اصلا قرار نبود آدم داستان من یک زن باشد، او یک مرد بود، مردی با یونیفرم خاکستری نظامی، اما حالا یک زن است، زنی اسلحه بدست، که ایستاده است ابتدای یک سطر بلند.
وقتی چندین داستان نیمهکاره در ذهنت داری و هرکدامشان هر از گاهی نوک میزنند به جانت و نمیدانی کدام را بنویسی، صدایشان همهمه وار میپیچد توی ذهنت و نمیگذارند نفس بکشی.
آنقدر جلو رفتهای که توی هر کدام آدمهایی باشند که جان گرفته باشند از کلمات، و هی اصرار پشت اصرار که چرا به روی کاغذ نمیآیند و اگر میآیند چرا داستانشان را تمام نمیکنی. قلم که روی کاغد میبری انگار نمک ریخته باشی به جان زخمشان، جملگی ویراژ میدهند توی ذهنت که مرا بنویس، نه مکان میشناسند و نه زمان و نه منطقی برای روایت. میبینی در حال نوشتن معاشقهای شبانه هستی که یکدفعه صدای تیراندازی و بمب و خمپاره ی داستان دیگری گند میزند به آن، و یا وقتی برای یک گردش نیمروزه آدمهای داستانت را فرستادهای برای تفریح، مین عمل نشدهای از داستان دیگری مانده است لابه لای یک جملهی پنهان و بی آن که بخواهی، باید مرگی را بنویسی که برای آن آماده نبودی.
در میان آن داستانهای نیمهکاره، زنی است که بر عکس آدمهای دیگر داستانها، آرام نشسته است کنج خانه و لام تا کام حرفی نمیزند و کاری نمیکند، او در داستانی است که شوهرش به جنگ میرود و میگوید تا جنگ تمام نشود بر نمیگردم، همه چیز در آن داستان حساب شده جلو میرفت، شخصیتها آرام آرام شکل میگرفتند و در دل روایت قسمتی را جلو میبرند، تا یکدفعه اعلام شد که جنگ تمام شده است و صلح برقرار.
فکری برای اینجای ماجرا نکرده بودم، اصلا قرار بود آدم داستان من توی جنگ کشته بشود، اما حالا میگفتند جنگ تمام شده است و هیچ دشمنی محض رضای خدا نگاه هم به آدم داستان من نمیکرد، چه برسد که بخواهد او را بکشد، داستانی که به این خوبی جلو رفته بود، حالا مانده است روی دستم، ماندهام که چه کنم، به شوهرش گفتم: برای زنت نامه بنویس تا دلش دلشوره نگیرد و بگوید که به زودی بر میگردم، تا من مقدمات رفتنش را بنویسم.
نوشتم برگردد، که بی هوا پایش روی مینی رفت و همه چیز را خراب کرد، اگر پا برمیداشت، ترکشها کلمه به کلمهی داستان را سوراخ سوراخ میکردند.
این شد که گفتم برایش بنویس: جنگ تمام نشده است و …
نامه پشت نامه بود که مینوشت و برای زنش میفرستادم، باورش شده بود و همچنان منتظر برای برگشتن شوهر. هیچ پایانی برای داستان نمیتوانستم بنویسم، هر چه مینوشتم باز نامهای از او کار را خراب میکرد، آمدم که بنویسم، شوهرت توی جنگ مرده است، اگر میخواهی شوهر کنی بکن، اما آنقدر نامهها تعدادشان زیاد شده بود که حرف من به جایی نمیرسید.
حالا این زن با اسلحهی کلاشینکفی در دست، بلند شده و آمده، ایستاده است ابتدای یک سطر.
می گوید: ناصر کجاست؟ میخوام ببینمش.
می گویم: چرا منتظر نمیمونید؟ اینجا قرار بوده یه داستان دیگه نوشته بشه، برمیگرده، مگه توی نامههاش براتون ننوشته؟
میگوید: خفه شو، خواهش میکنم خفه شو، منو ببر پیشش، هیشکی حرف منو باور نمیکنه، دارن میخندن به من، میگن احمق جان، جنگ تمام شده، شوهرتم یا کشته شده و این نامههارو یکی واسه سرکار گذاشتنت بهت میده، یا که زنده است و رفته یه جایی خودشو گم گور کرده و واسه خودش حال میکنه . پس خفه شو و منو ببر پیشش.
می گویم: باور کنید زنده است، هر وقت جنگ تمام بشه بر میگرده، باور کنید.
اسلحه را سمت خودش میگیرد و میگوید: گفتم خفه.
وقتی زنی اسلحه بدست میگیرد، کلمات بعدیاش را آبستن میشود و کاری از دست هیچ نویسندهای بر نمیآید، جز وضع حمل آن کلمات و نوشتن شان.
او را درمیان تپهها و خاکریزها مینویسم، زنی که موهای بافته اش از دو طرف سرش آویزان و معلق است و آرام راه میرود.
– با موهای من چیکار داری؟
چیزی نمیگویم و ادامهی رفتنش را مینویسم، پاهایش برای رفتن این همه راه یک جفت پوتین لازم دارد، پاهایش را در پوتینی مینویسم. با هر قدمی که برمیدارد، قنداق جگری رنگ اسلحهای که روی شانه اش انداخته، توی نرمی پشتش فرو میرود و ضربهای به آن میزند.
رفتار رانهایش را نمیتوان در این شلوارخاکستری گشاد دید، مگر باد داغی که بیاید و آن را به پاهای او بچسباند تا بتوان حجم آنرا تخمین زد.
– من دارم بال بال میزنم که شوهرمو ببینم، تو گیر دادی به شکل و حجم باسن من؟ اونم وسط جنگ؟
صدای جیپ گل مالی شدهای از انتهای جمله و لابهلای کلمات، بلند میشود و نزدیک و نزدیک تر میآید، دو نفر در آن نشستهاند. نزدیکتر میشوند، زن داستان من نگاهشان نمیکند، مرد کنار راننده با صدای بلند و خش داری میگوید: خوشگله، نیوفتی رو مین.
زن داستان من چیزی نمیگوید و به راهش ادامه میدهد، حتی سرش را بر نمیگرداند ببیند صاحب جمله چه شکل و شمایلی دارد.
– بیا بالا برسونیمت، اینجا پره مینه، حیف تو نیست بترکی؟
ناسلامتی او آدم داستان من است، نمیشود هر کلمهی بی سروپایی از راه برسد و هر چه خواست بگوید.
– آقای نویسنده، میشه انقدر چرت و پرت ننویسی؟ من اومدم اینجا شوهرمو ببینم، بنویس که کجاست؟
می گویم: نزدیکه، پشت اون خاکریز یه دشت کوچیکه، شوهرت اونجاست.
مینویسم که بدود و آن جیپ گل مالی شده گم شود، از خاکریز بالا میرود و نوک آن میایستد. شوهرش را میبیند که همانجا وسط دشت ایستاده است و تکان نمیخورد، به سمتش میدود، اسلحه از روی شانهاش روی زمین میافتد، فریاد میزند: ناصر جان…
شوهرش همانطور که ایستاده است، خشکتر از قبل میخ میشود توی دشت و میگوید: تو اینجا چیکار میکنی؟ آروم …!، حواست باشه، اینجا پر از مینه!
– چه جوری بیام پیشت پس؟
– نمیدونم، واسه چی اومدی؟
– خب تو بیا این ور، من که نمیدونم پاهامو کجا بزارم.
اینجای داستان نیاز زیادی به فضا سازی داریم، باید این طور نوشت که در دشت کوچک و سوزانی، زن و مردی بعد از سالها، همدیگر را میبینند، یکی شان پایش روی مین گیر کرده است و نمیتواند آن را بردارد و دیگری نمیداند که پایش را کجا بگذارد تا به او برسد، باید گفت ابرهای تکه تکهای توی آسمان هستند ولی کمتر مانع تابش سوزان خورشید داستان میشوند، در آسمان پرندگانی هستند که نمیتوان از منظر محدود به شخصیتهای داستان آنها را تشخیص داد.
زن و مرد داستان انگار که دو طرف یک رود کوچک باشند و آن رود مانع رسیدشان باشد، ایستاده اند و حرف میزنند.
– من نمیتونم بیام، پام رو بد جایی گذاشتم.
– یعنی چی؟ بیا دیگه.
– باهاس وایسم، نمیشه ، واسه چی اومدی آخه؟
-تا کی؟
– نمیدونم ، تا وقتی جنگ تموم بشه.
– کدوم جنگ؟
– نمیدونم
-ناصر کدوم جنگ؟ اینجا که خبری نیست، هنوزم داری دروغ میگی؟
– نه
– پس چته؟
– باور کن اینجا هر شب صدای تیر اندازی میآد، همین چند شب پیش، یه خمپاره همین نزدیکا منفجر شد.
– ناصر جان! خل شدی؟!
چیزی نمیگوید. اینجا باید فضاسازی میان دیالوگهارا ساخت، فضایی برخاسته از محتوای دیالوگها، مثلا باید نوشت که زن داستان نگاه میکند به تپههایی که همچون فیلهای سفید افتاده اند گوشه به گوشهی این دشت و بیابان و مرد آنقدر به زنش خیره شده است که انگار میتواند پشت سر او را هم ببیند.
– حالا که اینطوره، من بر میگردم و علی رو هم با خودم میآرم، همینجا پیشت زندگی میکنیم.
– نه! دیوانه شدی زن؟ مگه اینجا مهد کودکه. بچه رو بیاری وسط جنگ؟
– ناصر، علی بزرگ شده، میدونی چند ساله توی جنگی؟
– وقتی میگم نه ،یعنی نه. خوشم نمیاد بچه ام وسط یه مشت مین بزرگ بشه.
– پس برگرد.
– مگه نمیبینی؟ نمیشه.
– پس من چکار کنم؟
مرد داستان چیزی نمیگوید، حالا او نگاه میکند به تپههای دوردست و گاهی به آسمانی که دارد رو به نارنجی میرود.
وقتی مردی سالها پایش را روی مینی میگذارد و تکان نمیخورد، به حرف نویسنده که هیچ، به حرف زنش هم گوش نمیدهد. تمام معادلاتت را بهم میریزد، و تو میمانی و آدمهای داستانت و یک روایت نیمه تمام، که هر بار به پایان آن فکر میکنی و میخواهی شر اش را بکنی، نمیشود. اصلا میخواهی بگویی جنگ تمام شده است و تمام کنی ماجرا را، که یکدفعه صدای سوت خمپارهای یا صدای رگبار شبانهای گند میزند به پیرنگ و هزار یک عنصر داستانت.
می نویسم که زن بگوید: ناصرمنتظرت میمانم، زود برگرد.
زن این را نمیگوید و آب دهانش را قورت میدهد و بی آنکه به مردش نگاه کند برمی گردد و راه میافتد.
– کجا میری؟
زن چیزی نمیگوید و از راهی که آمده است برمیگردد، از خاکریز بالا میرود و بالای آن میایستد.
چنین صحنههایی برای یک پایانبندی صحنههای مناسبی هستند، ولی وقتی روایتها هنوز جان دارند و تمام نشده اند، نمیشود تمامش کرد، گاهی باید منتظر ماند تا آدمهای داستانت پایان را اعلام کنند، وقتی هنوز میخواهند که باشند، نمیشود از ذهن بیرونشان کرد و روی کاغذ ریخت، باید منتظر ماند تا جنگ توی داستانت تمام شود و آن وقت شخصیتها را به خانه شان فرستاد و با خیال راحت یک پایانبندی خوب نوشت.
زن از خاکریز پایین میآید، جیپ گل مالیده شده ، گیر کرده است در همان جمله ی اواسط داستان، و زن وقتی از کنار آن جمله رد میشود، باز دیالوگهایش تکرار میشود.
– بیا بالا برسونیمت، اینجا پره مینه، حیف تو نیست بترکی؟