ادبیات، فلسفه، سیاست

Dream+Abstract+2849+LR

سه‌شنبه‌ها

حسن فرامرز

همسر سمرقند‌ زمانی آجودان پدرش بود؛ مهرانگیز، مادر سمر، زیر پر‌و‌بالش را گرفته بود و خواسته بود از خدمت در ژاندارمری خودش را بازخرید کند؛ و با مِلکی که به او هبه کرده بود ساختمانی با چند مغازه در یکی از بهترین نقاط شهر ساخته بود. سه مغازه‌ را اجاره ‌داده بود و خودش در بزرگ‌ترین‌شان ماست و شیر و کره‌‌ای می‌فروخت که هر صبح کامیونی کوچک از دهش جلو مغازه می‌آورد. 

چند روزی از چله‌ی بزرگ گذشته بود. سوز سرما و خشکی هوا ساکنان شهر را چشم‌انتظار بارش برف گذاشته بود، بلکه از این خشکی و سوز کاسته شود. سمرقند بی‌توجه به سرما و زمین یخ بسته، معمول سه‌شنبه‌ها، از کنار گور بلند شد و از میان گورستان خلوت گذشت. با دستکش نخی سیاهش گوشه‌ی چشم‌ها را پاک کرد و خودش را به خیابانی رساند که گورستان را به دو بخش شرقی و غربی تقسیم ‌کرده بود. سنگ‌ گورهای بخش غربی، که ده سال بیشتر از قدمت‌شان نمی‌گذشت رنگ و جلای تازه‌تری داشت، پدرش در آن‌جا خاک شده بود؛ البته پدربزرگ، عموها و دیگر بستگان، در بخش شرقی که قدیمی‌تر بود آرمیده بودند و بسیار مایل بودند اگر جا بود او را هم در کنار آ‌ن‌ها خاک می‌کردند!

فاصله‌ی گورستان تا منزل بیشتر از نیم ساعت نبود، این زمان برای او به یک ساعت و گاهی بیشتر هم می‌رسید چون، واریسی که در پاهایش بود مانع راه رفتن معمولش می‌شد. هفته‌ی گذشته دقیقاً یک‌سال از مرگ پدرش گذشته بود و در این یک‌سال، علاوه بر پنج‌شنبه‌ها، روزهای سه‌شنبه نیز بر سر گور حاضر می‌شد و فاتحه می‌خواند؛ شاید در آن خلوت و تنهایی از پدر بخواهد او را ببخشد تا رنج و بار دلش سبک شود.

 اما آن‌قدر هیبت و فاصله در او می‌دید و حجب و شرم در خودش که بر سر گورش هم نمی‌توانست منظوری که او را به آن‌جا می‌کشانْد در تصور آورَد، مبادا ذهنش را بخواند و از شدت عصبانیت کبود شود و در گور بلرزد.

کنار درخت زبان‌گنجشکی که هنوز برگ‌های خشک سمج به آن آویزان بود، ایستاد، فین کرد و به راه رفتن اردک‌وارش ادامه داد. دومین بار بود که به خوابش می‌آمد: مجلس مهمانی‌ای بود؛ اما مثل همیشه پدر در بالای مجلس ننشسته بود، کت‌ و شلوار نوک‌مدادی با پیراهن آبی‌ نوی پوشیده و سرش پایین بود. ابروهای پر پشتش را درهم کرده و چهره‌ی درازش از ناراحتی کبود شده بود. چند بار صدا زده بود: بابا، بابا! سر بلند نکرده بود. هربار صدا زده بود بیشتر ابرو درهم گره ‌کرده و چهره‌‌‌اش در زیر ته‌ریش سفید و سبیل کوتاه زبرش کبودتر می‌شد. دیگرانی که در اطرافش نشسته بودند چای می‌خوردند و مدام سر می‌چرخاندند ببینند بالاخره  جان می‌کند و حرفش را می‌زند.

باز چشم‌هایش را پاک کرد و روی دماغ صورتی‌اش را با دست پوشاند. ولی پیراهن آبی چه به او می‌آمد! به پیچ خیابان فرعی رسیده بود؛ چشم گرداند، عسکر نیامده بود؛ قدیمی‌ترین گدای شهر عصا به دست همیشه در پیچ خیابان بود؛ لاغر، تاس و بلندقد با پلک‌های نیمه‌باز که سفیدی جای سیاهی مردمک را گرفته بود. یادش نرود پنجشنبه مرغی را که نذر کرده بود همراهش بیاورد.

سمرقند زنی پنجاه و سه ساله، با چهره‌ی لاغر و کم‌وبیش‌ کک‌و‌‌مکی که انسی «تقدس‌وار» با پدرش داشت و تا وقتی که هنوز زنده‌ بود، حتی لحظه‌ای تصور مرگش روی‌گشاده‌اش را تیره می‌کرد و با غرغر و بهانه‌گیری‌های بی‌خود و بی‌جهت برای دختر و دو پسرش تحمل‌ناپذیر می‌شد. هر چند سه چهار سالی بود که دختر و پسر کوچکش تشکیل خانواده داده و در شهرهای ارومیه و کرمانشاه سکونت داشتند؛ اما فرزام، پسر بزرگش، هنوز تشکیل خانواده نداده بود و معمولاً در هفته یک‌بار به او و اقبال سر می‌زد.

از جلو مغازه‌شان گذشت و بی‌آن‌که اقبال را نگاه کند در را باز کرد و دست به نرده‌ی پله‌ها گرفت و بالا رفت.

 از سی سال پیش رابطه‌ی سردی بین‌شان بود و آن‌چنان کاری به هم نداشتند. اقبال خودش را در کارش غرق کرده بود و در چند سال اخیر اعتقادات مذهبی سفت و سختی پیدا کرده بود که جای بسیاری از امور خانه را ـ که به نوعی مرتبط با سمر بود ـ اشغال ‌کرده بود؛ آن اندک وجد و عاطفه را نیز وقف آن امور می‌کرد. چیزی که برای سمر عجیب بود و بر بیزاری‌اش می‌افزود، این‌که چه‌طور پس از آن همه سال، نتوانسته طرز حرف زدن دهاتی‌وارش را عوض کند و با زبانی که دیگر نه دهاتی بود و نه خاص آن شهر، به گونه‌ای مضحک صحبت کند؟

همسر سمرقند‌ زمانی آجودان پدرش بود؛ مهرانگیز، مادر سمر، زیر پر‌و‌بالش را گرفته بود و خواسته بود از خدمت در ژاندارمری خودش را بازخرید کند؛ و با مِلکی که به او هبه کرده بود ساختمانی با چند مغازه در یکی از بهترین نقاط شهر ساخته بود. سه مغازه‌ را اجاره ‌داده بود و خودش در بزرگ‌ترین‌شان ماست و شیر و کره‌‌ای می‌فروخت که هر صبح کامیونی کوچک از دهش جلو مغازه می‌آورد. 

کنار بخاری نشست و کیفش را همراه دستکش‌ها روی میز گذاشت. فرزام که روی کاناپه دراز کشیده بود و دود سیگارش را به بالا فوت می‌کرد با دیدن مادر سیگار را خاموش کرد و خودش را جمع کرد و به شوخی و طعنه گفت:

– با این زَقُم سر خاک که نرفته بودی؟

مادر، بدون حال‌و‌احوال، گفت:

– تو که به این چیزها اعتقاد نداری؟ اگر یکی از ما بمیره گمان نکنم اصلاً خاکسپاری‌ هم بیای!

فرزام لبخند زد و چانه‌ی کوچکش را خاراند. سومین سالی بود که به صورت پاره‌وقت در دانشگاه‌های پیام نور و آزاد فلسفه درس می‌داد و در حال آماده شدن برای آزمون دوره‌ی دکتری فلسفه‌ی غرب بود. دو کتاب«فلسفه‌ی آموزش و پرورش»و«کلیات فلسفه»را تدریس می‌کرد؛ البته چیز دندان‌گیری نبود و خیلی باب طبعش نبود. ایده‌آلش درس‌هایی بودکه موضوع‌شان مارکس، نیچه یا شوپنهاوری باشد و در این میان اگر دست ‌داد گریزهایی به فویرباخ، راسل و هایدِگر بزند. اخیراً کتاب «چرا من مسیحی نیستم؟» را خوانده بود که در آن مناظره‌ی راسل و کاپلستون برایش بسیار عجیب بود. از این لحاظ که راسل با چه جرأت و اتکای به نفسی، در چند برنامه‌ی زنده‌ی رادیویی، نفَس کاپلستون را گرفته بود، آن هم در کشور شدیداً محافظه‌کار‌ی مثل انگلستان، این جسارت بسیار بیشتر از محتوای کتاب زیر دندانش مزه کرده بود.

سمرقند پرسید:

– چای خوردی؟

و بلند شد به سوی آشپزخانه رفت. فرزام گفت: چای دم کرده، ولی یادش رفته چای بریزد. سمرقند که برگشت کیف قهوه‌ایش را از روی میز برداشت و کنار مبلی که نشسته بود آن را ول کرد و سینی را روی میز گذاشت. فرزام دورتر از او نشسته بود و فندک سیاهش را خاموش و روشن می‌کرد. مادر چای او را روی عسلی گذاشت و در حال نشستن سر جای پیشین، کنار بخاری، گفت:

– چرا نیامدی سالگرد بابام؟ همه آمده بودن.

– خبر نداشتم، از کجا بدانم کَی سالگردش بوده؟

– چرا، مگه نگفتم؟ لااقل به خاطر من می‌آمدی، تنها بچه‌های من باید اون‌جا نباشن. دانیال با زن و پسر و عروس‌هاش که، نمی‌دانم هفت پشتش با ما چه نسبتی داره، آمده بود؛ بچه که نمرده بود.

– یارو بی‌کار بوده به من چه ربطی داره، سرم شلوغه.

– سرت شلوغ نیست(لیوان چای را فوت کرد) دل‌رحم نیستی. پدر و مادر اصلاً برات اهمیت نداره، چه‌قدر خجالت کشیدم. سه تا بچه داشته باشی یکی‌شان اون‌جا نباشن؟ انگار طفل شیرخواره مرده، بچه که نمرده بود، فرزام! یعنی تو فاتحه و شب جمعه و این چیزها سرت نمی‌شه، می‌آمدی چه‌کار؟

– باز تشر و کنایه. تو به جای همه فاتحه می‌خوانی و فکر کنم همه‌ی مرده‌ها به اندازه‌ی کافی ازت ممنون باشن. اصلاً هم ناراحت نباش چون، هرچی جای خوب و قشنگ بوده، برات کنار گذاشتن.

مادر پالتوش را در آورد و آن را طوری در پشتش ول کرد، انگار شبح سیاهی با بازوهای بدون دست مترصد باشد او را بغل کند و مانع افتادنش باشد. بعد خم شد و جوراب سه‌ربع واریسش را محکم بالا کشید و با چهره‌ی صورتی سربلند کرد و گفت:

– به حرف تو باشه باید مرده‌ها رو پرت کرد و کمی خاک روشان ریخت، انگار نه انگار حرمت دارن.

– از این به بعد کنار قبرش چادر می‌زنم ببینم راضی می‌شی! دوباره این حرف‌ها، چه گرفتار شدیم. ‌

لیوان چای را که تا نیمه‌ خورده بود، روی میز گذاشت و پایش را روی پا انداخت و سیگار روشن کرد. از گوشه‌ی چشم مادر را نگاه کرد که از داخل کیفش قرصی بیرون آورد و ساعت را نگاه کرد و آن را در دهان گذاشت و لیوان چای را سر کشید. تعجب کرد که چه‌طور به سیگار کشیدنش پیله نکرده تا حالا، پذیرایی پر از دود سیگار بود؛ نوبت آن‌هم می‌رسد.

– کدام حرف‌ها، این‌که باید دل‌رحم باشی و به مرده‌ها احترام بذاری؟

با گفتن این حرف سر را به سمت فرزام چرخاند و گفت:

– اینی که تنته جاکتیه که من برات خریدم، (لیوان را روی میز گذاشت) نه اون کرم رنگ بود. چرا اونو نمی‌پوشی، خوشت نمی‌آد؟

– نه، خوشم نمی‌آد. مثل تو که از هیچ‌کس خوشت نمی‌آد. این‌قدر سنگ بابات رو به سینه زدی که تا وقتی هم زنده بود هیچ کدام از ما نه با اون، نه با مادر، خواهر و برادرات رابطه‌ی خوبی نداشتیم. رابطه‌ی ما رو با همه خراب کردی. حالا هم که مرده، همه رو ول کردی چسبیدی به گور اون. ول که چه عرض کنم همه‌ی ما رو داری به‌خاطر اون زجر می‌دی؛ دلت خنک شد. انگار خداخدا می‌کردی یکی امروز پیدا بشه نیشش بزنی. آسمان باز شد و من بدبخت تلپی افتادم توی دامنت.

رنگ چهره‌ی سمرقند مات و پریده شده بود و کک‌‌و‌مک‌هایش درشت‌تر به چشم می‌آمد. فرزام دستش را در موهای زبر حنایی‌اش فرو برد و بلند شد و لیوان به دست به‌ آشپزخانه رفت.

باز زیاده‌روی کرده بود و از روی بی‌ملاحظگی این حرف‌ها به زبانش رانده شده بود. سر در نمی‌آورد چرا همیشه با او خون‌سردی و بی‌اعتنایی‌اش را به آنی از دست می‌داد. هیچ‌وقت نمی‌توانستند از در توافق چهار کلمه با هم حرف بزنند. به خود نهیب می‌زد کاری به او نداشته باشد و جروبحث‌های ملال‌آور و تشر زدن‌های همیشگی را دم ندهد و اگر شد ساعتی با حرف‌های معمولی که رنگی از مهر و محبت داشته باشد، سر کند تا اندکی از تنهایی، دغدغه‌ها و تشتتی که از خواندن کتاب‌های خشک پیدا می‌کرد خودش را برهاند؛ سپس برگردد و با نیرویی که گرفته کارش را برای آزمون مهم پیش‌ رو ادامه دهد، پس از پذیرش و پایان تحصیل و جذب هیئت علمی یکی از دانشگاه‌های کشور جل ‌و ‌پلاسش را جمع کند و از این شهر و مادر دور باشد.

در این فاصله اقبال درِ پذیرایی را باز کرد و کیسه‌ی نایلونی سفیدی را که مرغی خونین و مالین در آن بود، کنار در گذاشت و با هیکل درشتش خواست از پله‌ها پایین برود. کاپشن زیتونی نیمه‌بلندی پوشیده بود و صورت خوب تراشیده و تپلش زیر کلاه پشمی گنده‌اش قرمز شده بود. با این‌‌که به فرزام علاقه‌ داشت و خلاف مادر، خوب با هم تا می‌کردند، اما انگار اصلاً او را در آستانه‌ی در ندیده.

 سمرقند گفت:

– این چیه؟ من گفتم پرکنده، این چیه؟ ببر خودت پرکنش کن، برش دار از جلو چشمام ببرش!

پدر که گویی خودش را پیش‌تر آماده‌ی واکنش او کرده باشد بی‌درنگ برگشت و نایلون را نگاه کرد و دو سه بار لب‌هایش را لوله کرد و باز کرد- عادت وقت‌هایی که سمر کنفتش می‌کرد- و آن را برداشت و به سنگینی از پله‌ها پایین رفت.

با پایین رفتن او سمرقند به‌ نجوا گفت:

– لندهور دهاتی، کی می‌خواد آدم بشه، خیر سرش«میرغ» برام آورده! نفهم این‌قد مغز تو کله‌ش نداره بگه این زن مگر دست و پای کار داره، آخه!

و در حالی‌که لحظه‌ای برق کینه به چشم‌هایش دویده بود، ادامه داد:

– این نانیه که مادرم تو دامن من گذاشت.

فرزام که سرخ شده بود و در پذیرایی را می‌بست صدای اقبال را از روی پله‌های پایین شنید که ‌می‌گفت:«سگ، سگ!» و تمام غیض فروخورده‌اش را روی حرف «گ» خالی می‌‌کرد.

 سمرقند گفت:

– این بدبختی‌ای ‌که می‌کشم همه‌‌اش به خاطر توِ، اگه تو رو نداشتم، هفت زمانِ پیش، از این بی‌عاطفه جدا شده بودم. تو چی می‌دونی چی می‌کشم! تو رو که حامله بودم، این لندهور با مشت زیر چشمم رو کبود کرد، مادرم منو برگرداند گفت نذارین پدرت بفهمه، منو برگرداند و ‌گفت پدرت بفهمه تو و این لندهور بی‌عاطفه رو داغون می‌کنه. اگه تو رو نداشتم الان رو‌به‌روم نمی‌نشستی بگی تو هیچ‌کی‌ رو دوست نداری. من یا تو؟ کم‌رحم! خوبه اسمش رو خودشه!

– با آسمان و زمین سر جنگ داره، هر بار همین حرف‌ها!

– این عادتته، هرچی از دهنت در بیاد میگی، بعد قهر می‌کنی و دمُتو رو کولت میذاری می‌ری، تا مدتی هم پشت سرت رو نگاه نمی‌کنی؛ یا میگی همش تقصیر توِ.

فرزام نمی‌دانست برای ختم غائله و آن حرف‌های بی‌سر‌و‌ته چه‌کار باید کرد؛ دستش را ببوسد، با مهر به چشم‌هایش نگاه کند، یا چه می‌داند با لحنی محبت‌آمیز چیزی خارج از این حرف‌ها بپرسد؟ اما از این جور فکرها گریزان بود و حس ناخوشایندی پیدا می‌کرد. می‌دانست از هرچه و با هر لحنی حرف می‌زد باز حرفش را با نیش و طعنه‌ به کم‌رحمی و پدرش و از این قبیل حرف‌ها می‌کشانْد. با این‌که در کودکی، مریضی و امور تحصیلی بیشترین توجه را به آن‌ها سمرقند کرده بود نه اقبال، ولی چیزی مانع برقراری ارتباط مادر و فرزندی در بین‌شان می‌شد که از آن سر در نمی‌آورد؛ چیزی که مهر و شفقت مادرانه را در او زایل کرده بود، آن دل‌سوزی و عطوفتی که سوداگرانه نیست و در عوضش چیزی طلب نمی‌شود؛ شفقت و وفای جاودانه که موهبتی است که زندگی، سخاوتمندانه، در نهاد هر مادر و فرزندی به ودیعه گذاشته؛ اما سال‌ها بود که این چشمه برای فرزام و سمرقند خشکیده بود و به رابطه‌ای صرفاً از روی عادت و بگومگو تنزل پیدا کرده بود. از آخرین باری که فرزام سمرقند یا سمرقند او را بوسیده بود سال‌ها می‌گذشت و طوری این خصلت انسانی از سر هر دو نفرشان افتاده بود که هیچ‌یک به صرافت به‌جا آوردنش هم نمی‌افتادند؛ و حتی خلاء‌اش را هم احساس نمی‌کردند.

فرزام در حین نشستن چشمش به قاب عکسی، روی دیوار پذیرایی مثلثی‌ شکل‌شان افتاده بود؛ قاب عکسی بزرگ که بیش از اندازه روتوش خورده و بزک شده بود. کاش، در این‌باره لال‌مانی بگیرد و چیزی نگوید؛ ولی جلو دهانش را نگرفت و گفت:

– عکس رو تازه قاب گرفتی؟

سمرقند بی‌آن‌که به عکس پدرش نگاه کند، گفت:

– خوب شده؟ من که عکاس خوب نمی‌شناسم. یکی از عکس‌های قدیمی بابام بود که سیاه‌ و‌ سفید و شکسته بود. عکاسه گفت برات درش می‌آرم، ولی خوب درش نیاورده، خوب شده؟

به حالت ملتمسانه و در همان حال آماده‌ی تهاجم به فرزام چشم دوخت. فرزام شانه بالا انداخت و لیوان چایش را نزدیک دهانش برد و از گوشه‌ی چشم‌های سوزانش سمرقند را نگاه کرد. لب‌های نازک سمر به لرزه افتاد و رگ‌های آبی اطراف دماغ قلمی‌اش نمایان‌تر ‌شد. پشتش را از تکیه‌گاه مبل به جلو خم کرد. پالتواش روی دسته‌ی مبل لغزید. چند بار به‌ حالتی شبیه جان دادن سینه‌اش بالا و پایین شد و ناگهان روی دسته‌ی مبل افتاد و دست‌ و پاهایش پخش شد. فرزام به طرفش رفت و بازویش را گرفت و تکان داد. سمرقند محکم دستش را گرفت و در نهایت بیچارگی چشم‌ها را به او دوخت و با لحن محنت‌باری گفت:

– از دست این دیو نجاتم بده، پسرم. ببرم پیش خودت! نمی‌خوام با این لندهور بی‌عاطفه زندگی کنم. همه‌ تنهام گذاشتین رفتین. از دست این لندهور نجاتم بدین! نجاتم بدین، فرزام!

فرزام دستش را بیرون کشید و به آشپزخانه شتافت. سمر بلند شد و  به سوی اتاقش ‌رفت؛ اما یک لحظه، در حالتی جنون‌آمیز، قاب عکس را گرفت و از دیوار پایین کشید و در حالی که جیغ‌های زیری می‌کشید به دیوار کوبید؛ و باز کوبید. شیشه‌ی قاب شکست. قاب کج و کوله را محکم روی گلیم کوبید و زانو زد و روی چشم‌هایش را با دست‌های مرتعش‌‌ پوشاند. فرزام که با وحشت و ناباوری او را نگاه می‌کرد لیوان را روی میز گذاشت به سویش رفت و باز دستش را گرفت. جیغ‌ها به هق‌هق خفه‌ای بدل شده بود. سمرقند سر بلند کرد و با چشم‌های ریز بیرون‌زده‌ گفت:

– خیالت راحت شد! دیگه دست از سرم برمی‌داری، دیگه ولم می‌کنی؟ ولم کنین… بازویش را بیرون کشید و گفت:

– از تو بیشتر از بقیه متنفرم. باعث سیاه‌روزی من تویی. تو منو اسیر این لندهور کردی.

فرزام با چهره‌ی کوچک‌شده و بینی‌ای که از همیشه بزرگ‌تر و شل‌تر شده بود مادرش را نگاه ‌کرد که با موهای ژولیده و سفید و حناییِ کم‌پشتش به‌راستی هم شبیه دیوانه‌ها شده بود.

فرزام بازوی سمر را دوباره گرفت. بدون مقاومت گذاشت او را ببرد؛ در حالی‌که باز به هق‌هق افتاده بود و پاهایش را طوری بلند می‌کرد که خرده شیشه‌ها را دور بزند. با احتیاط او را روی مبل نشاند و عقب کشید؛ اما سمر دست‌هایش را دور گردن فرزام حلقه کرد و چهره‌ی خیسش را به چهره‌ی او فشرد. فرزام چهره‌ی داغ و دانه‌های گرم اشک او را، پس از سال‌ها، روی گردن و گونه‌اش حس ‌‌می‌کرد.

– من که نمی‌خواستم به تو بد کنم، به پدرم بد کنم (دست فرزام را گرفت و روی سینه‌اش گذاشت) این‌جام می‌سوزه، پسرم. تو باید این مادر بیچاره‌ت رو ببخشی؛ بذار کمی از این تنهایی و بدبختی‌ سبک بشم.

فرزام اشک‌های مادرش را پاک کرد و گفت:

– آرام باش. آرام!

لیوان را بالا گرفت. مادر آن را پس زد. از او خواست لااقل بلند شود کمی آب به سر و صورتش بزند و این‌قدر به خودش سخت نگیرد.

سمرقند جلو دست‌شویی از او خواست دستش را ول کند و راحتش بگذارد. خون از انگشت شستش بیرون می‌زد و گونه و گردن فرزام را خونی کرده بود. انگشتش را نگاه کرد و به چهره‌ی پسرش چشم دوخت و با تغیر و وحشت شروع به پاک کردن صورتش کرد. فرزام دست به گونه‌اش کشید و بی‌اعتنا به سوی قاب عکس شکسته رفت تا خرده شیشه‌ها را از کف پذیرایی و روی گلیم جمع کند. مادر دست به دیوار گرفت و دور شدنش را نگاه ‌‌کرد. بعد برگشت و در حالی‌که روی انگشت خونی‌اش را گرفته بود و داخل دست‌شویی می‌شد آه کشید و با خودش ‌گفت:«بدبخت، ای بدبخت!»

 

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش