همسایهمان که زن یک نظامی بود، گریهکنان دوید توی حیاط. چیزی در گوش مادر گفت، اما با اشاره به او فهماند که نباید حرفی بزند. همه از اینکه با صدای بلند بگویند چه اتفاقی افتاده میترسیدند، حتی وقتی میدانستند خبر...
فرشته کوچک تلو تلو میخورد و از سرما کبود شده بود. لرزش بدنش قطع نمیشد و مثل یک پرنده - در واقع مثل یک جوجه - میلرزید. بسیار کوچک و شکننده به نظر میرسید. پنجره را باز کردم. یک لحظه...
آدمها که از غم و یأس عقل از کف داده بودند به کامیونها حمله میکردند و تابوتهای به شتاب ساخته شده و رنگ نشده را از دست همدیگر میقاپیدند. شنیده بود مردم از دست هم نان، روزی، زن یا پول...
باران بیوقفه میبارید. گِل و لای زیر پا، بهتدریج نرمتر و غلیظتر میشد. نمیرسیدید. لجنزار شده بود. باریکهراهها گم شده بودند. یک مهِ غلیظ، میدان دید را تا جلوی پا کم کرده بود. همسنگرت بود. کلاه نظامیاش که مثل لگنی روی...
شاگرد کلاس پنجم یا ششم بودم که در این ماجرا سهیم شدم. معلم ارشد و دخترها در کلاس نبودند، پسرها دور یکی از نیمکتها جمع شده بودند و میخندیدند. برای اینکه بدانم سر چه موضوعی دارند میخندند، نزدیکتر رفتم. وسط...
سکوت مطلق. قهوه میخورم. نفسم را تقریبا حبس کردهام. سرم را با احتیاط به طرف میز مجاور بر میگردانم تا مطمئن شوم یارو مرد است، همانی که یک رحم دارد. بله، خودش است، تازه ریش هم دارد. نه میتوانم نامهها...
از بازار «سالداتِسکی» تفلیس، محل فروش خیارشور، روغن قلابی، لباسهای دزدی و کفشهای کهنه، مرد جوانی با بستهای کوچک در دستش میگذشت. جوان با قدمهای سنگین و سر در گم راه میرفت و مرتب دور و برش را نگاه میکرد،...
فرق بین بچهها و بزرگترها، این است که بزرگترها به نتایج کارهایی که میکنند، واقف هستند و الی، به عنوان یک بزرگسال، میدانست که اگر پرداخت اجاره خانه و هزینه بیمه درمانی برایش مهم است، نباید در محل کار راه...
ولادیمیر میخایلیچ مواقعی که زود برمیگشت و از فرط کار خسته نبود، مشغول نوشتن میشد و آن وقت سگ جایی روی صندلی نزدیک او دراز میکشید و خودش را جمع میکرد. هر از گاهی یکی از چشمهای سیاهش را میگشود...
مادرم برایم یک پیراهن میدوخت. سراسر ماه نوامبر وقتی از مکتب بر میگشتم مادرم را در آشپزخانه با پارچههای بریدهشده مخمل سرخ و توتههای کاغذ که روی آن طرح دوخت را قیچی کرده بود، مصروف میدیدم. او ماشین خیاطی کهنه...
شوهر جوان «ساتوکو» همیشهی خدا مشغول است. امشب هم فقط تا ساعت ده با همسرش ماند، دوباره پشت فرمان موتر نشست، به او شب بخیری گفت و به ملاقات بعدی رفت. شوهر ساتوکو هنرپیشهی سینماست. بخواهی نخواهی، ساتوکو ناگزیر است این...
خانم هارت، به شکل غیرقابلدرکی از خانم اندرسون میترسید، اما چون قبلاً شنیده و خوانده بود که همهٔ خانمهای خانهدار این روزها از خدمتکارشان میترسند، از اضطرابش وقتی اولین بار با خانم آندرسون روبرو شد، تعجب نکرد. گذشته از آن،...