگر هفته پُر هفته پُر طرف اطاق نجیبه دور هم نمی‌خورد. حتی از یادش رفته بود که دختر ماما عبدالحق برای بار چهارم شکم‌دار است.

تا روزیکه کُل ارباب ها و بای های ترکستان برای دست بوسی اعلیحضرت ظاهرشاه به قصر جهان  نما رفته بودند. اعلیحضرت برای شکار به قطغن آمده بود و حاکم صاحب احوال کرده بود که جناب شان بزرگان را به حضور خواهند پذیرفت.

خداوند در قطار ارباب های دیگر، دیدار اعلیحضرت را نصیب نجم‌الدین بای هم ساخت. نجم‌الدین ازشرفیابی اعلیحضرت  پس خانه می‌آمد.هنوز از سرِسرک بطرف چنارباغ پایین نشده بود که توره اسپ خود را در پیش پایش قیضه کرد و از تفنگ شکاری چره‌ای روسی چند فیر هوایی کرد ومژده داد که خاندان بای صاحب پیدا کرد.

بای هم ناجوانی نکرد، واسکت و لنگی و هرچه که در جیب داشت به توره مژدگانی داد. حاجی نجم‌الدین بای که بعد از پنجاه سالگی صاحب اولاد نر شده بود، قسم می‌خورد که اعلیحضرت اگر ولی نیست، خالی هم نیست. میگفت از برکت دست بوسی شاه بود که خداوند خاندانش را از می‌راث شدن نجات داد، ازهمین خاطرهمان ساعت درساعت نام طفل را ظاهر شاه گذاشتند.

بای  باتولد این بچه از سر جوان شد و نجیبه گرنگ شد سرتاج کُل زنهای قلعه و قشلاق. بای بود که می‌رفت و از هر روز بازار برای نجیبه تان تان اوچکان و بخمل و قناویز می‌ آورد.در کفشکن خانه نجیبه کر پیزارهای مدراسی و کلوش های دوره دوزی شده روسی مول مول کوت بود.

چیزی گوشت لُخم شکار و بره کباب که نبود، اول پیش نجیبه  می‌رسید.

بای بچه را یکساعت هم از خود دور نمیکرد؛ نوزاد از آغوش مادرکرده بیشتر در مهمانخانه نزد بای می‌گذشت.

نجم‌الدین بای بچه راشبانه هیچگاهی تنها نزد نجیبه نمی‌ماند.شبی که خودش نزدنجیبه کر نمیرفت حتما یکی از امباقها یا دخترانش را نزد او می‌فرستاد تاکه بچه را هوش کند و نجیبه  زیر نگیریدش.

هر روزیکه بر عمربای بچه اضافه می‌شد؛ همانقدر قد می‌کشید و پهلوان گشته می‌رفت.در یکسالگی طوری استوار بر پشت اسپ می‌نشست گویی ده ساله چاپ انداز است.

بای یک گوپیچه شوقی از بازار آقچه برایش آورده بود وهر باریکه در جان بچه اش می‌کرد؛خودش من من گوشت می‌گرفت.

نجم‌الدین بای باور داشت که فرزندش ظاهر شاه را خداوند از ازل بای پیدا کرده ؛خوی و بویش ،قد وقواره پهلوانیش ،غرزدن و هرچیز را بزور خواستن‌هایش… همه گویی فقط برای بایگری و خانی خلق شده.

بای حساب ساعت ساعت عمر فرزند را می‌کرد، خوب پخته یادش بود که ظاهر شاه همین چند روز بعد بخیر یکساله و یکماهه می‌شد.

بای بعداز  غایتهای زیاد برای بزکشی به دولت آباد رفت  ودو شب سربسر مهمان قره بای شده و اختلاط کرده بود. روزسوم که باناظر و چهار نفر از چاپ اندازهایش پس به خانه رسید وضع را دیگر رقم دید.

درقلعه و چارگردش خپ وچُپی بود.ازهیچ بغل وبوغل نه صدای آدمیزاد بالا می‌شد نه بع بع گوسفند و بره ای.از بسته قشلاق بوی غم به مشام می‌رسید.

مثلیکه کس در گوش بای گفته باشد یکه راست در خانه نجیبه رفت. خانه پر زن ها بود. بای دید که زنهایش کوت کوت موهایشان را کنده‌اند، اما هیچکس جرات گریه کردن را ندارد.

نجیبه گرنگ شب پهلو گشته بود و طفل خود را زیر گرفته و خفک کرده بود.

جسدکبود شده و بیجان ظاهر شاه در وسط خانه مانده گی بود.

نجم‌الدین بای نه گریه کرد نه فریاد کشید ونه کسی را دو و دششنام داد.

اول جنازه فرزندش رابغل کرد و مهمانخانهه برد. بعدش پس آ مد ،  قمچین بزکشی خود را خواست وآنقدر زنهای خودرا قمچینکاری کرد، آنقدر چیغ و واویلآی شانرا کشید تاکه آخر خودش ذله شدو از دست عرق چپنش شت وپت گشت.

باز توره را خواست نجیبه را نشانش داد:

-این را ببر دست وپایش را بسته کن و در سرِ راه پاده پرتیش که کُلِ گاو وخر از سرش تیر شود ودر زیر سرگینها نفسش برآید.

باز کدام فکری در کله اش گشت :

– حالی این پدرلعنت را بگیر در یگان طویله قبه کن. بعدِ سه چهار روزکه جنازه و خیر وخیرات خلاص شد باز درپشت اسپها بسته اش کن در حویلی چاپ اندازها انقدر کشش کن که گوشتهایش در زمین بباند و استخوانهایش در دُم اسپ.

.                                       .                           .                               .

توره در دهن حویلی اسپها عسکر واری شخ ایستاده بود، ونمیماند که گلچهره خاتون داخل برود،اماگلچهره هی عذر و زاری کرده می‌رفت.

توره سه چهارباربالایش چیغ زد، پتکه کرد. حتی یکبارکه  به پاهایش چسپیده بود؛ با لگد دور قولاچش کرد. اما او به هیچ رقم از دهن دروازه حویلی اسپها دور نشد.

آخر توره روی خود را بطرف دیگری دور داد ، خود را به ندیدن زد تا که گلچهره خاتون داخل حویلی شود.

گلچره خاتون نفس سوخته با قدم های کج کج  خود را بالای سر نجیبه رساند.

لاش دخترنیمه جانش  بر روی دل نزدیک کاهدان افتیده بود. او را به امر نجم‌الدین بای در پشت دُم اسپ بسته  و پنج شش بار دورادور حویلی کش کرده بودند که حالا ازنوک سر تا کف پایش از خاک و خون وزخمها پُر بود.

خون ها و گوشت های کنده شده از بدنش اینجا آنجا در روی حویلی دیده می‌شد. در دستانش تا هنوز ریسمانی که او را به دُم اسپ بسته بودند، محکم گره کردهگی دیده می‌شد.

گلچهره با زحمت  نجیبه کَررا به روی گشتاند. طرف چپ  صورتش از ساییده شدن روی زمین کاملا” پُرخون وزخمی  بود. ،هیچ شناخته نمیشد.

پیراهنش از قسمت شانه پاره  شده بود،  ګلچهره با عجله سینه خراشیده اش را با باقی پیراهنش پوشاند.  پای راستش از زانو کشال مانده بود، مثلیکه جداشده باشد.

نجیبه کر سعی کرد چشمانش را باز کند، خون خشک شده‌ای‌ که از پیشانی برویش پایین آمده بود، از باز شدنش چشمایش جلوگیری می‌کرد.

گلچهره کجک کجک  پشت آب گشت ، و از پهلوی آخور اسپ ها کوزه پلاستیکی پر آبی یافت.  گوشهٔ چادرش را ترکردوزخم های ارچق گرفتگی و خونهای خشک شده را از ابروان و چشم های نجیبه  سترد.

دستان نجیبه تا هنوز در ریسمانی که به دُم اسپ بسته اش کرده بودند، محکم گره بود.

گلچهره به گره ریسمان چنگ انداخت، باز نشد. اینبار گره را با دندان ها  گاز گرفت، باز نشد.  گره ریسمان در اثر کش کردن پشت دُم اسپ بسیار سخت شده بود، به آسانی باز نمیشد.

گلچهره ناچار بطرف توره دوید که در دهن حویلی اسپها کشیک می‌داد:

ـ بچیم به لحاظ خدا بیا ، از خیرات سرت کرده همو دستهایش را خو باز کن.

توره با ترس نیم نگاهی به او انداخت:

ـ برو گمشو دیگر نزدیک من نیا. همین که در حویلی ماندمت، اگر بای خبر شود، قمچین کاری می‌کنمم.

گلچهره چادر را از سر دور انداخت. دستانش از خاک پر کردو برسرو پیچه های سفیدش باد کرده می‌رفت:

ــ او خدا جان   الهی اهل و عیال ظالمان رادر خاک سیاه بنشانی، الهی شیرین دل شانرا در کرایی کباب کنی ، الهی بازخواست اولاد من در روزقیامت از این ظالمان بیگیری.

دل توره بالایش سوخت،اما از بای هم می‌ترسید:

ـ بسیار پدرلعنت زن هستی، مرا آخر سر بای خواهد کشتی. اگر مرا چیزی شد مرگم در گردن تو.

و با ترس و دلهره بیرون قلعه را یکبار دیگر از نظر گذراند. باعجله خودرا بالای سر نجیبه کر رساند و ریسمان دستش را با چاقوبرید و زود بجایش برگشت.

گلچهره دستان خون پُر و بی شیمه نجیبه را در پهلویهایش دراز کرد،  دست راستش مثل یک چوب سخت شده بود، هیچ شور نمی خورد.

لب های نجیبه جنبیدن گرفت. گلچهره گوش خودرا نزدیک دهنش برد. گپهایش بزحمت فهمیده می‌شد:

ـ آنه جان، پیش از مردن مرا تا سر قبرش ببر…

گلچهره اشکهای خود و نجیبه را با چادرش خشک کرد:

ـ دختر گلم، خدا مرگ را از تو صد کوه سیاه دور داشته باشد. انشالله گل واری جور می‌شوی.

لبهای نجیبه باز تکان خورد:

ـ انه دلم کفیده، زنده نمی مانم.

و با چشم بطرف سینه خون پر دو توته شده اش اشاره کرد.

گلچهره  به چهار طرف نگاه کرد. اشکها و خاکها را بادستش از پیشانی و پیش چشمانش پاک کرد.

ـ  دختر شیرینم، حالی می‌روم دستی کرده غلطک را می‌آورم تا سر قبر بچه ات می‌برمت.

و باز به زحمت نجیبه را تا بیخ دیوار کش کرد که زیر سایه باشد. بوجی پاره شده ای را در روی حویلی یافت و در زیر سر نجیبه گذاشت و خود باشتاب پاهای کج خود را کش کرده کش کرده بطرف قلعه دهقان ها روان شد.

چاپ انداز بچه  ها از طویله اسپ های بزکشی را برای شستن بطرف نهر می‌بردند. کسی از ترس بای حتی نیم نگاهی هم به لاش خون وخون پُر نجیبه کر نمیداخت.

ازمزدوربچه ها کسی بالای توره صدا کرد:

ـ لالا توره، همین لاش را از روی حویلی بردار. اسپها تور نخورد.

توره بی پروا جواب داد:

ـ هی بابا ،من ده چی غرض هست. ما خو مرده کش نیستیم.

آفتاب به پاهای نجیبه رسیده بود که گلچهره خاتون  خود را با غلطک پس تا نزد دخترش رساند.

توره روی خود را به سمت دیگری گشتاند تا آمدن گلچهره خاتون را ندیده باشد.

گلچهره سروسینه نجیبه را در بغل خود گذاشت. و با تارسفید و سوزن لحاف دوزی سینه دوتوته شده نجیبه را دوخته می‌رفت.

هرباریکه  خاتون سوزن را در پستان نجیبه فرو می‌برد، فریاد خفه دخترش به گوش می‌آمد:

ـ آی خدا…آی خدا…آی خدا….

گلچهره پستان نجیبه را پنج کوک زد و دوسر اضافگی تار را با دندان های زرد و نیمه ریخته اش قطع کرد.

در روی غلطک جُل گاو هموار بود،، اما بالا کردن نجیبه دراز و زخمی کار بازوی گلچهره نبود.

مجبور باز کج کج شده پیش توره دوید:

ـ توره جان، الهی خدا در جوانی ات برکت پرته، الهی سردار کُل جنتی ها شو ی ؛همین مظلوم را خو همرایم در غلطک بار کن.

توره از عصبانیت دندانهایش را خایید:

ـ دیگرازینجا گمشو زنکه پدرلعنت، ایلای ما بده.

گلچهره خاتون باز در خاکها زانو زد. رویش را بطرف آسمان بالا کرد، دست انداخت و گریبانش را تا نیم سینه پاره کرد:

توره از نفرین پیره زن ترسید. نگاهی به بیرون حویلی کرد وباشتاب بطرف نجیبه روان شد.

ـ بیا بدو زودشو…اگر بای را کسی خبر کند، پوستم را از کاه پر خوهد ساخت.

گلچهره پاهای نجیبه را گرفت و توره  شانه هایش را، و سبک و امانت در روی غلطک گذاشتش.

قطره اشکی ازچشمهای توره بروی نجیبه چکید، چشمهایش نیمه باز شد و با دیدن مرد نامحرم سعی کرد تا رویش را پنهان کند.

توره سر خود راشور داد و به گلچهره خاتون گفت:

ـ این لاش را دیگر کجا می‌بری؟ در مردنش چیزی نمانده، ناحق آزارش می‌دهی.

توره غلطک را تا دهن دروازه حویلی آورد و بدست گلچهره خاتون داد.

گلچهره  از راه  پاده رو حرکت کرد. از راه پلوانها غلطک برده نمیشد. هم عرابه غلطک کج لول بود وهم نجیبه گرنگ ودراز. درد لگن خاسره کج شده ، خاتون را آزار می‌داد.

ماما عبدالحق دربین پالیز خیشاوه می‌کرد که نجیبه را با غلطک یکجا دید. از ترس قهر بای خود را در بین جلغز های تربوز ها پت کرد,تا رویش را گلچهره نبیند.

آفتاب ترق تابستان راست در راست بر بالای فرقش رسیده بود که گلچهره خاتون غلطک نجیبه توته توته شده را نزدیک قبرستانی رساند. فقط که ازین سیل بُردگی بالا شود، دیگریکراست دربالای قبرظاهرشاه،دربالای قبر جگرگوشه نجیبه می‌رسند.

گلچهره خاتون کلوش ها را ازپاهایش کشید، در  روی غلطک گذاشت، تا پاهایش لچ باشد وآسان درسیل برده گی پایین وبازبالا شود.

پنج شش قدم اول را خوب آمد، بعد ا یکدفعه  در سرن کجش یک درد خًله زد.  چیغ خاتون برآمد. پاهایش سستی کرد. کُریهای  پایش خارک خارک شد، مثلیکه  صدها سوزن را دربینش فرو کرده باشند.

زور وقوت خاتون را درد سرین کجش خورد. غلطک را دیگر گرفته نتوانست. غلطک به وزن خود آمدن گرفت. گلچهره را برداشت، بُرد، بُرد و به شدت در بیخ بیخ چقری سیل بردگی زدش. غلطک و نجیبه  هردو بالای گلچهره خاتون افتیدند.

گلچهره در جانش یک شکستن کلان را حس کرد، همه چیز تمام شد. فهمید که یا کمرش از بین دو نصف شد، یا از ضربه غلطک دلش ترقیده است.

در فکرش گشت که شویش ماما عبدالحق هنوز هم خواهد در پالیز خشاوه کرده باشد که مردم احوال مرگ او را برایش ببرند. ماماعبدالحق از ترس بای هیچ چیز هم نخواهد گفت. در همان جویه پالیز خواهد نشست و پت پت گریه خواهد کرد.

فکر کرد که گاو زردینه و شکمبویش ، سبا ، دیگر سبا خواهد زایید. گاو بیچاره چقدر با چشمان بلوق بلوق خود او را خواهد پالید، اما او وخت مرده باشد. فکر کرد؛ مرگ چقدر آسان بود.  ناحق ازش اینقدر می‌ترسید؛ نه ماهای زیاد زیر لحاف خوابید، نه دًم و دعای ملا و مولوی نصیبش شد، نه روی کدام گولی و پیچکاری را دید، بس فقط مثلیکه خداوند اینطور مرگ آسان را از آسمان برایش تا کرده باشد.

صدای پخش ویش و وای نجیبه به گوش گلچهره می‌رسید. گلچهره خاتون به این هم  خوش بود که از دختر جوانمرگ خود کرده زودتر می‌میرد.

.

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش