اهریمن لب بر دو کتف شاه نهاد
و ناگاه از روی زمین ناپدید شد.
□
خمِ انگشتِ اشارهی مردانهای به شانهام میکوبد .نباید حدس بزنم که باباست. باید بدانم. باقطعیت. بویِ سیگارِ وینستوناش قبل از لمسِ انگشتِ پهن و سنگیناش آمد. دختر، دوباره چکارش کردی که آمده خِرت را بچسبد؟ حواست را خوب جمع کردی؟ کاغذی ماغذی، یادداشتِ نفرت انگیزی چیزی؟ زیر مژهای نگاهش میکنم. چه بابایِ نازی دارم من! کُـرکهای به هم پیچیده و طلاییِ دستهاش را! دارد به خوابی بی پایان می برَدَت، دارد غرقات میکند. آن خطهایِ خنده را که نگو، همان که گوشهی چشمهاش را احاطه کرده.
عصبانی است. یک گُل آتش شده، گُر گرفته. کتابی را به طرزِ نفرت انگیزی میفشارد. انگار دارد از یک سبدگه آب اَن میگیرد. مثل وقتی که تُـلفِ آبغوره میگیری. پریِ دریایی میشوم. لبخندِ آدمهای گناهکار را میزنم.
ـ این چیه که زیرش خط کشیدی؟
سرخ میشوم، تا بنا گوش آتش میگیرم. لبهای نازکاش را جمع میکند. حرفی را میخورد. دوباره لابد دارد تکرار میکند: دِ بگو دخترهی حرام زاده! این نوشتهها چیه که زیرش خط کشیدی؟
یادم نمیآید که؛ زیرِ خیلی چیزها خط کشیدهام. کتاب باید سفر به انتهای شبِ سلین باشد که بابا حجمِ کتاب و آن پروانه ی روی جلد را یک جا، تویِ تور انداخته. برای تکمیلِ کلکسیونِ رقت انگیزی که من؛ عنصرِ اصلیِ رقم زنندهاش هستم. هاها… شکارش کرده و حالا آمده تا عکسِ یادگاریاش را با من بیاندازد. شبیه همینهایی هست که با شلوارک کتان و جلیقهی سبزِ لجنی، ماهی بزرگی را سرو ته گرفتهاند و دارند لبخند میزنند و آن کلاهِ ماهیگیریِشان نمیگذارد خوب چشمهاشان پیدا باشد.
کتاب را با غیظ پرت می کند و از خشم کبود میشود.خوب بلدم قیافهی آدمهای گناهکار را به خودم بگیرم. خوب میتوانم مثلِ آدمهای کتک خورده خجولانه سر پایین بیندازم؛ آنقدر خوب که بابا دلش بسوزد وهیچی نگوید. اما دلیل نمیشود ندانم که با خودش فکر میکند؛ گوز! گوز به گنبد افشاندن است، رَه نمونیاش! این دخترکِ معصوم و مظلومم را ببین! کارش به کجا رسیده؟ زعفران کاشتم تپاله درآمد! هیچ نمیدانم چه گهی بخورم. باید شوهرش بدهم. باید شوهرش بدهم. باید شوهرش بدهم. حالا حتماً کلمهی شوهر دارد توی سرش میچرخد. شوهر هـــو هـــو هـو شوهر. شوهر… لابد تصویرِ تنها خاستگارم لابه لایِ غبارِغلیظی از خاکِ ارّه درذهنش مجسم میشود. بابا شنیده بود که چوبهای کارگاه روی سرِ او ریخته و او پرت شده روی دستگاه، آنوقت دستگاهِ پُر از بو و دانههای ریز و تراشههای نازکِ چوب، مثل برفی که عجولانه باریدنش بگیرد تکانِ سنگینی خورده و او قسر در رفته و سُریده روی زمینِ خشک و سردِ کارگاه و با خودش فکر کرده دروازه بانِ کارتونِ فوتبالیستها چقدر میتوانست به این سکانس حسودیاش بشود.
بابا تا اینها را برایِ مادربزرگ تعریف کرده بود، مادربزرگ، بی دندان مصنوعیاش، قهقهای زده بود و گفته بود: فِرکِ روونیا مَسِ نگارخانم وَنِشه دِلِ زِمی! و این جمله را در تنهاییِ خودش، بارها تکرار کرده.
قبلترها مادربزرگ دست به ابرازِ این عقیدهی سفت و سختاش هم زده بودها… گفته بود که رانهایم زیادی بزرگ است و هرکدامشان اندازهی تنهی درختهایِ توتِ دَمِ امامزاده جعفر است. اما جدی نگرفته بودم.
وقتی یک روز تابستانی که دمِ بالکن نشسته بودیم و چایُ آفتاب مینوشیدیم و گپ میزدیم به مادربزرگ گفتم: دختری بودم به کنج خونه/آب میکشیدم من از رودخونه/ آرزو داشتم که شوور کنم/تِل بزنم، فرقمُ یکوَر کنم/ از خونه تاجر اومدند دیدندم/ الحمدلله که پسندیدندم/ مامان جون، مامان جون/ قرآنُ بیار رَدم کن/ در خونه شوهــرم کن/ میدونی که من زمختم/ باخارسو در میفتم/ من عروسی زمختم/ باخارسو در میفتم/ ای خارسوی غرغرو/ میخاستی پسر نزایی/ که حالا عروس بیاری/ حالا که پسر زاییدی/ حالا که عروس اوردی/ کِل بزن وکل بزن/ در دهنتو گل بزن… و قاه قاه خندیده بودم، مادربزرگ هم با خشم و غضب نگاهی کرده و گفته بود: هیشکی روونیا تونه نِمِپَسَنه! چاقی مُد نیسآ! حرصش میگیرد، انگشتهاش را مشت میکند؛ هیشکی پِسَنِت نمُکُنه! مِمونی دِ حونه! حسابی لجَش گرفته، فکر کنم فروغِ پیرزنیِ توش دارد فریاد میزندکه این همان دخترِ سیدجواد است که دلت میخواست موهاش را بکِشی؛ بلند شو! تکرار میکند؛ مِمونی دِ حونه! اُسه خوواریاتَم مِموونَن!
هسهّ س و بسهّ س/ بیخِ ریشم بسهّ س.
تا ابد بیخِ ریش اش بسته ام! برایم چه متاسف است طفلی! چه دلی می سوزاند! هرچی هم که بهم بگوید گوشم بدهکار نیست. رحم نمی کنم. پوستم از گُرده ی خر است دیگر! رون هام کوچک شدنی نیست! هیکلِ دخترِ قمرخانم را به رخم بکشد که مثلِ ماهیِ بی مینِ دل است یا نه، که بیم و رویش مثل بلور می دُرُنجد یا نه، که ترگل ورگل است یا چی… اصلاً مهم نیست، لگن نیست که استفراغم بگیرد. لگن نیست تا روده هام را بی تعارف توش بالا بیاورم… پس کوتاه می آیم چون لگن نیست. همیشه کوتاه می آییم چون لگن نیست. اصلاً همه ی این کوتاه آمدن ها و نیامدن ها از بود و نبودِ لگن است.
گوشهی چشمها را با انگشت شصت و اشاره فشار میدهد و تاب میخورد. دارد میگوید: علی، علی، علیِ بدبختِم، وا سه تا دُختِه…
□□
او مرا خیلی دوست دارد و می گوید این را فهمیدهام که حالا حال و روزش این است. او مردِ خوبیست و تنها اشکال اینجاست که آدمها شبیهِ بربری نیستند که فَطیرِشان هم دلچسب باشد.
□□□
جُل و جا به گاو میبندی دخترهی ابله! بلند شو لعنتی این کتابِ صاحب مرده را وردار پرپرش کن و برو توی حیاط رقصِ شگفت انگیزی باهاش روبه راه کن. مثل اینکه عروسیِ برادرت باشد و پروانه وار بچرخی و نـُقل بپاشی. چت شده؟ بلند شو دخترِحسابی چنان داد بزن و بگو: باباجان چه خبرته که برایم بُغ کردهای؟ داری بی روغن سرخ میکنی بابایی! داری الکی الکی گندهاش میکنی! آن از این خانم خانمَکات که تویِ حمام هم به حالِ خودم نمیگذاردم. در میکوبد و میگوید باز کن ببینم چه گهی میخوری؟ وقتی بیرون میآیم حمام را کاشی به کاشی وارسی میکند. آنوقت زیرِ لب فحشم میدهد؛ که معلوم نیست دارم چه غلطی میکنم که حالیشان نمیشود. این هم از تو! داری از آب قیماق میگیری پدرم! چشمهام را شریرانه تنگ کنم و دستهای از ورقها را چنان غلیظ به آسمان فشفشه بزنم که هرگز برنگردد و دندانهام را قفل کنم و بگویم: دَرِ اِزا بزات را بگذار مردک! ولم کن. به حالِ خودم بگذارم.
آع آع دارد چه اتقاقی میافتد؟ شانههام درد میکند. گُر گرفته. انگار سیخِ داغ ازشان دارد بیرون میزند. آه لعنتی سرم گیج میرود. حیاط سرد است و انگشتهام از سرما کبود شده. چشمهام چنان خواب میرود که توانِ باز کردنش را ندارم. آنقدر بی جان شدهام که بچهای میتواند با یک ضربه جانم را بگیرد. چه خبر است.
بابا و مامان و خواهرها دستهاشان را به هم دادهاند و دورم حلقه زدهاند. دارند چیزهایی میگویند که محال است بشنوم. اما طوری ادا میکنند که انگار دارند به یک بشکه لجن تف میاندازند. سرعتِشان بیشتر میشود. حلقه را تنگتر میکنند. میآیند توی صورتم به نوبت. مثل گرگ دندان نشان میدهند. دخترهی هرزه! جنده خانم! سرم سبک میشود. حسابی. نمیتوانم نفس بکشم. تمامِ قدرت بدنیام را میگذارم تا تنها یک دَمِ دیگر بگیرم. دارم خفه میشوم. فقط همین یک بار. خواهش میکنم. رحم کنید. کمی عقب بروید و بچرخید. میخواهم نفس بکشم بی پیرها! نمیفهمید دارید چکار میکنید! عقب بکشید میمونها!
صدایِ پاره شدنِ لباسم از پشت میآید. وحشت میکنم. از ترس میلرزم. جرئتِ برگشتن ندارم. چرا لباسم دارد پاره میشود؟ چرا زیرِ زبانم باد کرده؟ چرا دارم تُرش میکنم؟
به آسمان نگاه میکنم. کاغذها با ریتم کندی دارند میچرخند و بالا میروند. پلکهام سنگین است. قدرتِ باز کردنش را ندارم. از لایِ مژهها میبینم که دستهای از کاغذها شکلِ منسجمی میگیرد که نمیدانم چیست. خیلی صمیمی لبخند میزند و مثلِ یک امریکایی اصیل با حرکتِ دست مرا به بالا دعوت میکند و با لهجهای خوردنی و صدایی خشدار میگوید: کام هیر. کام هیر بیبی.
بدنم کوفته است. چم شد یکهو؟ کتفام سوز میزند. یالله نگاهش کن. ببین چه خبر شده. نه، نه میترسم. اگر ضحاک شده باشم چه؟ اگر این حجمِ سختی که دارد بیرون میزند مارهای افعی باشند چه؟
گه نخور مارها نرماند! مثل ژله. ژله که دوست داشتی، مگر نه؟ برگرد، برگرد. بگو، زود باش.
مامان دارد زیر لب فحش میدهد. بعضی از حروف اکو میشوند. حالم بدجوری گرفته. همه چیز دارد میچرخد. دستهام میلرزد مثلِ غاز گردن میکشم، رو برمیگردانم. چهرهی خواهرِ مقدس و باکرهام را میبینم که همیشه مرا جنـّـدّهّ خانم صدا میزند. وقتی این رامیگوید: “جن، دّه” دِ را که میگوید زبانش را از حرص گاز میگیرد. حالا قیافهاش دیدنی شده… دارد با حیرت به شانههام نگاه میکند. انگار معجزهای تکرار نشدنیای اکران میشود. از شکوهِ این صحنه اشک توی چشمهای درشت و حیرانش حلقه زده. لبهاش میلرزد. نمیفهمم. دارد چه اتفاقی میافتد؟ مردمک چشمها را از خواهر به پایین میاندازم…
بال درآوردهام! بال! بال! باورتان میشود؟ دو بالِ ناهمگونِ وحشی. شبیه به بال خفاشها. نگاهش که میکنم انگار جان بگیرد به طرزی سحرآمیز قد میکشد. هاها… قیافهها را! دارد از دماغهاشان شاش بیرون میزند.
به آسمان نگاه میکنم. کاغذها دارند میرقصند و هر کدامشان چشمکی میزنند. نوک بالها، مامان را پس میزند. پرتاش میکند گوشهای. پستانهای درشتاش از شدتِ ضربه میلرزد. زبان به کام میگیرد. دیگر فحش نمیدهد.
بالها بویِ عجیبی دارند. تکانش میدهم. عطرشان هشتصد برابر میشود. اقاقیا وقتی خیس می خورد؟ نه… این بو آنقدر غلیظ و ناآشناست که بابااینها میزند زیرِ دلشان و تمامِ ماکارونیِ ظهر که نوش جان کردهاند، آن هم با تشریفات فراوان، بالا میآورند. بالها را چنان تکان میدهم که انگار دارم عربی میرقصم. دووم داک. دام دووم داک. داک دووم، داک دووم، داک… هرکسی را به گوشهای پرتاب میکنم. وان تو، تری فور، فایو. داک دووم، داک دووم، داک. وان تو، تری فور، فایو. لبخند می زنم. مکث می کنم. سیکس. دووم داک داک داک دووم، داک… دوباره که تکان تکان میدهم بلندشان میکنم و با شدت میکوبانمشان به زمین. عجب دخترِ خبیثی شدهام! هاها! حالا نوبت به امتحانِ رقصِ سعیدی می رسد. قدم برداشتن توی این رقص مثلِ پریدن به صورتِ مایل است. مناسبِ این پستویی که اسمش را گذاشته ایم حیات! چه رقصِ باشکوهی! دست ها را از هم باز می کنم بال ها اوج می گیرند پای راست را به پهلو پرتاب می کنم. با حساسیت. شوخی که نیست. باید اصالتِ لبنانیِ رقص، قشنگ حفظ بشود. مو لادرزش نرود. مگر الکی است؟ می چرخم. در و دیوار است که خش برمی دارد. زخمی می شود. ناله می کند. حالا عضلاتِ شکم. نرم. نرم. آها… یواش از بالا به پایین. با شانه ها عشوه می ریزم. بال ها چه حالی می کنند. برق از کله ی همهِ شان پریده. افتاده اند به سکسه های باورنکردنی. هیع… هیع… تازه دارم گرم می شوم. شکم را به سبکِ مصری پُر و خالی می کنم. دور می زنم. عضله های باسن را به کنار حرکت می دهم اما نه خیلی محکم که دلِ آدم را بزند. هیچ ریتمِ مطلقی وجود ندارد. با آرامش و آزاد حرکت می کنم و شاد هستم. بابا بالا می آورد روی پاهام. عُق، عق، عق! شاد هستم. شاد! چه جورهم. عینِ خیالم نیست. کمر را می چرخانم و راه می روم. حرکت به دو طرف… باعشق، بامهر، بامهربانی… دیگروحشی بازی را کنار می گذارم. خرابی بس است! ریختنِ در و دیوارها تمامی ندارد. قدم ها را کوتاه می کنم. جلو، حرکت موقرانه ی شانه ها، عقب… عقب، حرکتِ حسرت برانگیزِ شانه ها، جلو… ساکن. بدونِ حرکتِ پاها.
عجب عرقی ازم می ریزد. عجب حرارتی. قالبِ یخ از چندصدکیلومتری ام دود خواهد شد. لب ها را گاز می گیرم. حسابی حرصم گرفته. مثلِ اژدها چشم می گردانم. تنوره می کشم. تند تند پلک می زم. شوریِ عرقِ پیشانی دارد پدرِچشم هام را درمی آورد. شیرآب را باز می کنم. می خواهم سوپِ استفراغ درست کنم با این حرارت ام. دست نمی کشم! مادری دل سوز شده ام که بچه هاش هوسِ سوپ به سرشان زده. سوپِ ماکارونی و دل و روده ی خانوادگی. چه دست و پنجه ایی! هنرم را دریغ نمیکنم. آن هم برای بچه هام. جگرگوشه های جانِ جانانانم… هرگز. این فکر را از سرتان بیرون کنید! محال است کم و کاستی بگذارم. هیچی سرم نمی شود. خودخواهی را کنار می گذارم و قهرمانانه تن به کار می دهم. چه جور هم! خیال کرده ایید! دیک داک داک داک دووم، داک!
چنین زنِ با عاطفهایی هستم!
با انگشت شصت جلوی جریانِ آب شلنگ را می گیرم. بازی ام گرفته. دارم همه شان را خیسِ آب می کنم. فرصت می کنند دستی به سر و رو می کشند. اَن خشکه های دور لب هاشان خیس ورمی دارد. نرم می شود. با آستین پاکشان می کنند. هول شده اند.
بدجوری دلم می خواهد رنگین کمان درست کنم. پشت به آفتاب وایمیستم. رنگین کمان خوراکِ هفت سالگی ام است. پشت به روشنایی کردن را خوب بلدم. خوب.
بالها را بالا میگیرم. مثلِ عروسی که دنبالهی لباساش را بالا بگیرد تا خاکی نشود.کفِ حیاطِ کوچکمان پر از استفراغ شده. مرطوب و لزج و بویناک. ماکارونیهای جویده و نجویده تکههای گوجه و گشنیز و هویچ و قارچ دارند توی هم لول میزنند. قِل میخورند. چه کثافتی راه انداختهاید! حواستان هست؟
بالهام چنان بزرگ شده که به در و دیوار میخورد. پنجرهها را میشکند. درها به داخلِ خانه سقوط میکنند. بابا مستاصل و پشیمان است. همه جا را غبارِغلیظِ خاک گرفته. حیران و هیجان زده ماندهام. قلبم از جا کنده شده. مخم دارد متلاشی می شود. باید بروم… کاغذها برایم رقصِ منظم و نظامیای راه انداختهاندکه یا علی! بیا و ببین!
خوب است قبل از رفتن انزجارم را ابراز کنم به جمعِ مقدسِ خانواده! اصلاً مهم نیست که دلم برای آن موی فِرُ بورِدستهای حیرت انگیز بابا تنگ میشود، برای آن خطِ خندهاش حتی. اصلاً مهم نیست که دلم برایشان میسوزد.
خوب است فحشی که علویه خانم به آن زنکه صاب سلطان میدهد را حوالهِ شان کنم. آنقدر نعره بزنم که تهِ گلویم بسوزد. آرواره ام دَر برود. “چاچولبازهای آپاردی!”چی فکر کردین، هان؟ خودم خوب میدانستم که از دستِ تفتیشها و کرمِ گه بازیهایتان خلاص میشوم. حالا با این بالهایِ نازنینام چنان ناپدید میشوم که صدایِ رقتانگیز هیچکدامتان بدرقهی راهام نشود. کونتان را با شاخِ گاو در انداختید. حالیتان هست؟ از آفتاب پَر تا آفتاب دَر، شاخِ حجامتتان را توم قیقاج میدادید. همهاش اُشتُلم، اشتلم… حالا بفرمایید تویِ اَنِ ماکارونی دست و پا بزنید.
ما که رفتیم!
.