باد و بوران به شدت در حال وزیدن است. آنقدر سردند که همچون چنگال بر صورتم کشیده میشوند. هیچ برگی هم برایم نمانده تا مشتی محکم بر دهانشان بکوبد و گرمم کند. پاییز ناجوانمردانه برگهایم را به یغما برد. پرندههای...
بزرگترین بد شانسی این است که در زمان نامناسب در مکان نامناسب باشی. فرناندو این قانون قدیمی را میدانست، امّا نمیدانست که خودش نیز یکی از قربانیان آن شده است. سلسلهای از رویدادها که از یازده سپتامبر ۲۰۰۱ و شهر...
آب بالا میآید تا زیر بینیام، وحشت زده دست و پا میزنم، بدون این که شنا بلد باشم، فقط تلاش میکنم زیر پایم نقطهای امن پیدا کنم و خودم را بالا بکشم، اما آب بالاتر میآید. فشار آب آنقدر شدید...
قرار بود خندهها و لذتهایش را پنهان کند. قرار بود اگر دلش غش رفت، به رویش نیاورد. اگر دلش همآغوشی خواست، دم نزند. قرار بود وانمود کند که بودن و نبودن آدمها عین خیالش هم نیست. از بچگی توی گوشش...
هرقدر نیلبک نواخت مار از سبد بیرون نیامد. مردمی که دور معرکه گیر جمع شده بودند تمسخرش کردند و کم کم از اطرافش پراکنده شدند. معرکه گیر عصبانی شد. اگر دشت نمیکرد باز هم باید سر گرسنه زمین میگذاشت. سه...
سخت و جانکاه است نظاره گر درد مردم بودن. زندگی شهری نفسگیر است و دلمردگی در پی دارد. ابتدای صبح با برآمدن خورشید و آغاز هیاهوی شهر ماشینی که بیدارباش آدمهای کوکیست برای بر هم زدن آرامش و زخم زدن...
گفت:«به مادرم میگویم بیاید.» این مال وقتی بود که هنوز شقایق به مدرسه نمیرفت . زنگ زدیم از شهرستان آمد. دو هفته پیش ما بود ، خسته شد، از تنهایی حوصلهاش سر رفت، برایش بلیط قطار گرفتیم، برگشت. سال گذشته...
درِ سلول که باز شد صدایی به شدت آهن به گوشم خورد و سایهای کلفت، که حالا دیگر روی سرم خراب شده بود. تمام آن چیزی که فلاسفه و روحانیون گناهش مینامند درآن سایه جمع بود. زنجیری به پا داشت...
بعد از مدتی که دزدکی داخل مغازه را نگاه میکردم، برنامهها دستم آمد. مرد نوازنده روزهای فرد در طبقه بالای ساز فروشی کلاس گیتار داشت و فقط روزهای یکشنبه جلسه آخرین شاگردش را در مغازه برگزار میکرد. روی صندلی چوبی...
پرندهای هراسان خودش را به شیشه کوبید و او از خواب پرید. همانطور که توی تخت نیم خیز شده بود با سرآستینش نمناکی پیشانی را گرفت. خودش را رها کرد روی تشک و نفسی سنگین همراه با آه ضعیفی بیرون...
سفارش دادهام رنگ روغنِ قهوهای از شهر بیاورند. کمی باید رنگش را رقیقتر کنم تا به عسلیِ چشمهایت بیاید. برای فرِ موها و برای نوک پستان هایت که آن روز می لرزید هم همان را استفاده می کنم. فر موهایت...
وقتی که تانیا زن عمورضا را ملاقات کردیم، همهی فامیل تبدیل به افراد مسخ شدهی تحت فرمان او شدیم. خودمان را در قبال او باختیم و اعتماد به نفسمان را از دست دادیم. عمورضا برای اولین بار همسرش را از...