ادبیات، فلسفه، سیاست

پادکست مجله نبشت را اینجا بشنوید:

مطالب مرتبط

احساس سرما کم کم داشت توان را از من می‌گرفت. «من دارم برای زندگی‎ام مبارزه می‌کنم و موفق خواهم شد.» این جمله را مدام با خودم مرور می‌کردم تا طولانی بودن راه ناامیدم نکند. هنوز راه درازی در پیش دارم و طعم لحظه‌های طلایی زندگی را نچشیده‌ام. آسمان را نگاه کردم؛ نسبت به چند دقیقه قبل ابرهای بیشتری را بالای سرم می‌‍دیدم. باران در پیش بود. هوا تا یک ساعت دیگر روشن می‌شد و مردم شهر از خواب بلند می‌شدند و پی کسب و کارشان می‌رفتند. فکر می‌کردم تا آن موقع من هم به میدان اصلی شهر برسم.

چقدر خوب می‌شد اگر آن مینی بوسِ زواردررفته خراب نمی‌شد و بدبختی دیگری به بدبختی‌های موجودِ من اضافه نمی‌کرد. از وقتی راه افتادیم، چندباری سر راه خراب شد. ولی دفعه آخر دیگر نمی‌شد درستش کرد. راننده با ترمینال تماس گرفته بود و آنها هم گفته بودند که اتوبوس بعدی تا دو سه ساعت دیگر می‌رسد. داد همه مسافرها درآمده بود و همه بلند بلند با راننده صحبت می‌کردند و بعضی دیگر غر می‌زدند. آن موقع بود که  کوله‌‌ام را برداشتم و از عقب مینی بوس کنار راننده رفتم. از او پرسیدم: «چقدر دیگه مونده؟» راننده دستی به سبیل‌هایش کشید و از پنجره خوب اطراف را برانداز کرد و رو به من کرد و گفت: «زیاد نیست؛ ده پونزده کیلومتر.»

کمی فکر کردم و گفتم: «پیاده میشه رفت؟»

شانه‌هایش را بالا انداخت و با تعجب گفت: «نمی دونم داداش. امتحان نکردم.»

فکر احمقانه‌ای بود. وسایلم را جمع و جور کردم و سریع پیاده شدم. چراغ‌های روشن یک ده از دور چشمک می‌زدند. از تعدادشان می‌شد فهمید که ده بزرگی نیست. ماشین‌ها به سرعت از کنارم رد می‌شدند و نوری را در فضای نیمه روشن جاده پخش می‌کرنند و بعد از من دور می‌شدند. تصمیم گرفته بودم هدف‌های کوچکی در زندگی‌ام انتخاب کنم تا سریع‌تر بتوانم به آنها برسم؛ در آن موقع هدف کوچک من این بود که خودم را به آن ده برسانم به امید اینکه شاید کسی امروز صبح وقتی از خواب بیدار شد، بخواهد به شهر برود.

وجود چند قطره باران را روی پوست صورتم احساس کردم. هنوز تا هدف کوچکم راه زیادی باقی مانده بود و من با هر قدمی که به سویش بر می‌داشتم، خسته‌تر می‌شدم. کلاه کاپشنم را روی سرم کشیدم و دست‌هایم را توی جیب‌هایم فرو بردم. چند قطره دیگر روی شیشه عینکم دیدم و حدس زدم که باران شدت خواهد گرفت. این فکر به سرم رسید که قطعا پیاده شدن از مینی بوس یک اشتباه بزرگ بود. با ذهن خسته‌ام شروع به یافتن راه حلی کردم. شاید بهتر بود کنار جاده بایستم و طوری خودم را مظلوم نشان دهم تا کسی دلش برایم بسوزد من را سوار ماشینش کند و به شهر ببرد. با بارش باران راه خاکی تقریبا گِل شده بود و امکان داشت اوضاع از این هم بدتر بشود.

بالاخره تصمیم گرفتم و ایستادم کنار جاده. هدفم تغییر کرد و حالا چشم به راه ماشینی بودم که به شهر می‌رفت. بی تحرکی باعث شده تا سرمای اطرافم را بیشتر درک کنم. چند دقیقه‌ای ایستادم ولی انگار کسی حاضر نبود تا یک بدبخت را وسط راه سوار ماشینش کند.

کاپشنم کاملا خیس شده بود و داشتم به این می‌خندیدم که اگر آن را بچلانم یک سطل بزرگ را پر از آب می‌کند. چقدر خوب شد آن پوتین‌ها را خریده بودم. حداقل تا آن زمان  پاهایم را گرم نگه داشته بود. نگران کوله‌ام بودم؛ می‌ترسیدم لپ تاپی که داخش بود خیس شود.

عطر خاک نمناک مشامم را پر می‌کرد. انعکاس نور شدیدی از روی شیشه عینکم که پر شده بود از قطره‌های باران، توجه ام را به خودش جلب کرد. یک وانت آبی رنگ که چند گوسفند را بار زده بود. چند متر جلوتر ایستاد و من تمام انرژی‌ام را جمع کردم تا به سمتش حرکت کنم. کنار پنجره‌اش رسیدم و با انگشتم روی شیشه عینکم را پاک کردم تا راننده را بهتر ببینم. چند ثانیه نگاهش کردم و او به زبان ترکی چیزی گفت.

سرم را تکان دادم و گفتم: «ترکی بلند نیستم.»

چند لحظه مکث کرد و با صدای کلفت و خش دار گفت: «کجا میخوایی بری؟»

صدایم را صاف کردم و جواب دادم: «سلماس»

راننده چیزی نگفت و فقط دستش را به نشانه اینکه می‌توانم سوار ماشین شوم تکان داد. قبلا به من گفته بودند که نباید به هر کسی اعتماد کنم. ولی اگر می‌دانستم راننده یک قاتل زنجیره ای است و به من می‌گوید که سوار ماشینش بشوم، باز هم سوار می‌شدم و آرزو می‌کردم تا به شهر برسم.

برف پاک کن ماشین، ریتم آرامش بخشی را برای چشمانم تولید می‌کند. هوای داخل نسبت به بیرون گرم‌تر است ولی باز هم سرما از از لای درز شیشه‌های کنارم راهی پیدا می‌کند  تا خودش را به من برساند. مسیر زیادی باقی نمانده است. راننده هر پنج دقیقه یک لیوان چای می‌نوشید و بعد با آستین لباسش دهانش را پاک می‌کند. به من هم چای تعارف کرد ولی ترسیدم شاید چیزی در آن ریخته باشید. فکر احمقانه ای بود چون خودش هم از همان فلاکس چای می‌نوشید.

هوا روشن شده است ولی انگار خورشید هنوز خواب است و فقط از لای ابرهای سیاهی که قلمرواش را اشغال کرده‌اند مقدار کمی نور می‌گذرد. شیشه با نفس‌های گرم من بخار کرده است. یاد جاده چالوس می‌افتم؛ جاده‌ای افسانه ای که شاید آن را دیگر نتوانم ببینم. در آرامش خاصی بی حال می‌شوم که راننده می‌پرسید:

«می‌خوایی چیکار کنی؟»

می‌گویم: «یعنی چی؟ من کاری نمی‌کنم.»

«از دست کسی فرار می‌کنی؟»

«نه آقا من این کاره نیستم.»

می‌خندد و می‌گوید: «ببین اگه می‌خواهی مخفی بشی، من چند نفر آشنا دارم. کارشون رو خوب بلدن. دفعه اولی نیست که یکی مثل تو رو می‌بینم.»

وقتی این حرف‌ها را می‌شنوم کمی می‌ترسم و برای اینکه ساکتش کنم، می‌گویم: «می‌خواهم برم پیش دایی مادرم»

زمانی که این را می‌شنود نگاهی به من می‌اندازد و به نظر می‌رسید که بیخیال ماجرا شده است. با دست راستش صدای ضبط را بلند می‌کند. آهنگ محلی با ریتم تند آرامش را از من می‌گیرد. فقط آرزو دارم که هرچه سریع‌تر به مقصد برسم و خلاص شوم. برای اینکه نتواند بحث را با موضوع جدیدی آغاز کند، کمی خودم را به سمت دَر متمایل می‌کنم و در حالی که کوله‌ام را بغل کرده‌ام؛ چشمانم را می‌بندم. برای اینکه خوابم نبرد پشت سر هم ناخن انگشت اشاره‌ام را بر روی انگشت دیگرم فشار می‌دهم، وقتی بیست بار این کار را انجام می‌دهم چشمانم را باز می‌کنم، نگاهی به اطراف می‌اندازم و دوباره چشمانم می‌بندم.

نه، ده، یازده، دوازده ….. دست راننده را روی بازوی  چپم حس می‌کنم و بعد صدایش را می‌شنوم که می‌گوید: «هی جوون، رسیدیم شهر. کجا می‌خواهی بری؟»

چشمانم را قبل از تمام شدن عدد مقرر باز می‌کنم و نگاهی به اطراف می‌اندازم. خودم را جم و جور می‌کنم و با صدایی آرام می‌گویم: «میدون اصلی» باران تقریبا بند آمده است. وارد فضای شهری شده‌ایم. شهری خلوت با خیابان‌های پهن. ماشین را گوشه ای نگه می‌دارد و راننده می‌گوید: «ببین همینجاس؟»

نگاهی به اطراف می‌اندازم. وقتی چشمم به آن علامت بزرگ  الله  وسط میدان می‌افتد،  مطمئن می‌شوم که درست آمده‌ایم.

می‌گویم: «خیلی ممنون آقا لطف کردی.»

از جیبش یک خودکار بیرون می‌آورد و پشت جعبه دستمال کاغذی شماره‌اش را می‌نویسد بعد آن را پاره می‌کند و به من می‌دهد در آخر هم می‌گوید: «به سلامت.»

از ماشین پیاده می‌شوم. ساعت شش و ربع است. دیر کرده‌ام. دنبالش می‌گردم ولی این موقع صبح کسی اطراف میدان نیست. از جیبم یک برگه کوچک که در آن آدرس و کروکی قهوه خانه را نوشته بودم بیرون می‌آورم و به آن نگاهی می‌اندازم. قهوه خانه زیاد دورنیست. با خودم می‌گویم چند دقیقه ای صبر می‌کنم بعد راه می‌افتم.

دوست ندارم یک جا ثابت باشم؛ احساس می‌کنم کار اشتباهی است. قدم زنان به دور میدان حرکت می‌کنم. بیشتر مغازه‌ها بسته‌اند و هرچند دقیقه یکبار ماشینی از خیابان گذر می‌کند. حالا وقت مناسبی است تا با خیال راحت جای قطره‌های باران را از روی شیشه عینکم پاک کنم.

انتظار بیهوده است. آرش گفته بود که اگر دیر کنم او منتظر من نمی‌ماند. همیشه همینطور بوده‌ام؛ اول منتظر می‌مانم و بعد که می‌بینم فایده‌ای ندارد تازه دست به کار می‌شوم. دوباره به آن تکه کاغذی که توی جیبم بود نگاه می‌کنم. قهوه خانه فقط یک خیابان تا میدان فاصله دارد.

از دیروز بعد ازظهر تا به حال چیزی نخورده‌ام. قند خونم به قدری اُفت کرده است که نای راه رفتن ندارم ولی چاره ای نیست. خودم را باید برسانم به همان قهوه خانه. در خیابان‌های خلوت شهر انقدر راه می‌روم تا بالاخره به قهوه خانه می‌رسم. وارد می‌شوم و از شاگرد قهوه‌چی سراغ   کا احمد  را می‌گیرم. شش یا هفت نفر بیشتر آنجا نیستند. شاگرد قهوه‌چی درِ گوش یکی از مردها که ته سالن نشسته و به دیوار تکیه داده است چیزی می‌گوید و برمی‌گردد.

می‌پرسد: «کا احمد کیه؟»

این سوال یک نوع رمز است؛ سریع جواب می‌دهم: «نمی شناسم.»

بعد با دست میزی را نشانم می‌دهد و می‌گوید: «اونجا بشین تا بگم بیاد.»
قهوه خانه قدیمی است. یک زیر زمین بزرگ با دیوار‌های کاشی شده و میز‌های چوبی. در و دیوار پر است از عکس‌های سیاه و سفید که من فقط بین آنها  تختی  را می‌شناختم. جایی نشسته‌ام که دقیقا نگاهش روی من می‌افتد. پدر بزرگم زیاد از او برایم گفته بود ولی من هیچ وقت نتوانستم بفهمم که چرا انقدر او را ستایش می‌کنند. او همیشه می‌گفت:

«جهان پهلوان تختی مرد بود، جوون‌های این دوره زمونه هم مَردن»
مردی درشت هیکل سریع کنارم می‌نشیند و با صدای خسته‌اش می‌گوید:

«دیر کردی پسر»

هول می‌شوم؛ دست و پا شکسته می‌گویم: «اتوبوس خراب شد.»
اخم کرد و دستی به صورتش کشید. لهجه‌اش با راننده فرق دارد. ابروهای پرپُشت و لباس کُردی‌اش جذبه‌ای خاص به او بخشیده است. در حالی که دانه‌های تسبیح توی دستش را رد می‌کند، می‌پرسد: «چیزی می‌خوری؟»

سرم را تکان می‌دهم. به زبان کردی به شاگرد قهوه‌چی چیزی می‌گوید. چند دقیقه‌ای طول می‌کشد تا چیزی برای خوردن بیاورند. با ولع تکه نان را گاز می‌زنم. کا احمد خنده‌اش می‌گیرد و می‌گوید: «مواظب باش خفه نشی» و بعد بلند بلند می‌خندد. راست می‌گوید؛ رفتارم طوری وحشیانه است که انگار از قحطی آمده‌ام.

بعد از بیست دقیقه از قهوه خانه خارج می‌شویم. او به من می‌گوید که پشت سرش و کمی با فاصله دنبالش بروم. این همه پلیس بازی وحشت در دلم انداخته است. از کوچه باریکی می‌گذریم. بارانِ دیشب خاک کوچه را گل کرده است. وارد خانه‌ای که دَری سبز رنگ دارد می‌شود و با دست اشاره می‌کند که چند لحظه صبر کنم. بچه‌ها با کیف‌هایشان به سمت مدرسه حرکت می‌کنند. کوچه انقدر تنگ است که ماشین به زحمت می‌تواند از آن عبور کند. دیوارهای آجری هم نمای جالبی به کوچه داده‌اند. وارد خانه می‌شوم. من را به سمت یک اتاق هدایت می‌کند. پوتین‌هایم را به زور درمی‌آورم. پاهایم ورم کرده‌اند و مدتی طول می‌کشید تا با احساس راحتی اُنس بگیرند. کنار بخاری نشسته‌ام و تکیه داده‌ام به دیوار. اتاق ساده‌ای است و فقط یک بخاری و یک تخته فرش و یک سری رخت خواب در آن گذاشته‌اند.
کا احمد وارد اتاق می‌شود. رو به رویم می‌نشیند و ‌می‌پرسد: «اول بگو ببینم چرا می‌خوایی قاچاقی بری؟»

سریع می‌گویم: «پاسپورت ندارم.»

عصبانی می‌شود و در حالی که با دستش آرام به زمین می‌زد می‌گوید:

«درست جواب منو بده بچه؛ خلافت چیه؟»

آهی می‌کشم و در جواب می‌گویم: «روزنامه نگار بودم.»
موبایلش زنگ می‌خورد. سریع از جایش بلند می‌شود و از اتاق بیرون می‌رود. صدای صحبت کردنش به گوشم می‌رسد اما زبانش را نمی‌فهمم. زیر بغلم درد گرفته است. دنبال موقعیت مناسبی می‌گردم تا لباسم را در بیاورم. کا احمد به اتاق بر می‌گردد و در حالی که قدم می‌زند می‌گوید: «ببین پسر جان نمی‍خواهم الکی واست سخنرانی کنم، اگه من رَدت کنم پنج میلیون خرجت میشه.»

می‌گویم: «خیلی زیاده؛ من نمی‌تونم انقدر بدم.»

چشمانش گشاد می‌شود و سرم داد می‌کشد که: «آقا جان، من دارم خطر میکنم اون وقت تو میگی زیاده؟»

من در جواب چیزی نمی‌گویم. او هم ساکت شده است و فقط عرض اتاق را قدم می‌زند. مدتی که می‌گذرد خسته می‌شود و می‌نشیند جلوی در ورودی اتاق و می‌گوید: «سه میلیون کمتر نمی‌تونم بگیرم. قبول؟»

نگاهش می‌کنم و می‌گویم: «باشه.»

دوباره از جایش بلند می‌شود و در حالی که از اتاق بیرون می‌رود می‌گوید: «همین جا می‌تونی استراحت کنی. پس فردا شب حرکت می‌کنیم؛ خودت رو آماده کن پسر.» در را پشت سرش می‌بندد و می‌رود.

گرمای اتاق بدنم را نرم کرده است و پلک‌هایم سنگین و سنگین‌ترمی‌شوند. بالاخره زمانی رسیده است که می‌توانم لباسم را دربیاورم. زیر بغلم هنوز درد می‌کند ولی یک مقدار راحت‌ترشده است. تمام اتاق را می‌گردم تا مبادا غیر از درِ ورودی، راهی برای وارد شدن به اتاق وجود داشته باشد. باید احتیاط کنم. در را قفل می‌کنم. بالش را برمی‌دارم و پشتم را به بخاری می‌کنم و در حالی که کوله‌ام را در بغلم گرفته‌ام چشمانم را می‌بندم. زیاد طول نمی‌کشد تا اینکه خواب خودش را در چشمانم جا می‌کند.
تقریبا ساعت هشت شب بود که موبایلم زنگ زد. تازه به خانه برگشته بودیم. دوان دوان خریدهایی را که دستانم را پر کرده بودند توی آشپزخانه گذاشتم و موبایلم را از جیب شلوارم بیرون آوردم. شماره‌ای نیافتاده بود؛ من هم جواب ندادم. تعجب کرده بودم چون تا به آن زمان این اتفاق برایم پیش نیامده بود. ده دقیقه بعد دوباره زنگ زد. توجه سارا هم جلب شده بود و نمی‌خواستم او را نگران کنم. مجبور شدم جواب بدهم.

«بله، بفرمایید»

پشت تلفن مردی بود با اعتماد به نفس بالا، این را می‌شد از صدایش فهمید، صدایی صاف، بدون حتی کمی لرزش. صدایی مثل آن را زیاد نشنیده بودم.

گفت: «شما آقای سلامی هستید؟»

انگار سوال نمی‌کرد، مطمئن بود که من خودش هستم. فقط می‌خواست من هم گفته‌اش را تایید کنم. از روی مبل بلند شدم. در آن لحظه‌ها هر کاری که می‌کردم از روی اختیار نبود. حسابی دست پاچه شده بودم.

گفتم: «شما؟»

دوباره با صدای بلندتر تکرار کرد: «شما آقای سلامی هستید، درسته؟»

وقتی اصرار و قطعیت را در کلامش را دیدم، گفتم: «نه خیر آقا.» و سریع موبایلم را خاموش کردم. ضربان قلبم بالا رفته بود. سارا هم سوال می‌کرد: «مهدی کی بود؟ چرا رنگت پریده؟»

جواب سارا را ندادم. به کتاب‌های توی کتابخانه‌ام نگاه می‌کردم و فکر می‌کردم تا ببینم چه کار اشتباهی انجام داده‌ام. یاد آن نامه‌ی ممنوع الخروج شدنم افتادم که هفته پیش به محل کار قبلی ام فرستاده بودند. منِ خوش خیال فکر می‌کردم که این پرونده به مرور زمان حل خواهد شد.

به سارا نگاه کردم؛ او هم نگران شده بود. ناخن شَستم را با دندان می‌جویدم. احساس می‌کردم مغزم فشرده شده است و نوعی دردی غیر عادی را داخل سرم می‌فهمیدم. شبیه یک آژیر خطر بود. چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که این بار صدای زنگ موبایل سارا خانه‌ی ساکت ما را متشنج کرد. دوید سمت کیفش تا موبایل را بردارد. داد زدم: «هر کی بود جواب نده.»
به سمتش رفتم و موبایل را از دستش گرفتم. روی صفحه نوشته بود  شماره ناشناس. تا به حال سرش داد نزده بودم به همین خاطر اعصابم بیشتر خرد شد. با دستم به سارا فهماندم که حالم خوب است.  نفس عمیقی کشیدم و  دکمه سبزِ روی موبایل را فشار دادم. هنوز حرفش را شروع نکرده بود که گفتم: «بله آقا…. خودم هستم. بفرمایید»

شروع کرد به غرغر کردن. با هر کلمه ای از دهانش خارج می‌شد، فشردگی مغزم را بیشتر حس می‌کردم. انگار مغزم را در دستانش گرفته بود. خودش را سلیمی معرفی کرد. گفت دو روز وقت دارم تا خودم را به ساختمانی در خیابان ولیعصر معرفی کنم. گفت درباره این تماس تلفنی نباید با کسی صحبت کنم. خودش تلفن را قطع کرد و منتظر خداحافظی من نماند. قبل از اینکه قطع کند گفت:  «اگر می‌خواستیم بگیریمت، دمِ خونت می‌اومدیم.»
همان موقع بود؛ تمام چیزهایی که در زندگی‌ام ساخته بودم به همراه  آرزوهایم سوخت و نابود شد. درون جوی از تعجب و نگرانی غرق شده بودم. می‌دانستم که راهی هست فقط لازم بود تا آن را پیدا کنم. تا صبح با آرش صحبت کردم. شاید تنها کسی بود که می‌توانست کمکم کند. وقتی دفتر روزنامه بسته شد و همه از کار بیکار شده بودند، اولین نفری که سراغش رفتند آرش بود. فرار نکرد و تسلیم شد. بعدا که آزاد شد دیگر نمی‌شد آرش صدایش زد. موهایش ریخته بود و همان یک خرده مویی هم که عریانی سرش را می‌پوشاندند سفید شده بودند. سیگار مجالش را بریده بود. خنده‌هایش هم مثل قبل نبود. نه که نخندد، زیاد هم می‌خندید ولی هیچ وقت مثل قبل نشد.

صبح بود. چشمانم سرخ شده بودند و زیر چشمانم به نظرم گودتر از دیروز می‌آمدند. سارا روی زمین، کنار مبل‌ها خوابش برده بود. اگر فقط خودم بودم کمتر نگران می‌شدم ولی آینده یک نفر دیگر روی شانه‌هایم سنگینی می‌کرد. لباس‌هایم را پوشیدم. از خانه برای خرید بیرون رفتم. همه چیز توجه‌ام را به خودش جلب می‌کرد. این همان کوچه لعنتی خودمان بود و من هم همان مهدی بیچاره. به همه جرئیات دقت می‌کردم، انگار به من وحی شده بود که این آخرین صبحی است که برای خرید نان از خانه خارج می‌شوم، این آخرین باری است که آن زن روی بالکون می‌نشیند و در حالی که کتابی به دست دارد چای می‌نوشد. ای کاش می‌شد آدم زمان مرگش را بداند. لااقل اینطوری می‌دانستم که این ماجرا چگونه تمام می‌شود.
به خانه برگشتم؛ هنوز هم خواب بود. بدون آنکه لباس‌هایم را عوض کنم میز صبحانه را چیدم. بیدارش کردم. او هم خلاف عادتش آن روز دندان‌هایش را مسواک نکرد. به راستی زندگی ام متحول شده بود. صورتش را با حوله خشک کرد و من هم دستانم را شستم. رو به رویم نشسته بود. با ناخن‌های بلندش روی میز می‌زد. تکه نانی را در دهانش گذاشت و گفت:  «معلومه که تصمیمت رو گرفتی.»

«باید زود‌تریه فکری می‌کردم.»

«حالا من چیکار کنم؟»

«با تو فعلا کاری ندارن ولی برای اطمینان بیشتر باید بری پیش خاله‌ات»

«می‌ترسم مهدی.»

در حالی که چای را هم می‌زدم، سرم را تکان دادم. نمی‌دانم چرا در آن شرایط گریه نمی‌کرد یا حتی خودِ من گریه نکردم و به او نگفتم که من هم ترسیده‌ام. کمی از آن چای نوشیدم. از جایم بلند شدم و به سمت کیفی رفتم که مدارک را در آن نگه می‌داشتم. سند ماشین را برداشتم و با عجله به سمت در ورودی رفتم. کفش‌هایم را می‌پوشیدم که جلوی در آمد و منتظر ایستاد و نگاهم کرد من هم نگاهش کردم. بدون خداحافظی از پله‌ها پایین رفتم.

چند ساعت بعد ماشینی را که برای بدست آوردنش زحمت کشیده بودم، با کلی ضرر فروختم. به بانک رفتم و حسابم را خالی کردم. شانس آوردم که حساب بانکی‌ام مسدود نشده بود. تعطیل شدن روزنامه هم یک تحول دیگری در زندگی من بود. اگر بسته نمی‌شد و من هنوز پابندش بودم، الان وضعیتم از این چیزی هم که هست بدتر بود.

به خانه برگشته بودم. پاکت پول‌ها را روی میز پذیرایی گذاشتم و به اتاق خواب رفتم. سارا یک چمدان جمع کرده بود.  گفتم:  «چمدون بزرگ‌تربردار شاید یه مقدار موندنت طولانی بشه»

در حالی که کشو‌های نامرتب را جمع و جور می‌کرد گفت: «این واسه توئه.»

روی تخت نشستم و با لحنی تسمخر آمیز جوابش را دادم: «عزیزم، من چون واسه خوش گذرونی دارم میرم نمی‌تونم این رو ببرم.»

به سمت من برگشت و با حالتی عاجزانه گفت: «آخه من اصلا نمی‌دونم تو کجا می‌خوایی بری، چیکار می‌خوایی بکنی؛ فقط دیشب به من گفتی که باید فرار کنم.»

حق داشت. او را از جزئیات باخبر نکرده بودم و فقط گفته بودم که باید بروم. آمد کنارم نشست و گفت: «مهدی؛ بهم بگو می‌خواهی چیکار کنی.»

دستانش را گرفتم و شروع کردم: «دیشب با آرش صحبت کردم. یه نفر رو می‌شناسه که می‌تونه منو از مرز رد کنه. البته ریسکش خیلی زیاده. راستش رو بخوایی من هم خیلی ترسیدم ولی دیگه هیچ راهی جز این نمونده. امشب باید راه بیوفتیم. من میرم سلماس و تو هم باید بری پیش خاله‌ات تا وقتی که خبرت کنم.»

«می خوایی بری سلماس چیکار کنی آخه؟ اصلا کجا هست؟»

«قرار شد که برم اونجا و با طرف صحبت کنم. بعدش هم اگه راضی شد، میرم ترکیه. البته نمی‌خواد زیاد نگران باشی، چون با پول راضی میشه. برای تو هم پول کنار گذاشتم. وقتی که بهت خبر دادم باید با هواپیما خودت رو برسونی آنکارا. فقط حواست باشه تا وقتی که من بهت خبر ندادم با کسی درباره این موضوع صحبت نکنی. راستی … قبل از اینکه بیایی باید یه وکالت نامه برای پدرت تنظیم کنی تا بتونه خونه رو بفروشه.»
صدای زنگ خانه بلند شد. هنوز یک روز فرصت برای معرفی خودم باقی مانده بود. سارا داشت چمدان و ‌لباس‌ها را زیر تخت پنهان می‌کرد. ایستاده بودم و فکر می‌کردم که چه کسی می‌تواند باشد که دوباره زنگ را زدند. ساعت را نگاه کردم؛  کمی مانده بود تا به دوازده برسد. آرام به سمت در رفتم و با  تأمل، کمی در را باز کردم. جابر خان بود، سرایدار مجتمع، لباس باغبانی سبزش را پوشیده بود و همراه یک بیلچه‌ی قرمز توی راهرو منتظر بود و پشتش را به در کرده بود. وقتی او را دیدم در را باز کردم و خواستم تا همه چیز را عادی نشان بدهم.

برگشت و با سنگینی نگاهم کرد و بعد گفت: «کجایی مهندس دیگه داشتم می‌رفتم.»

از خانه بیرون رفتم و در را نیمه بسته کردم. گفتم:«خسته نباشی؛ چیزی شده مگه؟»

بیلچه را بین دستانش جا به جا کرد و با تعجب پرسید: «مگه باید چیزی بشه؟ اومدم بگم گلدون  رو خریدم. الان بیام جا به جاش کنم؟»

اصلا یادم نبود. با سارا قرار گذاشته بودیم برای آن درختچه‌ی لیمویی که چند ماه پیش توی سطلِ ماست کاشته بودیم، یک گلدان بزرگ بخریم و خوب از آن مراقبت کنیم. یادم می‌آید که همیشه می‌خندیدم و به همه می‌گفتیم که تا چند ماه آینده در تولید لیمو خودکفا خواهیم شد.

در فکر فرو رفته بود تا اینکه جابر خان سریع گفت: «آقا… آقا حالتون خوبه؟ نکنه واقعا اتفاقی افتاده.»

گفتم: «گلدون؟ … آها … ببین ما چند روز داریم میریم مسافرت. میارمش پایین خودت خاکش و گلدونش رو عوض کن. حواست بهش باشه.»

بیچاره‌هاج و واج مانده بود؛ بعد هم خداحافظی کرد و رفت. بعدها فهمیدم تنها کسی که به خاطر رفتن من از ایران گریه کرد، جابرخان، سرایدار افغان مجتمع بود. پنجاه سالی سن داشت، وقتی سارا به او گفته بود که مهندس رفته، نشسته بود و گریه کرده بود.

به داخل خانه برگشتم. سارا کنار در ایستاده بود و داشت به حرف‌هایمان گوش می‌داد. نگرانی‌اش کمتر شده بود. کامپیوترم را روشن کردم. سعی کردم تا ساعت حرکت اتوبوس‌ها را پیدا کنم.  اگر ساعت شش به ترمینال می‌رسیدیم مطمئن بودم هنوز بلیط دارند. زیاد وقتی نمانده بود. کوله پشتی ام را برداشتم و خالی اش کردم.

چمدانی را که سارا برایم بسته بود را باز کردم و چند دست لباس، یک کتاب، یک خودکار و برگه‌های کاغذ به علاوه لپ تاپ را در کوله جا دادم.
با صدای برخود مداوم چیزی با شیشه از خواب بیدار می‌شوم. صدای غرغر کا احمد می‌آید که می‌گوید: «مرتیکه چرا در رو قفل کردی؟ ببین این آشغال چطوری منو علاف خودش کرده.»

سریع از جایم بلند می‌شوم و لباسم را می‌پوشم. هوا تفریبا تاریک شده است. نمی‌دانم ساعت چند است. بلند داد می‌زنم: «اومدم … صبر کن دیگه!»

فقل را باز می‌کنم، کا احمد سریع به داخل اتاق می‌آید و  یخه‌ام را می‌گیرد. زده است به سیم آخر. می‌گوید: «نفهم، من نگران شدم. گفتم شاید گاز بخاری ‌خفه‌ات کرده. دیگه نبینم از این غلطا بکنی‌ها»

یخه‌ام را ول می‌کند و می‌رود از توی حیاط یک سینی غذا برایم می‌آورد. و می‌گوید:

«شام‌ رو بخور و یه کمی دیگه استراحت کن. برنامه عوض شده همین امشب باید راه بیوفتیم. تا فردا شاید اوضاع خراب بشه.»

میلی به غذا ندارم ولی می‌دانم که اگر درست غذا نخورم شاید در میان راه از حال بروم. یکی از کتلت‌های توی ظرف را نصف می‌کنم و لای نان تافتون می‌گذارم و با یک پَر خیارشور به سختی می‌خورم. کا احمد هم حریصانه نگاهم می‌کند.

با دست سمت چپش مو‌های دستش راستش را از عصبانیت می‌کند. موهای دستش خیلی پُر پُشت است. البته خودم هم کم از او ندارم. یک لقمه دیگر را در دهانم می‌گذارم و مشغول جویدن می‌شوم. یادم می‌آید وقتی سارا یا مادرم کتلت درست می‌کردند، صدای اعتراضم بلند می‌شد و می‌گفتم: «بعد از این همه کار کردن، وقتی خسته و کوفته میام خونه اینطوری از آدم استقبال می‌کنید؟»

عجیب است که الان خسته و کوفته هستم و دارم همان غذایی را می‌خورم که همیشه حتی از شنیدن نامش هم نفرت داشتم. کتلت هست، نان هست، من هستم ولی مادرم کجاست؟ سارا چه حالی دارد؟

این افکار مخدوش کننده دائم وقتی دارم لقمه‌های غذا را می‌جوم و قورت می‌دهم در ذهنم گسترده می‌شوند. کا احمد در حالی که موهای کنده شده‌ی کف دستش را فوت می‌کند، زیر چشمی نگاهم می‌کند و می‌گوید: «ببینم بچه، تو اصلا پول داری؟ قبل از حرکت من کل پولم رو می‌خوام.»

با دهان پر؛ سرم را تکان می‌دهم و بعد از مکثی می‌گویم: «می‌دم بهت … من نصفش رو اول می‌دم، بقیه اش هم وقتی رسیدم آنکارا.»

کا احمد می‌خندد و می‌گوید: «برای من تعیین تکلیف می‌کنی؟ من فقط از مرز ردت می‌کنم. دو روز توی یه روستا می‌مونی تا یه ماشین بیاد دنبالت. اون می‌برتت آنکارا. پول اون طرف رو باید خودت بدی؛ به من ربطی نداره.»

با عصبانیت می‌گویم: «دو روز باید بمونم تو روستا؟ یعنی چی؟»

از جایش بلند می‌شود و در حالی که از اتاق خارج می‌شود می‌گوید: «داریم زودتر حرکت می‌کنیم. مثل اینکه حواست نیست، احمق.»

در را پشت سرش می‌بندد. از غذا خوردن دست می‌کشم و به سراغ کوله‌ام می‌‎روم و خودکارم را برمی‌دارم. لباسم را در می‌آورم و جایی را که در آن پول‌هایم را پنهان کرده‌ام، ‌می‌شکافم. درست زیر بغل‌هایم است.

به دنبال روشی می‌گشتم تا اگر وسط راه کسی خواست پول‌هایم را بگیرد و رهایم کند، نتواند آنها را پیدا کند. سارا برایم جیب‌هایی را در داخل لباسم درست کرد. پول‌ها را لای پارچه‌ای پیچیدم و در داخل جیب‌ها گذاشتم و ورودی‌اش را دوختم.

یکی از جیب‌ها را می‌شکافم و مقداری از  پول‌ها را برمی‌دارم. بعد از آن، همه چیز را مرتب می‌کنم؛ انگار نه انگار که آن جیب‌ها وجود دارند.

کوله ام را از روی تشک‌ها برمی‌دارم و از اتاق بیرون می‌روم. چند ثانیه کنار در حیاط می‌ایستم. کا احمد به درِ اتاقی که در آن استراحت کرده بودم قفل می‌زد و با قدم‌های بلند به سمت من می‌آید. بازویم را می‌گیرد و مثل بچه‌ها سوار ماشینی که جلوی در خانه‌اش پارک است می‌کند. خودش در را می‌بندد و  کوچه را دید می‌زد و بعد سوار ماشین می‌شود. راننده آرام حرکت می‌کند و از کوچه خارج می‌شویم. چند دقیقه ای که می‌گذرد ضبط ماشین را روشن می‌کنند‌ و خواننده‌ای به زبان کردی روح و روانم را آزار می‌دهد. قبلا هم از این جور آهنگ‌ها شنیده بودم ولی هیچ وقت برایم قابل هضم نبودند. راننده از توی آینه حواسش به من است. نمی‌خواهم با او چشم در چشم بشوم. راننده پیر مردی است قوی؛ با ابروهای بلند و نگاهی ذوب کننده. کا احمد هم انگار خیلی از او خوشش می‌آمد. با هم صحبت می‌کنند و می‌خندند.

از  دور، نورِ قرمزِ آژیر پلیس پیداست. ساعتم را نگاه می‌کنم، سه و نیم است. چقدر زود دست به کار شدند. یاد فیلم‌های پلیسی می‌افتم که همیشه آخرش آدم خوب‌ها برنده‌اند؛ اما شک دارم که آن آدم خوب من هستم یا نه. قبل از اینکه به ایست بازرسی برسیم راننده مسیر را عوض می‌کند و از جاده خاکی می‌رویم. تکان‌های ماشین و سر و صدا و ترس کاملا خواب را از سرم پرانده‌ است. کا احمد با یک دستش گوشه‌ای را نشان می‌دهد و با دست دیگرش صدای ضبط را کم می‌‌کند. ماشین دقیقا همان جایی که اشاره کرده بود می‌ایستد. از ماشین پیاده می‌شویم. راننده برایمان دستی تکان می‌دهد و می‌رود.

پیاده از مسیر خاکی حرکت می‌کنیم. پایم با یک تکه سنگ بر خورد می‌کند. انگشتِ شست پایم خیلی درد دارد. بد و بیراهی زیر لب می‌گویم و به مسیر ادامه می‌دهیم. کا احمد جلوتر از من راه می‌رود و مواظب است تا راه را گم نکنیم. لعنتی؛ احساس می‌کنم ناخن انگشتم از گوشت بیرون زده است. در مسیر چند بار همین اتفاق برایم افتاد ولی اینبار دیگر خیلی فاجعه بود. نیم ساعتی است که پیاده‌روی می‌کنیم. نای نفس کشیدم ندارم. اگر راه را گم کنیم یا برای استراحت صبر کنیم ممکن است هوا روشن شود.

کا احمد پشت یک سنگ بزرگ می‌نشیند و با دستش مرزها را نشانم می‌دهد. آن طرف‌ترها چراغ‌های یک روستا معلوم است. بالای هر برجک نگهبانی، یک نگهبان همه چیز را زیر نظر دارد. کا احمد رفتارش از قبل بهتر شده است. حرکاتش طوری است که انگار به او الهام شده است الان من را به رگبار می‌بندند. همه چیز را خوب برایم توضیح می‌دهد و می‌گوید که اگر اشتباه کنم دیگر راه برگشتی نیست؛ یا میمیرم یا بازداشت می‌شوم. دلم پیچ می‌خورد. از شدت استرس دستشویی‌ام گرفته است. وقتی کا احمد می‌فهمد می‌گوید: «برو گم شو اون پشت مشتا کارتو بکن مرده شور قیافه‌ات رو ببرن. حال آدم رو به هم می‌زنی.»

اینطوری بهتر است. هر وقت نمی‌توانستم بنویسم؛ مدتی طولانی خودم را در دستشویی خانه حبس می‌کردم و تا موقعی که ایده‌ای، فکری، راه حلی، چیزی پیدا نمی‌کردم بیرون نمی‌آمدم. یادم می‌آید آن موقعی که هنوز ازدواج نکرده بودم، هر وقت زیاد دستشویی را اشغال می‌کردم، پدرم عصبانی می‌شد و داد می‌زد: «میایی بیرون یا نه؟ بی معرفت لااقل برو تو دستشویی حیاط، چرا ما رو توی موقعیت حساس قرار میدی.»

موقعیت حساس، الان معنی‌اش را می‌فهمم. قبلا برایم یک اصطلاح بود مثل بقیه اصطلاحاتی که توی زندگی روزانه رواج داشت. بعضی وقت‌ها آدم‌ها حرف‌هایی می‌زنند که معنی‌اش را نمی‌دانند؛ نه اینکه ندانند، نمی‌توانند توصیفش کنند. موقعیت حساس هم یکی از همین حرفاست که خیلی از آدم‌ها از آن استفاده می‌کنند ولی نمی‌توانند با پوست و گوشت و استخوانشان حس کنند که چه می‌گویند.

وارد روستا می‌شوم. با لباس‌های خاکی و بدنی خسته و عرق کرده. تفریبا هوا گرگ و میش است. مردی به سمتم می‌آید. به هم می‌رسیم و می‌گوید که دنبالش بروم. من را به یکی از خانه‌های روستایی می‌برد و می‌گوید که فعلا با من کاری ندارد. من هم در را قفل می‌کنم و گوشه‌ای بدن لَختم را جای می‌دهم. در و دیوار اتاق پر است ازعکس‌های انقلابی. انگار طرفی که عکس‌هایش به دیوار چسبانده شده، اسطوره‌ای است برای مردم ترکیه.

نمی‌دانم چرا دستم به سمت کوله‌‌ام می‌رود و زیپش را باز می‌کنم. محتویاتش را بیرون می‌آورم. نگاهم به کتابی ‌می‌افتد که همراهم آورده‌ام.

خانه ادریسی‌ها؛ کتابی که همیشه در کتابخانه‌ام خاک می‌خورد و حتی نیم نگاهی هم به آن نیانداخته بودم. اصلا برای همین با خودم آوردمش. نگاهم به جمله‌ای از کتاب می‌افتد و با پالک‌های سنگینم آن را می‌خوانم. «بروز آشفتگی در هیچ خانه‌ای ناگهانی نیست، بین شکاف چوب‌ها، تای ملافه‌ها، درز دریچه‌ها و چین پرده‌ها غبار نرمی می‌نشیند به انتظار بادی که از دری گشوده به خانه بیابد و اجزاء پراکنگی را از کمینگاه آزاد کند.»

به حال خودم گریه‌ام می‌گیرد. سرم را به دیوار تکیه می‌دهم و برای با دستانم جلوی نوری را که پنجره چشم‌هایم را آزار می‌دهند می‌گیرم. تاریکی مطلق را دوست دارم. تاریکی مطلق.

.

[پایان]

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش