امروز دوباره دیدمش، خانمجان. داشتم پلههای پشت تماشاخانه را میسابیدم که بالای سرم سبز شد. نفسم بند آمد. باورت نمیشود، ولی داشت خیره نگاهم میکرد. یکجوری هم نگاهم میکرد که انگار بخواهد حرفی بزند، ولی رویش نشود. خیلی جلوی خودم را گرفتم تا ضعف نکنم و ولو نشوم روی پلهها. تصدقش شوم، با همان ژست همیشگیاش، سیگار به دست تکیه داده بود به دیوار. زبانم بند آمده بود. میخواستم بلند شوم و رو به رویش بایستم، ولی نتوانستم. چشمانم را از چشمانش دزدیدم.
خانمجان، عجب چشمانی داشت. به خدا داشتم از ابهت نگاهش سنگ کوب میکردم. زری راست میگفت. چشمانش سگ داشتند. یک جوری آدم را میگرفتند که انگار صاعقه زده باشد پس کلهات، نه هوش و حواس برایت میماند و نه دل و ایمان. تا به خودم بیایم و خودم را جمع و جور کنم، دیدم که پشتش را کرد و رفت. بخشکی شانس، باید قبل از رفتنش یک چیزی میگفتم. مثلا میگفتم که چقدر هوادارش هستم، یا یک چیزی توی همین مایهها. ولی مثل احمقها ساکت ماندم. دست خودم نبود. وقتی میبینمش، نفسم بند می آید؛ چه برسد به این که بخواهم حرف بزنم.
اخم نکن، خانمجان. میدانم، حرف و حدیث پشت سرش زیاد است. ولی همهشان حرف مفت است. برایش حرف در میآورند و امثال تو ساده باور میکنند. میگویند چشمچران است؟ خوب، کدام مردی نیست؟ آقا جانم را فراموش کردهای؟ آن قدر سر و گوشش جنبید تا دست آخر من و تو را گذاشت به امان خدا و رفت سراغ آن زنیکهی پتیاره و بی سر و پا. اسمش چه بود؟ ثریا؟ غربتی بی همهچیز، آقاجانم را از راه به در کرد و تو را به خاک سیاه نشاند. خیر سرش همسایهی دیوار به دیوارتان هم بود و با تو نان و نمک خورده بود؛ ولی ککش هم نگزید که زندگیت را از هم بپاشد و شوهرت را از چنگت دربیاورد.
ناراحت نشو. اینها را نمیگویم که دوباره بغض کنی و فکری شوی که آقاجان چطور به خاطر آن زنیکه حرام لقمه، حرمت دوازده سال زندگی با تو را زیر پا گذاشت و مثل یک لباس کهنه و به درد نخور، پرتت کرد گوشهی صندوق خانه. میگویم که بدانی مردها همه سر و ته یک کرباساند. میخواهد آقاجان باشد، یا هر مرد دیگری. زن باید حواسش را جمع کند و نگذارد مردش به این راحتیها از دست برود. اینها حرفهای من نیست که فکر کنی دارم چرند میبافم و تحویلت میدهم. زری مدام میگوید که زن باید زنانگی بلد باشد. باید به خودش برسد و سر و وضعش را درست کند. زری عاقل است. به قیافهاش نمیآید، ولی خیلی میفهمد.
اصلا بگذار خودم زن خانه بشوم، آن وقت نشانت میدهم که زن بودن یعنی چه. تو را به ارواح خاک رفتگانت قسم، نخند، خانم جان. به خدا من هم خانومی کردن بلدم. الآنم را نگاه نکن. آنقدر کلفتی تو و آن تماشاخانهی کذایی را کردهام، به این شکل و قیافه افتادهام. منت نمیگذارم، ولی کارهای تو که تمامی ندارند. تا زیرت را تمیز کنم، غذایت را بدهم و آبی به سر و رویت بزنم؛ خروسخوان صبح رسیده به تاریکی شب. آن موسیوی زبان نفهم هم که رحم و مروت ندارد. هر چه کار سخت است، هوار می کند روی سر من و زری.
خودمانیم، از آن زری ترکهای و مردنی که کار برنمیآید. فقط فکش میجنبد و زبانش کار میکند. همهی کارها میافتد روی دوش من بیچاره. زمین را بساب، شیشه را پاک کن و لباسها را بشور؛ دیگر نا و رمقی برایم نمیماند که بخواهم فکر سر و صورت و ریخت و قیافهام باشم. اما باور کن، اگر کمی به خودم برسم و سرخاب و سفیداب بزنم، چنان لعبتی میشوم که نگو و نپرس. دست همهی آن عروس فرنگیهای هزار قلم آرایش کرده را از پشت میبندم.
زری میگوید خمیرهاش را دارم. میگوید اگر دستی به سر و رویم بکشم، از آن خانم خانمهای نقش اول تیاتر هم جلو میزنم. لباس خوب میپوشند، ادا و اطوار میریزند، هفت قلم آرایش میکنند؛ خوب معلوم است که میشوند دختر شاه پریان.
خودمانیم دیگر، فکر کردهای آن زنیکه هنرپیشه چه کار میکند که عقل و هوش را از سر همه میپراند و با کوچکترین حرکتی، آب از لب و لوچهشان سرازیر میکند؟ خودم دیدم که چقدر رنگ و لعاب میزند به آن صورت ایکبیریش تا بالاخره ریختش قابل تحمل شود. لباسهای آن چنانی میپوشد، غمزه و غمیش میآید و با آن ژست مکش مرگ ما، سیگار دود میکند. باید با چشمان خودت ببینی، با هر پکی که به سیگار میزند؛ چشمان تماشاچیها بیشتر از حدقه بیرون میزند. ولی همهاش ادا و اصول الکی است. پشت صحنه که آرایشش را پاک میکند و لباسهایش را در میآورد، تازه نشان میدهد که چه بی سر و پایی است و هیچی در چنته ندارد.
وای خانمجان، باید ببینی با چه قیافهای، سیگار به دست میایستد وسط صحنه. نه، آن زنیکهی هنرپیشه را نمیگویم. او را میگویم که با هر پک سیگارش، مرا میکشد و زنده میکند. یکبار قایمکی یک گوشهای نشستم و تماشایش کردم. از دست آن موسیوی بد اخلاق و غرغرو قسر در رفته و خودم را رسانده بودم به سالن نمایش. هزار اللهاکبر، هزار ماشاءالله، مثل یک پارچه آقا ایستاده بود روی صحنه. کت و شلوار پوشیده و کلاه بر سر، یک چیزهایی از عشق شکست خورده و ناکامش میگفت. خونم به جوش آمده بود. میدانم، خانم جان. میدانم نمایش است. اما خوش ندارم خیره شود در چشمان آن زنیکهی هفت رنگ و بگوید چقدر خاطرش را میخواهد.
ولی ناغافل ساکت شد. انگار حس کرده بود که از این حرفهای عاشقانهای که تحویل آن زنیکه میدهد، خوشم نیامده. باورت میشود، خانم جان؟ همان لحظه، جعبه ی سیگار را از جیبش بیرون آورد و یک نخ پیچید. خدا مرگم بدهد اگر دروغ بگویم، ولی چشم چرخاند و بین آن همه تماشاچی، خیره ماند به من. شانس آوردم تاریک بود و گل انداختن گونههایم را ندید، مگر نه چه آبروریزی میشد. فکرش را بکن، چند ثانیهای خیره ماند به من و سیگار دود کرد، تا بالاخره صدای آن زنیکهی هنرپیشه درآمد. نقشش را میخواند، خیر سرش. نگاهش را که از من گرفت، تازه شروع کردم به نفس کشیدن. به جان تو، نفسم بالا نمیآمد. قبلتر ها فکر میکردم که شاید از من خوشش بیاید، ولی آن موقع دیگر مطمئن شدم.
نخند، خانمجان. جدی میگویم. زری هم میگفت که به من نظر دارد. زری حرف مفت نمیزند. عقلش خوب کار میکند. وقتی میگوید چیزی هست، از روی هوا و الکی نمیگوید. قسم خورد که حضرت عباسی راست میگوید؛ ولی اگر باور ندارم، امتحان کنم و با چشمان خودم ببینم. من هم دیدم سنگ مفت و گنجشک هم مفت. دل به دریا زدم و رفتم که ببینم حرفهای زری چقدر درست است. یکبار بی هوا جلوی در تماشاخانه، سینه به سینهاش درآمدم. همیشه راهم را کج میکردم و میرفتم پی کارم، ولی اینبار رو به رویش ایستادم و من و من کنان سلام دادم. در اصل میخواستم حال و احوالی کنم و بگویم که چقدر پای تیاتر دیشبش اشک ریختم و زاری کردم، ولی زبانم نچرخید. همان یک سلام خشک و خالی را هم به زور تحویلش دادم. خندید. فکرش را بکن، خانم جان، به من خندید. جوابم را نداد، ولی نگاهم کرد و خندید. تو این چیزها را نمیفهمی، ولی زری خوب از این خندهها و نگاهها سر در میآورد. میگفت از من خوشش میآید و مو لای درزش نمیرود.
آخ، خانمجان. فکرش را بکن. یک روز مثل آقازاده ها گل و شیرینی میگیرد و به خواستگاریم میآید. آن وقت درمیآیم جلوی موسیو و آن کهنهی بدبو و چرک را پرت میکنم توی صورتش. میگویم از این به بعد نه من و نه زری، کلفتی تو و آن تماشاخانهی لعنتیات را نمیکنیم. بعد از عروسی، میرویم سر خانه و زندگی خودمان. از شر این صاحب خانهی شکم گنده خلاص میشویم. برایت چند تا کلفت و نوکر میگیرم که زیر دستت کار کنند. یکی پاهایت را ماساژ بدهد، آن یکی غذا برایت درست کند و دیگری حنا روی موهایت بگذارد. زری را هم میآورم وردست خودم. درست است، کار از او بر نمیآید؛ ولی عقلش خوب کار میکند. خودم هم پا میاندازم روی پایم و خانومی خانهام را میکنم.
البته شاید زری هم سر و سامان گرفت و رفت سراغ زندگی خودش. بین خودمان باشد، خانمجان. بفهمی و نفهمی، دل او هم یک جایی بند شده. درست و حسابی نمیدانم، ولی انگار طرف یک آرتیست خوش بر و روی فرنگی است. یکبار زری او را در آن تماشاخانهی عجیب و غریب سر لالهزار دیده. من که نرفتهام، ولی میگفت تیاترهای آن جا با تیاترهای تماشاخانهی موسیو از زمین تا آسمان فرق میکنند. یک اسم عجیبی هم داشت. سینما، یا یک چیزی توی همین مایهها. میگفت وسطهای نمایش بوده که آرتیست خوش قیافهی فرنگی خیره شده به زری و سیگار دود کرده. زری میگفت نفسش در سینه حبس شده و صورتش گل انداخته، ولی هنرپیشهی اجنبی از او چشم برنداشته. حتما چشمش زری را گرفته. زری هم که الکی هوایی نمیشود. عقلش خوب کار میکند. خوب معنی این نگاهها و سیگار دود کردنها را میفهمد.