خورشید داشت توی مزرعههای روبرو فرو میرفت. پرتوهای آخر وقتش را پاشیده بود روی شالی ها. پرندههای حشره خوار نزدیک زمینهای مرطوب پرواز میکردند و گاهی با نوکشان به سطح آب میزدند.
صدای یکدست زنبورهای بابا یعقوب را میشنید، صدایی که همیشه و هروقت به کلبه میآمدند همراهشان بود، وقتی توی تراس لم میدادند، دنبال هم میدویدند، سیگار میکشیدند، فیلم میدیدند، صدا همیشه بود. مطمئن بود محمد هر جا که باشد، هرجا که برود اگر جایی کندوهای زنبور را ببیند و وزوز وز زنبورها را بشنود غیرممکن است که بوی تن نم خورده ی او را به یاد نیاورد، بوی عرق تنش توی شمال فرق میکرد، محمد گفته بود عرقت اینجا آدم را مست میکند، بوی تمشکهای وحشی را میدهد.نسیمی که از سمت زمینها به صورتش میخورد، پوستش را خنک میکرد. فشار باد را حتی روی مژه هایش هم احساس میکرد و خنده اش گرفته بود. با یک دست روی ساعد دست دیگرش کشید، موهای راست شده را خواباند.
دهانش طعم شکلات گرفت. از همانها که محمد همیشه توی جیبش داشت. یکهو حالش عجیب خوب شده بود. دستهایش را پشت گردنش قلاب کرد، برای چند لحظه چشم هایش را بست، بوی گس گیاههای دور و برش را فرستاد توی دماغش. زیر لب گفت گور بابای شش سالبعد تکرارش کرد. بلندتر و بلندتر تکرار کرد. آخر سر فریاد کشید گور بابای شش سال پرندهها را پراند، پشهها تک و توک به صورتش میخوردند. فکر کرد اگر پشهها بگذارند میتواند غروب مهمی باشد، چون تصمیم گرفته بود دیگر به عقب نگاه نکند.
برگشت توی کلبه، درهای توری را بست و توی کلبه قرصهای پشه روشن کرد. قرص را گذاشت روی میز و تکیه دادش به فندک، قرص آرام دود میکرد و یک بویی میداد، هرچند سردردی که از قرص میگرفت به وز وز پشهها بیخ گوشش میارزید.
نشست لب پنجره، روی صندلی راک ش. خودش را تاب داد، دست هایش را به بدنش میکشید، پاهایش را جمع کرد توی شکمش، پاشنه پاهایش را گذاشت لبه صندلی و چانه اش را چسباند به زانوهایش. عروسک نوه ی بابا یعقوب را دید که افتاده بود کمی آن طرفتر زیر مبل، بلند شد برش داشت و دوباره به صندلی اش برگشت. عروسک را چسباند به خودش. یکهو احساس کرد یک چیزی، شبیه یک ظرف میوه خوری که خالی شده توی دلش سنگینی میکند. دستش رابه شکمش کشید،انگارکه بخواهدجای ظرف راتوی شکمش پیداکند. انگشتش را مالاند روی لبهای نیمه باز عروسک حسابی گشنه ای ها! مگه نه؟لبه انتهایی تیشرتش را گرفت و بالا کشید. سینه اش را بیرون آورد و نوکش را گذاشت بین دو لب عروسک. صورت مومی عروسک سرد بود واحساس سرما کرد. پتو را که افتاده بود روی زمین برداشت و تا روی گوش عروسک بالا کشید.
وقتی وارد راهروی دادگاه شده بود، محمد روی یک نیمکت نشسته بود، خم شده و آرنج هر دو دستش را روی زانوهایش گذاشته بود. انگار داشت به کفشهایش نگاه میکرد و فکش به خاطر آدامس توی دهانش میجنبید. مینو را که دید بلند شد، ایستاد، سلام کرد و مثل همیشه باهم دست دادند. محمد آرام پرسیده بود خوبی؟او هم گفته بودخوبم. توی اتاق هیچ به محمد نگاه نکرد، فقط سعی کرد حضور جسم او را کنارش خوب به خاطر بسپارد، میترسید بعدازآن فکر کند هیچوقت چنین آدمی توی زندگیش نبوده. تا میتوانست بوکشیده بود، بویی که شبیه هیچ بوی دیگری نبود، مثل اثر انگشت، منحصر بفرد، که از یکجایی نزدیک گردنش داشت متساعد میشد .
بیرون که آمدند، نور خورشید صاف میخورد به چشمهایش. دوباره با هم دست دادند، محمد سرش را تکان داد، انگار که بخواهد بگوید: خب دیگه، تموم شد. شبیه وقت هایی که جلوی تلویزیون، زیر پتو میرفتند و فیلم میدیدند، همیشه آخر فیلمهایی که محمد خیلی از آن خوشش میامد، همین طوری نگاه میکرد. خداحافظی شان به طرز مایوسانه ای عادی بود، مینو دستهایش را از دستهای او بیرون کشید و فکر کرد که چقدر دلش آدامس نعنایی تند میخواهد، از آنها که اول از خنکی زیاد زبانش را میسوزاند، بعد دهان و حلق و نای و مری و معده اش را با یک طعم تند گزنده و عجیبی خنک میکند. کمی آن اطراف قدم زد. چشمش دنبال سوپر مارکت میگشت. تلفنش زنگ خورد. پگاه بود. گفت: مینو .
مینو کمی به امواج صدای پگاه که توی گوشش نامش راتکرار میکردند گوش داد. پگاه گفت: خوبی؟ چی شد؟
باصدای بلندگفت: توی این خراب شده ای که هستم یه مغازه پیدا نمی شه .
پگاه گفت: چی میخوای مگه؟
– آدامس، سیگار، آب … نمیدونم
– تموم شد؟
– تموم شد.
پشت فرمان نشست. انگشتش را کشید روی غبار داشبورد. ماشین یک شستشوی اساسی لازم داشت.
– من برگشتم مامان!
این را بلند گفت و کیف دستی اش راانداخت روی نزدیکترین مبل به در ورودی. چندبار دیگر هم مادرش را صداکرد. مادرش، شیرین، نشسته بود توی بالکن و صدای دخترش را نمیشنید. مینو دود سیگارش رااز پشت شیشه ی بالکن دید، و همینطور کاسهی همیشگی زیتونش را. همان که از وقتی پدرش مرده، مادرش همه جای خانه، با خود میچرخاند. هر چند ثانیه انگشتش را میکرد تویش و یکی میانداخت دهانش. نشست همانجا به تماشای مادر. به موهای نه چندان بلند که پشت سرش جمع شده بودند، کمی حالت دار، کمی خاکستری، نوکشان میخورد به گردن و شیرین هر از گاهی با همان انگشتانی که سیگار را گرفته گردنش را هم میخاراند، نوک موهایش را میسوزاند، مینو دیده بود که این کارش نوک موهایش را میسوزاند اما هیچوقت چیزی نگفته بود. رفت اتاقش و قبل از اینکه مانتویش رادر بیاورد روی تخت درازکشید. دستهایش رابرد زیر سرش و پاهایش را روی هم انداخت.
شیرین در اتاقش را باز کرد و آمد تو. نشست لب تخت، کاسه ی زیتونش دستش بود. زیتونها را با صدا میخورد و دانه اش را مدتی لای دندان هایش میچرخاند، میترسید کمی گوشت زیتون بهشان چسبیده باشد، خوب میمکیدشان. مینو باصدایی که به زحمت از گلویش درآمد گفت تموم شد. شیرین نگاه کوتاهی به او انداخت، نفس بلندی کشید:
– برات مرغ ترش درست کردم، از همونها که دوست داری.
روی تختش نشست . گونههای سرخ شیرین را بوسید. سرش را گذاشت روی شانههای گوشتی و نرمش و زل زد به دانههای مکیده شده ی زیتون، توی کاسه.
محمد پیغام گذاشته بود: پنج عصر چهارشنبه توی پارک سرکوچه ببینمت. اول باورش نشده بود محمد بدون خبر برگشته باشد. ازلحظهای که پیغام رادید تا پنج عصر چهارشنبه زمان مثل لاک پشتی که تاندوم پاهایش هم زیر لاک سنگی اش پاره شده باشد میگذشت،اما گذشت و او علی رغم همه وسواسش برای لباس پوشیدن آخرش هم همان شال آبی و مانتوی گل و گشاد سرمه ای روز مرهاش را پوشیده بود.
موهایش راشانه کرد، بدون اینکه ببندد. چیزی به صورتش نمالید. نه او اهل آرایش بود، نه محمد خوشش میآمد. خوب به یادش مانده بود، دمدمهای رفتن خانواده محمد از ساختمان بود که یکروز توی پارکینگ محمد لبهایش را بوسید. بعدابروهایش را توی هم کرد:
– چی مالیدی به لبهات؟
دوازده ساله ش بود و آنروزها یکی از رژ لبهای کهنه و کمرنگ شیرین را برداشته بود. هروقت میخواست بیاید پایین یواشکی میمالید به لبهایش.
چی مالیدی به لبهات، محمد این را گفته بود و بعد تف کرده بود روی زمین. مینو دویده بود بالا توی اتاقش و رژ لب را پرت کرده بود طرف کمد،افتاده بود پشت لباسها. آن عصر چهارشنبه او را از دور دید، نشسته روی نیمکتی کنار زمین بازی بچه ها. تیشرت سبز و شلوار کتان سرمه ای پوشیده بود. آفتاب سوخته وکمی لاغرتراز توی عکسهایش. نزدیکش که شد بلند شدایستاد و با لبخند به هم نگاه کردند. دوازده سال گذشته بود، وقتی داشتند میرفتند دقیقا هم قد هم بودند. اما حالا مینو فقط کمی از سر شانههای محمد بلندتر بود. آن لحظه دلش میخواست محمد را بغل کند، دماغش درست توی فرو رفتگی انتهای گردنش مینشست و بو، همان بوی همیشگی دوست داشتنیاش رامی فرستاد توی ریه هایش. چند دقیقه بدون اینکه حرفی بزنند همانطور به هم نگاه کردند، خندیدند .
بعد اولین جمله را محمد پرسید: یادته؟ ازت پرسیدم نمی ترسی؟ تو نگام کردی و چوب را کردی توی سوراخی که موش از آن بیرون آمده بود. صدای ناله ی اون موشه هنوز یادمه. با خنده گفتی: این صدای جون دادن یه موش ماده ست.
مینو خندید و سرشرا تکان داد. محمد ادامه داد: آنروز از نگاهت ترسیدم، احساس کردم هر کسی را میتوانی به همان راحتی بکشی. مینو دوباره خندید: بچه بودیم دیگه.
ازخودش لجش درآمده بود که چرااینهمه میخندد. بعدش سعی کرده بود لب و لوچه اش را جمع کند و مثل یک خانوم متشخص رفتار کند.
محمد با پنجه کتانی هایش خاک زمین را این ور و آن ور کرد، یکهو سرش را بالا گرفت و زل زد توی چشمهای مینو، مینو نتوانست نگاهش را بدزدد، گذاشت محمد خوب چشمهایش را بکاود.
– برگشتم تا با هم عروسی کنیم، همون قولی که داده بودم. همون روزی که اون موش ماده رو کشتی .
– بخاطر تهدیدی که کردم قول دادی. چون ترسیده بودی
محمد خندید: آره، گفتی یا با من عروسی میکنی یا این موش مرده رو میاندازم روت تا نفرین بشی و نتونی هیچ وقت عروسی کنی .
باد پیچید زیر تیشرت سبز رنگ محمد و آن را کمی پف داد.
– رفتی دور دنیا رو چرخ زدی برگشتی، حالا چی میگی؟
– نفرین شدم دیگه مینو، برگشتم تا طلسمو بشکونی
مینو خندید، محمد دستهایش را گرفت.
– دلم یه زندگی خوب میخواد، کنار تو …. با تو
مینو به بچهها نگاه کرد که داشتنداز سرسرههای رنگارنگ بالا و پایین میرفتند. چند سال بعد میتوانستند همین جا بنشینند و بچه هایشان را نگاه کنند که دارند با اهن و اوهون از پلههای سرسره بالا میروند. یک دختر شبیه او و یک پسر شبیه محمد. هر دوتاییشان تخس و شر و شور .
– باید هیجان انگیز باشه
عین بچگی هایشان ذوق کردند، خندیدند و دندانهایشان رابه هم ساییدند. محمد دستش را دور گردنش انداخت و کمی فشار داد.
– البته اگه خفه م نکنی
– من تو رو میکشم
– مینو بلند شد اگه گیر آوردی بکش
دوید توی کوچه به سمت خانه. کل کوچه را یک نفس دویدند. رسید به در نیمه باز خانه، پرید توی حیاط و در را بست. محمد چند تا ضربه به در زد: باز کن دیوونه .
– آخه آدم موقع خواستگاری به دختر مورد نظر میگه دیوونه آقای دکتر مملکت؟
– مینو درو باز کن
– یادته؟ اون موقع از سر کوچه تا جلوی در مسابقه که میدادیم و من زودتر میرسیدم تو کفشتو در میآوردی و پرت میکردی سمتم.
صدای خنده ی محمد را شنید.
– یادمه. حالا یا درو باز میکنی یا کفشو از روی در پرت میکنم بخوره تو سرت .
– نه، باز نمی کنم. برو. باید فکر کنم و جریان رو به اینا بگم.
– خب باز کن خدافظی کنیم.
– همینجوری بهتره
– باشه. پس من رفتم.
اما نرفت. چند دقیقه بعدش رفت. وقتی صدای پاهایش را شنید که دور شد. رفت بالا.
پدرش توی حمام بود و شیرین توی آشپزخانه. رفت پشت در حمام و در زد.
– منم بابا، میخواستم یه چیزی بگم.
صدای شرشر آب قطع شد.
– چی شده؟
– محمد ازم خواستگاری کرده
شیرین با کفگیری توی دست آمد کنارش. منصور در را باز کرد. بخار زد بیرون. خودش را کج کرده بود و مینو فقط سر و گردنش را میدید و نصف شکم بزرگ پرمویش را که موها، خیس چسبیده بودند به پوستش و بلندتر و تیره تر به نظر میآمدند. سر و صورتش را کف شامپو پوشانده بود. چشمهایش را تندتند به هم فشار میداد، کفها از روی پیشانی اش سر میخوردند توی چشمهایش. گفت: چی؟
– محمد ازم خواستگاری کرده .
منصور چشمهایش را بست. دیگر نمی توانست سوزشش را تحمل کند.
– نیشتو ببند حالا کرره خر. بزار سرمو بشورم بیام بیرون ببینم چی میگی تو!
میگفت، مینو، بذار اون مدلی که میخوام دوست داشته باشم. اما هیچ وقت نفهمید، نفهمید مدل دوست داشتنش از کدام مدلها بود. وقتی محمد از مطب یا از شیفت بیمارستان که بر میگشت میرفت توی اتاقش. ساعتها و ساعتها لای کتاب و ساز میلولید. زندگی میکرد. گاهی مثل پسر بچه ای بازیگوش میشد و گاهی مثل پیرمردی که فراموشی گرفته ساعتها و ساعتها بی حرکت میماند .
شبی که مینو را کشاند توی اتاقش، او را خواباند روی زمین، لابه لای برگههای سیاه شده از نوشته هایش. موهای مینو ریخته بود روی صورتش اما سعی میکرد حین کارشان جمله ای از آن ورقهها را بخواند.
بعد میرفت و یک هفته پیدایش نمیشد، بعد یک ماه، دوماه، ماهها و ماهها میرفت و گاهی میآمد به جایی که مینو اسمش را خانه ی مشترکشان گذاشته بود.
– محمد، بابام، بابام مرد و تو موقع تشییع جنازه ش نبودی. محمد نشسته بود روبرویش، گریه کرده بود. خیلی زیاد. اما باز فردایش غیب شد.
– من باید مال خودم باشم مینو، طاقتشو ندارم، عشق داره ضعیفم میکنه، تنت، کمبودش آزارم میده، و هرچی بیشتر میبینمت از خودم بیشتر دور میشم، متنفر میشم.
فیلم تمام شده بود. با هم دست داده بودند تا هر کسی برود سراغ کار خودش. پشت فرمان ماشینش که نشسته بود آرزو کرد تا کاش آدمها هم خواب زمستانی داشتند. کاش برای چند وقتی میمرد. آفتاب افتاده بود روی صورتش. چشم هایش را باز کرد. عروسک افتاده بود روی زمین، از دیدن سینه اش خنده اش گرفت. لباسش را پایین کشید. بلند شد و پنجره را باز کرد. پشتش درد گرفته بود. بابا یعقوب داشت صبحانه اش را میآورد. بلند گفت: از کجا فهمیدی مثل خرس گرسنهام. بابا یعقوب شانه هایش را بالا داد، یکجوری که به کاردرستی خودش اعتراف کند.
مینو با صدای بلندتری فریاد زد: مثل خرسی که از یه خواب زمستونی بلند بیدار شده، گرسنهام، گرسنهام بابا یعقوب!