دکتر بسطام از آن نابغههای دهه پنجاهی بود که به خاطر رتبه خوبش در کنکور آن زمان، هم ریاضی شریف خوانده بود و هم پزشکی دانشگاه علوم پزشکی تهران. اما هرگز نه طبابت کرده بود و نه کاری داشت که...
پیرمرد که نقش زمین میشود، من اولین نفریام که بالای سرش میرسم. جمعیت بلافاصله دورمان حلقه میزند. زن و مرد هیاهوکنان از سر و کول هم بالا میروند تا پیرمرد بیهوش را نظاره کنند.
همسر سمرقند زمانی آجودان پدرش بود؛ مهرانگیز، مادر سمر، زیر پروبالش را گرفته بود و خواسته بود از خدمت در ژاندارمری خودش را بازخرید کند؛ و با مِلکی که به او هبه کرده بود ساختمانی با چند مغازه در یکی...
دوباره تویِ سوپ، یک دست پخته شده پیدا میکنم. از پشت قاشق، سفت است. باز هم خوب نپخته است. جوری که نفهمد گوشهیِ بشقابم قایمش میکنم. همین که میبیند اشتهایم خوب است بلند میشود میرود توی آشپزخانه تا دوباره برایم...
فریبا ن. چهل و نه ساله نه دیگر تپق میزد، نه من و من میکرد و نه به مجری اجازهی حرف زدن میداد. او در حالیکه که با مانتوی مشکی بلند پولکدوزی شده، کفشهای پاشنه بلند ورنی قرمز، با صورتی...
نمیدانم آدمیزاد بود، جن بود، پری بود... آنطور که با آن چشمهاش زل زده بود توی چشمهام... چه رنگی بود چشمهاش؟ رنگ داشت اصلاً؟ ها، داشت. مگر میشود چشم بدون رنگ؟ ولی یک رنگ عجیبی داشت. یک رنگ خوبِ ملایمِ...
بالأخره پیرزن تست بارداری خانگی را از شیشه خالی مربا که تا نیمه پر از ادرار بود بیرون آورد. با دست لرزان چند مشت، آب سرد، محکم به صورتش کوبید و به تصویر چروکیدهاش در آینه نگاه کرد. عرق از...
دختر چشمانش را باز کرد فهمید که نمیتواند چیزی به یاد آورد. حافظهاش را بهکلی از دستداده بود. حتی نام خودش را هم فراموش کرده بود. برهنه بود و وسط بیابانی بی آب و علف روی جادهای سنگی دراز کشیده...
دکتر ادوارد بدون هیچ نشانهای در آزمایشگاهش که مثل باغ وحش شلوغ بود، غیب شده بود و با وجود تدابیر شدید امنیتی سازمان و بررسی آنچه دوربینها دیده بودند، روز بعد هیچ چیز به درد بخوری پیدا نشده بود. جز...
پیشنهاد هما بود که با اتوبوس سفر کنیم. گفت: «فرصتمان بیشتر است.» گفتم: «فرصت کم نداشتیم این همه وقت.» هما حالا خوابیده است. طرّهٔ عسلی موهاش از زیر روسری توی صورتش ریخته و سرش یکوَری روی پشتی صندلی آرام گرفته....
همین هفتهٔ پیش یک مستند دیده بود که تویش یک نفر مانده بود زیر یخهای قطبی، بدبخت مدام میکوبید به یخ و هی شنا میکرد و پی سوراخ میگشت. نبود که نبود. چشم وا کرد و همانطور نیم سوز و...
وقتی آرمین بهم زنگ زد و گفت که باز زینب زدتش، دیگه سرم داغ شد. گفت که اسباببازیامو ازم گرفته و محکم زده پشت کلهم. آخه من نمیفهمم چرا اینا انقدر حیوونن. تو با یه بچهی هف هشت ساله چیکار...