وقتی برگردد جیبهایش را پرکرده است از شکرپنیریهای دم عید و لابد یکگوشهی چادرش را با مشتی نخود و کشمش گرهزده است. من که یادم نمیماند از کجای آن هزارتوی لباسهایش اینهمه خوردنی بیرون میآورد، اما عطر هنوز همان عطر اوست. عطرها و صداها کار خود را میکنند.
باز این احمدپور؛ اسلحهدار عوضی شیفت با آن قیافهی شومش جلوی تختم سبز میشود: «آقای درجهدار وظیفه! تو که هنوز دراز کشیدی، پاشو لباسات رو بپوش، ده دقیقه دیگه میری پست ورودی» ورودی! پست کادرهایی که زیاد میانهی خوبی با رئیس ندارند. میدانم قضیه از چه قرار است اما با طعنهی میگویم: «چی شده؟! بازم یکی از اون همکارای بنگی تون نیومده؟»
– گه زیادی نخور، پاشو لباست رو بپوش، رییس دستور داده که فقط یه شیفت وایستی، امشب هم پرواز نداریم، خلوته.
بیسیم را میگیرم، شب از پشت در شیشهای تاریکتر از همیشه مینماید و من هنوز خلسهی خوابم. صدای گوشخراش تلفن آسایشگاه که بلند میشود، آرامش سالن به هم میخورد، نمیدانم چرا دلم میلرزد. احمدپور که صدای دمپایی یکی از سردوشیها را میشنود داد میزند: «کره خرا، مگه نگفتیم بعد خاموشی سیم تلفونو بکشین؟! … شمارهی اسلحه؟»
– سی و شش، کاریشون نداشته باش، می خوان دو کلمه با عشقشون اختلات کنن.
یکی از آن خندههای کریهش را تحویلم میدهد: «بیا، بگیر» دستم که لولهی آهنی اسلحه را حس میکند، سرباز به شانهام میزند: «ای بابا تو اینجایی؟ بدو تلفن با تو کار داره» پاهایم سست می شود: نگفت کیه؟!
– نمی دونم، مثل اینکه مادرته
خودم را به پشت تلفن میرسانم، با همان سلام میخواهد اضطراب صدایش را پنهان کند، همهچیز را حدس میزنم.
مرگ چیست؟ چه را با خود میبرد؟! چه میماند؟! سرانجام اینهمه تقلای آدمی چیست؟! کاش همان تصور سادهی کودکی میماند که آسمان آرامشگاه ابدی مردگان است و یا خود فریبانه فکر میکردیم مردگان درجایی بهتر دوباره زنده میشوند، کاش آدم به معجزهها اعتقاد داشت. مرگ همانقدر که برای قوانین بیرحم و چرخهی پایداری طبیعت امری ساده است برای ذهنی که خاطرات را به یاد میآورد میتواند چنان دردناک باشد که حتی سالها طول بکشد تا آن را بهدرستی درک کند.
سر پُست که از ماشین گشت پیاده میشوم، دو سرباز کنار روشنایی اتاقک از سرما درون لباسهای لجنی مچاله شدهاند، یکیشان همان ستون پنج سربازهاست، در اتاقک را که باز میکنم، می پرد تو. آن یکی بهت زده از پشت شیشه مرا نگاه میکند. ستون پنج دستبهکار میشود که بخاری را روشن کند. «اینجا تابستون هم شباش سرده…»
به آن یکی که بیرون ایستاده اشاره میکند. «اینم تازه امروز رسیده، آشخوره، می خوام یکم سر کارش بذارم، سه نکنی ها، فعلاً نذار بیاد تو، روش وا میشه.» من حواسم بیشتر به حباب بزرگ لامپ است که پشههای ریز گریخته از تاریکی شب دورش را میگیرند. آنیکی با گونههای سرخ تا لب درمیآید و با آن چشمهای درشت مرددش مرا نگاه میکند. ستون پنج بلند میگوید: «تو فعلاً نمیتونی بیای تو، پایهات نمیکشه، برو قدم بزن، مواظب باش همشهریات میریزن سرمونو می برن.» حرفی نمیزند و انگار منتظر من است.
– کاریش نداشته باش، بیا تو، در رو ببند.
ستون پنج با تملق میگوید: «وقتی میای تو باید به مافوقت احترام بذاری و خودتو معرفی کنی، جناب سروان لطف میکنه با مسئولیت خودش میذاره بیای تو.» از ترس پوتینهایش را محکم به هم میزند: «ژیوان روّار هستم.» میگویم: «نمیخواد، منم مثل تو سربازم» سر جایش میماند. میپرسم: «بچهی کجایی؟»
– بچه مریوانم، اطراف مریوان.
ستون پنج میپرد وسط: «کُرده، باباش رو نیروی انتظامی کشته، از همین پژاکیا بوده» انگار کمی ناراحت میشود: «نه! پدرم پژاک نبوده، کولبر بود، وسایل از مرز میآورد» ستون پنج باز ادامه میدهد: «جنس قاچاق میکرده دیگه، بابای من بازار تهران مغازه داره، کردا براش جنس میبرن… ولی توچطوری غیرتت میکشه؟ باباتو کشتن، اومدی براشون خدمت میکنی؟!» ژیوان جوابی نمیدهد، اسلحهاش را سفت میچسبد و به چراغ ماشینهای جاده دوردست که تاریکی را میکاوند خیره میشود. میگویم: «شب اول یکم سخته، خیلی ناراحت نباش» کمی مکث میکند و بعد آرام میگوید: «مثل شب اول قبره»
وقتی به آن در آبی رنگرفته میرسم، دستوپاهایم شل شدهاند. صدای شیون مرا از خود میراند. به لحظههای دور پرتاب میشوم. تصاویر کاملاً روشن هستند. ما از پلهها پایین میآییم. من از پشت، با دستهایم به گردنش آویزان شدهام. دستهای کوچکم حنجرهاش را بیاد دارند. بعد بغلم کرده است. دستهایش را میبوسم. دستهای چروکیده و زبر مهربان که بوی زردآلوها را میدهد؛ بوی شیری که تازه دوشیده است؛ بوی آشکشکی که میپخت؛ بوی تنور و نانگردوییها؛ بوی آخرین دستی که بر سر تراشیدهام کشید؛ بوی اشکهایی که دم در پادگان برایم ریخت: «ناراحت نباش، خیلی زود تمام میشه!» اما خودش زودتر تمام شد. وقتی میرسم دیگر دیر شده است، برای همیشه دیر شده است، دایی را که بغل میکنم، گریه نمیکند میگوید: «خیلی انتظار کشید که تو بیای» و من تلاش میکنم که نفهمم در انتظار کسی مردن چقدر تلخ است. میگوید: «نمیتونست دیگه حرفی بزنه، حنجرهش …» اما من صدایش را می شنوم، از پشت پنجره، بلند، با همان لحن قدیمی میگوید: «نرین بیرون، بیاین تو، هوا سرده!»
صداها، صداها… هنوز در هوا سرگرداناند، مانند عطرهایی که بعد از غروب، دهکده را پر میکنند، عطر نم خورده خاک که حضور علفهای خشک، گلهای تند بو و میوهها در آن پیدا است. این خانه از حضور او خالی نمیشود، تمام این اشیا در ارتباط با او معنی مییابند. می گویاند پدربزرگ زن دیگری گرفته است، بچههایش قسمخوردهاند که دیگر به آنجا نمیروند، دایی با تمام آجرهای خانه خداحافظی کرده است. مگر میشود وزن حضور او را در تمامی این حیاط و خانه دست دیگری سپرد. اینجا دیگر نابودشده است، مرده است.
زیر لب ترانهی کُردی زمزمه میکند. میپرسم: «این ترانه رو کی خونده؟» میگوید: «نمی دونم، پدرم می خوند، وقتی باهم میرفتیم وسایل بیاریم می خوند.» ستون پنجم را از اتاقک بیرون کردهام، حوصلهی اراجیفش را ندارم، ژیوان به فکر رفته است، مثلاینکه جایی از ترانه را فراموش کرده: «بار آخر تنها رفت. مسیرهای دور کسی رو نمیبرد.» ستون پنجم ملتمسانه صورتش را به شیشه می چسباند و با دست اشاره می کند که بیرون برویم، در را باز میکنم: «چی شده؟!»
– یه صدایی میآد، صدای نالهی یه حیوونه انگار… بیاین اینجا … از سمت درختها میاد.
به سمتاش میروم، ژیوان هم پشت سرم میآید. زوزهی باد و خشخش برگهای درختان میخواهند صدای نالههای ضعیف را در خود گم کنند. بهسوی صدا میرویم، خزهای نرم خاکستریاش زیر نور چراغقوه پیدا میشوند. سگ نحیف با چشمهای نیمهباز به پهلو افتاده است. ستون پنجم سرش را جلو میبرد: «اَه، دست نزنین بهش، ماده ست، شما ترکا چی میگین بهش؟! قانجیخ!» می خندد: «فحشه؟ نه؟!» ژیوان دست به شکم سگ میکشد: «حامله ست، فکر کنم نمی تونه توله هاشو دنیا بیاره» شکم و پاهای سگ از درد میلرزند، ستون پنجم خوف کرده است. ژیوان به من خیره می شود. دستهای او هم میلرزد. نمیتوانیم کاری برای سگ بکنیم. به اتاقک بر میگردیم. پاکت سیگارم خالی است و شب طولانیتر از همیشه مینماید. هنوز خلسهی خوابم. پشهها انگار که به حباب داغ لامپ چسبیده باشند، بی حرکتاند. هوای اتاقک خفهام میکند. میزنم بیرون، برگها هنوز می لرزند، سگ دیگر ناله نمیکند.
تصویرها تکهتکه شدهاند، بعضی وقتها نمیشود پیوند منطقی اتفاقها را پیدا کرد، نمیتوان بسط روانی یک فاجعه را در زندگی ترسیم کرد. داستان منحصربهفرد موجودات سر موضوع مرگ تلاقی عجیبی باهم دارند. سه روز پیش که با همان تلفن آسایشگاه صحبت میکنم، مادر میگوید: «می تونی بیای یا نه؟!» و من بااینکه میفهمم حال مادربزرگ بدتر شده است، گمان نمیکنم به این زودیها تسلیم مرگ شود. میگویم: «یه هفته دیگه، بعد ماه رمضون میام که به کارام هم برسم، الان همه جا تعطیله، به مامانبزرگ بگو میام می بینمش.» گوشی را به او میدهد اما صدایی نمیآید، من در تاریکی ذهنم چهرهاش را ترسیم میکنم، نگاه خستهاش را به زندگی، صدایی از آن ور خط نمیآید، سرطان تمام حنجره را نابود کرده. اما آن جسم، آن چهره، مغلوب چیزی نخواهد شد.
مادر هم هنوز مرگ را باور نکرده است: «حتی نذاشتی شب رو اینجا بمونه، بردیش سرد خونه، اون از تاریکی می ترسید، از تنهایی می ترسید.» پدربزرگ جوابی نمیدهد، کسی تابهحال اشکی در چشمان او ندیده، چهرهی او سنگیترین چهره دنیاست. میگویند از همان ابتدای مریضی مادر بزرگ یک دختر جوان را توی محلهشان نشان کرده بود.
وقتی میرسم دیگر دیر شده است، برای همیشه دیر شده است، مادر میگوید: «دیگه نه تونست چیزی بخوره، نه تونست حرفی بزنه… اما چشاش می گفتن که نمی خواد بمیره» من هنوز صداها و عطرها را میشنوم. هنوز چیزی از او جریان دارد، هنوز تکهپارههای خاطرات را از گوشههای ذهنم جمع میکنم. باز سر سیگار کشیدنمان اخم کرده است، من و دایی بغلش میکنیم، میخواهد ناراحتی قیافهاش را حفظ کند، دایی از آن شوخیهای رکیکش میکند، لبهایش میپرند و باز همان شادی و غم توأمان در چهرهاش موج می زند. ژیوان میگوید: «ما همیشه برای مرگ آمادهایم.» با سر نیزهی تفنگ، شکم سگ را شکافته است و با دو تولهی نیمه جان روی دستهایش لبخند میزند: «شاید اینا بتونن زنده بمونن.» من تمام تنم میلرزد، انگار هنوز از آن خلسه بیرون نیامدهام. او دیگر رفته است. نه، هنوز چیزی جریان دارد. از پشت این دیوارها، پشت این در، پشت آن پنجرهی نردهدار خانهای که همه چیزش غریبه شده. نه، در تمام این حوالی حزنانگیز، این تکه زمانهایی که ثبت شدهاند، چیزی هنوز مقابل مرگ ایستاده است.