ادبیات، فلسفه، سیاست

سفر

مأمور بکس اسناد و اوراقی را که به نظرش بی‎اهمیت‎ترین چیز در این کره‎ی خاکی بود، با بی‎میلی‌ای که ویژه مردانِ میانسال، تنها و بی‎خانواده است، وارسی کرد و به موبایلش خیره شد. ساعت ربع کم ده را نشان می‎داد. صدایی در گوشش طنین انداخت: «برای رسیدن به موقع باید زودتر حرکت کنیم.»

پادکست مجله نبشت را اینجا بشنوید:

مطالب مرتبط

مأمور بکس اسناد و اوراقی را که به نظرش بی‎اهمیت‎ترین چیز در این کره‎ی خاکی بود، با بی‎میلی‌ای که ویژه مردانِ میانسال، تنها و بی‎خانواده است، وارسی کرد و به موبایلش خیره شد. ساعت ربع کم ده را نشان می‎داد. صدایی در گوشش طنین انداخت: «برای رسیدن به موقع باید زودتر حرکت کنیم.»

سلیم آغا بود که با ریش انبوه و چشمان بی‎رمق، اصرار داشت او بجنبد و کارهایش را زودتر انجام بدهد تا بتوانند با هم به موقع حرکت کنند. مأمور احساس کرد به هیچ چیزی دل‎بسته‎گی ندارد و مأموریتش کاغذپرانی‎ای بیش نیست که به سَر نرسیدنش بامعنی‌تر است. اتاق در این سال‎ها تغییرات زیادی به خود ندیده بود. مأمور به گلدان چینی‌ا‎ی که چند شاخه گلِ خشک در آن بی‎تفاوت ایستاده بودند و از چندین سال به این سو جا به جا نشده بودند، خیره شد، اما جرأت نکرد به خود زحمت بدهد و شاخه‎های خشکیده را که حسی نامطلوبی‌ را در او زنده می‎کردند، بیرون ریزد. با این همه دو سه جلد کتابی را که روی فرش که دیگر نرمی و جلای سال‎های قبل را نداشت، افتاده بودند برداشت و در قفسه‎ی کتاب‎ها گذاشت. در جایی از ذهنش یادداشت کرد که همین که برگشت از کتاب‎ها گردگیری کند و فرش را که به نظرش رسید دیگر به درد بخور نیست، به کهنه فروش محله بفروشد و به جایش فرش ارزان قیمتی بخرد. با تنبلی بندهای کفش‎هایش را بست و بکسش را برداشت و به طرف ایستگاه مینی‎بس‎هایی رفت که به شهر (ک) می‎رفتند. از قبل می‎دانست که مینی‎بس راس ساعت ده حرکت می‎کند، با این هم مطمئن بود که طبق معمول حداقل نیم ساعتی تاخیر خواهد داشت. در شهری که می‎زیست هیچ‎گاهی ندیده بود که بس به موقع حرکت کرده باشد. سلیم آغا می‎گفت: «تو به موقع باش، تا دیگران هم یاد بگیرند.»

لبخندی تلخ گوشه‎ی لب مأمور را تکان داد. هوا به طور غیر معمولی خشک و گرم به نظرش رسید. در میانه‎ی ماه حمل چنین آب و هوایی را هرگز تجربه نکرده بود. آیا تغییرات اقلیمی واقعیت داشتند؟ با خود گفت: «همین که سیل یا توفان نیامده جای شکرش باقیست!»

گام‎هایش را تندتر کرد. فکر کرد که نشستن در سیت مینی‎بس یا حتی زیر سایه‎ی درختِ پیری بهتر است از آهسته آهسته رفتن زیر آفتابی که تیرهای آتشینش درست روی پوست آدم مثل نشتر می‎خَلند. عابرانی که تک و توک از کوچه عبور داشتند شاید اعتنایی به گرمی و سوزندگی آفتاب نداشتند. آرام و خون سرد می‎رفتند. دسته‎ی جوانان هم ایستاده بودند کنار شیریخ فروشی و به صدای احمد ظاهر که می‎خواند «شب‎های ظلمانی میان طوفان‎ها/آواره قلب من در دشت و بیابان‎ها/ با صدآرمان‎ها ….» گوش فرا داده بودند. مأمور مکثی نکرد. به فکرش رسید همه چیز بوی اِبطال می‎دهد. با ملالتِ خاطر از کوچه عبور کرد و به طرف میدانی که ایستگاه مینی‎بس‎ها بود با گام‎های کوتاه اما تند به حرکتش ادامه داد.

سفرهای پانزده روزه‎اش ملال‌انگیز شده بود. اداره‎ای که در آن کار می‎کرد هرپانزده روز او را به پایتخت می‎فرستاد تا سی – چهل سند و مکتوب را به دفتر مرکزی اداره‎ی شان ببرد و اسناد و مکاتیب دیگری را با خود بیاورد. او چندین بار از اداره‎اش تقاضا کرده بود که یا این اسناد را از طریق پُست بفرستند یا حالا که اداره با وسایل کمپیوتری و انترنت وصل شده است، از این تکنالوژی استفاده کنند. اما کسی حرفش را نشنیده بود. دوستانش هم دلایل زیادی اقامه کرده بودند که نشان می‎داد اداره حق به جانب است و فرستادن حضوری یک شخص به دفتر مرکزی تنها راهی است که کارها را پیش می‎برد و از سکته‎گی در امور جلوگیری می‎کند.

مأمور همین که به ایستگاه رسید، به این صرافت افتاد که چرا تا حال از وظیفه‎اش کناره‎گیری نکرده است. بکسش را روی زمین گذاشت، به آسمانِ آبی‎ که هیچ لکه ابری یا پرنده‎یی در آن دیده نمی‎شد خیره شد و قاطع تصمیم گرفت که در برگشت از وظیفه‎اش استعفا دهد و از ملالت سفرهای پانزده روزه رهایی یابد.

سلیم آغا را دید که درحالی که تخته‎ی شطرنج را زیر بغلش محکم گرفته، به او خیره شده است. معمولاً وقتی تصمیم عجولانه‎ای می‎گرفت، سلیم آغا همین طور در برابرش می‌ایستاد‎ و بی‎آن که حرفی بزند، منتظر می‎ماند تا او از تصمیمش برگردد. مأمور بکسش را برداشت و بی‌آن‌که در مورد تصمیمش تجدید نظر کند به طرف مینی‎بس رفت که زیر سایه‎ی درختِ توتِ بزرگی ایستاده بود تا مسافرانش یکی یکی وارد شوند. مأمور سوار مینی‎بس شد و درست در سیت همیشگی‎اش، کنار پنجره نشست. پاهایش را دراز کرد و بکسش را میان آن‎ها قرار داد. به تغییراتی فکر کرد که سریع فرهنگ و جامعه را دگرگون می‎ساختند و آنانی راکه عادت به تغییرات سریع نداشتند منگ و سرگیچ می‎کردند. به یاد داشت که همین یک سال قبل، وقتی موبایل‎های هوشمند نیامده بودند، مردم چگونه در بس دو دو یا بیشتر باهم صحبت می‎کردند و با بحث‎های شان راه را کوتاه می‎ساختند. حالا آن فرهنگ دیگر تقریباً در حال ناپدید شدن بود. بیشترِ سرنشینان مینی‎بس با موبایل‎های‎شان مصروف بودند. یکی آهنگ می‎شنید، دیگری گیم بازی می‎کرد و چندتایی هم با دوستان شان تماس گرفته و از طریق وایبر صحبت می‎کردند. بی‎آنکه در مورد خوب و یا بد بودن این فرهنگ جدید فکر کند، تغییراتی را که سریع وارد می‎شدند، وحشتناک و هیجان انگیز تصور کرد. آن‎چه در اطرافش اتفاق می‎افتاد مثل دست یافتن دهقان پیری به تراکتوری پیشرفته‎ای بود که از طرز کارش هیچ اطلاعی نداشت و ضمناً به قلبه گاوش نیز شدیداً علاقه مند بود.

وقتی آخرین مسافر وارد شد و خودش را سرانجام در سیت کنار راننده جابه جا کرد، ساعت ربع کم یازده قبل از ظهر را نشان می‎داد. مأمور که تصور می‎کرد زمان خیلی طولانی‎تری گذشته، با نگرانی راننده را می‎پایید که هنوز هم آماده نبود حرکت کند. شکایت یکی دو مسافر باعث شد مینی‎بس بجنبد و با سختی و نفس‎گیر، به طرف دشتی برود که به چشم بی‎انتها می‎آمد. غالباً سه و نیم ساعت وقت می‎گرفت تا بس به مقصد می‎رسید. اما مأمور تجربه داشت که چنین فکر نکند. گاهی اتفاق پیش‌پا‌‌افتاده‌ای باعث می‎شد جاده مسدود شود، یا حادثه‎ای مانع عبور و مرور وسایط نقلیه برای مدت طولانی گردد. اما وقت‎هایی هم بود که مینی‎بس سرساعت به مقصد رسیده بود. مأمور آرزو کرد که سفر بی‎جنجالی داشته باشد و به موقع برسد. برای این که چنین آرزوی کرده بود بر خود خندید و از ذهنش گذشت که اگر در همین بَس کسی دیگری آرزو کرده باشد که این سفر هیچ گاهی پایان نیابد چه! برای فرار از این موضوع به دشتی که زیر شعاع آفتاب صبورانه می‎سوخت، چشم دوخت. زمین‎های وسیع صاف و هموار که دَور تا دَور آن‎ها را کوهستانی سیاه و وحشناک در بر گرفته بود، دلگیر به نظرش آمد. به یاد سلیم آغا افتاد.

«هیچ چیزی دلگیر نیست، وقتی خودت دلگیر نیستی.»

مأمور در یکی از همین سفرهایش با سلیم آغا آشنا شده بود. او هم مثل مأمور، وظیفه داشت هر پانزده روز سفری به پایتخت بکند و به کارو بارش برسد. حالا مأمور به یاد نداشت که چند بار مشترکاً با هم به شهر (ک) سفر کرده بودند. اما یقین داشت که این سفرهای مشترک بیشتر از یک سال به طول انجامیده بود.آخرین بار وقتی تصمیم داشتند با هم به شهر (ک) سفر کنند، مأمور به خاطر تکمیل نبودن اسناد و مکاتیب اداری‎اش، نتوانسته بود او را همراهی کند. بعد از آن روز دیگر اطلاعی از سلیم آغا نداشت. او به سفری رفته بود که برگشت نداشت و هرچند مأمور جستجو کرده بود سر نخی از او نیافته بود.

«گاهی مقصدِ سفر، مکانی است که راه برگشت ندارد.» این را سلیم آغا در جریان یکی از سفرهای شان گفته بود. همو که اعتقاد داشت زندگی انسان‎های بی‎ماجرا، گاهی پرماجراتر از زندگی ماجراجوترین انسان‎هاست.
مأمور از خود پرسید: «کسی که سال‎های جنگ را بی‎هیچ ماجرای پشت سر گذاشته باشد، درگیر ماجرایی خواهد شد؟»

در ذهنش روزهای دشوار گذشته را مرور کرد. از آنچه بیشتر رنج برده بود، قرار گرفتن در صف‎های طولانی برای به دست آوردن آرد کمکی بود. از جنگ به جز صدای انفجار و رگبار مسلسل‎ها چیزی به یادش نیامد. او همیشه در حاشیه‎ی جنگ زیسته بود. اگر اخبار جنگ که بیست وچهار ساعت از هر منبعی به گوش می‎رسیدند، نبود، شاید کمتر احساس درماندگی می‎کرد. او حالا یقین داشت که کسی که در جنگ، مستقیم درگیر نیست، جنگ را نمی‎شناسد.

***

مینی‎بس تکانی خورد و مسافرانش را از خواب و خیالات شان بیرون کشید. مأمور به بیرون چشم دوخت. صحرای بی‎همه چیزی را دید که در مقابلش تا بی‎انتها هموار شده بود. (اگر آن‎چه را دیده بود، می‌شد صحرا نامید.) به کجا رسیده بودند؟ تعجب کرد. هرگز این صحرا را ندیده بود و تصور نمی‎کرد که چنین صحرایی هم وجود دارد. به موبایلش دید، ساعت شش شام بود. با عجله هم می‎شد حساب کرد که بیشتر از هفت ساعت در راه بوده اند. به اطرافش دید، بیشتر سیت‎های مینی‎بس خالی بودند. دو مرد میان‌سال، دو زن و پیر مردی به غیر از او در بس باقی مانده بودند. با دلهره نیم خیز شد و به راننده گفت: «کجا هستیم؟ من که این‎جا ها را نمی‎شناسم.»

صدای زیری از گلوی راننده بیرون پرید: «هنوز به مقصد نرسیده‎ایم. سفر این‎بار خیلی طولانی‎تر از آن شد که تصور می‎کردم.»

مأمور مانند سیاست‌مداری شکست‎خورده خاموش ماند. با تعجب دید که شبی تیره وتاری اطراف مینی‎بس را احاطه کرده است. صدای انجن مانند ضجه‎ی حیوانی که در دامی اسیر شده باشد، لاینقطع در امتداد شب جاری بود. مأمور فکر کرد که تنها با انتظار می‎تواند منتظر رسیدن به مقصد باشد. بکسش را میان پاهایش جابه جا کرد و به تاریکی‌ا‎ی که می‎شد لمسش کرد و بوییدش، چشم دوخت. مینی‎بس تند و سریع تاریکی را می‎شگافت و به پیش می‎تاخت. پیرمرد و دوزنِ مسافر هم خاموش در سیت‎های شان نشسته و منتظر بودند. کسی حرف نمی‎زد. کسی شکایتی نمی‎کرد. راننده انگار مسیری معمولی‎ را طی می‎کند، همچنان می‎تاخت و بی‎آن که نگرانی‎ای از چشمانش خوانده شوند، در جاده‌ای که با نورافگن‎های مینی‎بس روشن شده بودند، می‎شتافت.

مأمور از خود پرسید: “آیا اتفاق‎های ناگهانی همین‎گونه می‌ا‎فتند؟”

می‎دانست که پاسخی ندارد، اما تلاش نکرد که سؤالش را با باقی مسافران شریک سازد. شگفت‎انگیز این بود که مسافران باقی‎مانده، بدون هیچ عکس‎العلی نشسته و منتظر رسیدن به مقصد بودند. حتا پیرمرد یک‌بار با خود گفت: «همین که شب به پایان برسد ما به مقصد هم می‎رسیم.»

مأمور تصور کرد که همه چیز را در خواب می‎بیند. چشمانش را بست و گذاشت خوابِ آرامی او را برباید. تصورش این بود که همین که از خواب برخیزد، همه چیز به حالت عادی برگشته خواهد بود و او با کسالت از مینی‎بس پیاده خواهد شد و به مأموریتش پایان خواهد داد. خوشحال شد که تصمیم گرفته است که از وظیفه‎اش استعفا بدهد، اما موجِ نگران کننده‎ای که از ناخودآگاهش منشا می‎گرفت واداشتش که شادی‎اش به اندوه مبدل کند و گل‎های یاس در ژرفای وجودش شکوفه بدهند.

«بارشِ شدید ژاله، پایان جشن شکوفه‎هاست، اما درختان همچنان استوار باقی می‎مانند.» صدای سلیم آغا در گوشش طنین انداخت. اما او خودش کجا بود؟ مأمور نمی‎دانست در این سفر به دیدن او امید داشته باشد یا نه. اما هرچیزی را می‎شد متصور بود. با خود اندیشید: «وقتی سفری کوتاه وچند ساعته به سفری این‎چنینی تغییر می‎کند، هیچ چیزی دور از تصور نیست.»

مینی‎بس با ناله و ضجه مسیرش را در شب تاریک می‎پیمود. آن بیرون، هیچ چیزی قابل روایت نبود. مأمور با سماجت نگاهش را به تاریکی فرو برد تا مگر چیزی ببیند و بشناسد، مگر چیزی ندید. شب، سیاه و قیراندود بود و مجال تشخیص هیچ شئ‌ا‎ی را نمی‎داد. مأمور، بی‎آنکه کتاب فال بگشاید و یا استخاره کند، چشمانش را بست و کوشید که زمان حال را، که فکر می‎کرد به طور ناشیانه‎ای ناهمگون و ناشناخته است، درک کند و آینده را پیش‎بین شود. اما نتوانست. چیزی در ذهنش هی هُشدار می‎دادش که هرگز به کُنه این راز نخواهد رسید. درک کردن حال و پیش‎بینی آینده، نیاز مند فهم درست از گذشته بود که او به آن نیندیشیده بود. با دل‎تنگی دوباره به موبایلش دید. نیمه شب بود. تاریکی با هیاهو همه جا حضورش را گسترده بود و هیچ نشانه‎ای از روشنی که به نظرش رسید، تنها نمودار زندگی است، در اطرافش دیده نمی‎شد. بُغضی گلویش را فشرد. برای نخستین بار حسِ سردِ ترس به لرزه انداختش. نرسیدن حتا به بی‌هدف ترین مأموریت به نظرش وحشتناک آمد. این‎که زندگی بیهوده و بی‎هدف بر سرگردانی و معلق ماندن در ابهام برتری دارد، مثل حقیقتی به تمسخر گرفتش. در این هنگام ناگهان متوجه شد که چهل ساله شده است.

چهل سال پیش درست در نیمه شب در یک خانواده‎ی متوسط به دنیا آمده بود. در کودکی پدرش، آن مرد نظامی همیشه باوقار، در جبهه کشته شده بود و او حتا مرده‎اش را هم ندیده بود. سال‎ها بعد مادرش را بیماری سل ربوده بود و سالی بعدتر یگانه برادرش که در کشور دیگری کار می‎کرد در مرز گُم و گور شده بود. شنیده بود که قاچاقبران در دشتی سوزانی رهاش کرده بودند تا در تشنه‎گی بمیرد و جسد بی‎کسش را لاش‎خوران پاره‎پاره کنند و استخوان‌های برهنه‎اش زیر ریگ‎های سوزان گور شوند. در یک مسیر ناممکن، مکتب را ختم کرده بود، سربازی رفته بود و توانسته بود چهل سال، زندگی بی‎حادثه اما مملو از اندوه داشته باشد. حالا که به یاد می‎آورد در برابر هر اندوهی سرخم کرده بود و هر مصیبتی را با آغوش باز پذیرفته بود. خواست، تُفی به روی زندگی بیندازد، اما از خیرش گذشت. فکر کرد که نتیجه‎ی چنین زندگی‌یی تنها سفری بی‎برگشت در بطنِ شبی است که هرگز به صبح نمی‎رسد.

از پیر مردِ همسفرش پرسید: «چه مدتی است که سفر داریم؟»

پیر مرد خود را جابه جا کرد و در حالی که به زمان دوری چشم دوخته بود گفت: «سفر من که سال‎ها قبل آغاز شده، شاید ده – پانزده سالی شود.»

دو مرد میان سال هم‎صدا گفتند: «ما دو سال است که این شب طولانی را می‎پیماییم.»

و زنی که گوش داده بود به این گفتگو، موهایش را زیر چادرش جابه جا کرد و در حالی که صدایش می‎لرزید گفت: «من فراموش کرده‎ام که چه زمانی سوار این بس شدم و چه مدتی می‎شود در این ظلمات سفر دارم. اما شاهد بوده‎ام که کسانی هم به صبح شان رسیده و از این بس پیاده شده اند. کسانی بوده‌اند که به مقصد رسیده‌اند. رسیدن آنان به هدف شان، برای من صبر و توان داده است که همچنان بنشینم و منتظر رسیدن صبحی باشم که مال من است. صبحی که دروازه‎های نور و روشنایی را برای من خواهد گشود و تاریکی را فرار خواهد داد.»

مأمور در حیرت فرو رفت. به کودکی می‎مانست که با زبانِ بیگانه‎ای با او حرف زده باشند. آن‎چه شنیده بود توان حرف زدنش را از بنیاد نابود ساخته بود. سفرِ کوتاهش، معنی چهل سال زندگی‎اش شده بود که او تلاشی نداشت درکش کُند. همیشه فهمیده بود که زندگی چیزی نیست جز زیستن. و زیستن، بودن بود با شادی یا رنج یا در بی‎هودگی کامل. به یاد روزهایی افتاد که وقتش را با بازی شطرنج ماهرانه تلف می‎کرد. آرزو کرد سلیم آغا این‎جا بود و تخته‎ی شطرنجش. هیچ حس غیرعادی‎یی نداشت. حالا نه اندوهی روی سینه‎اش چنبر زده بود و نه هم دردی استخوان‎هایش را می‎فشارد. خودش را در سیت مینی‌بس بی‎شتر فرو برد و به یاد سخنان سلیم آغا افتاد.

«درد را نمی فهمی، وقتی در نیمه راه سقوط هستی.»

آیا هنوز در نیمه راه سقوط بود؟ فکر این که با رسیدنش به مقصد مثل کاسه‎ی چینی پارچه پارچه خواهد شد و ذرات کوچک جسم شیشه‎یی‎اش مدت‎ها زیر پای رهگذران باقی خواهد ماند، لرزاندش. به سختی چشمانش را بست و تلاش کرد به هیچ چیزی فکر نکند.

***

در بیرون شب همچنان سیاه و سیال جاری بود. مینی‎بس با صدای ضجه مانندش همچنان در شب بی‎پایان به سوی مقصد ناپیدایی حرکت داشت. مأمور دیگر به زمان نمی‎اندیشید. زمان برایش وجود نداشت. این تنها شب و تاریکی بود که هستی را فرا گرفته بود. مأمور چشمانش را گشود و به سیت خالی‎ی دید که زمانی زنی در آن نشسته بود. سیت خالی هیچ حسی را در او برنینگیخت. ناگهان شبح سلیم آغا وارد شد و در رهرو کوچک بس ایستاد. معلوم می‎شد که مدتِ طولانی در شب ظلمانی مسافر مانده و به جایی نرسیده است. دو دوست با شک و تردید به یکدیگر دیدند. سلیم آغا بی‎آن که حرفی بزند تخته‎ی شطرنج را روی سیت گذاشت و مهره‎ها را چید. دو صفی مهره‎های سفید در برابر دو صفی مهره‎های سیاه قرار گرفتند. مأمور با صدای دردآلودی به خودش گفت: «مثل همیشه مهره‎های سیاه در مقابل سفید.»

و سلیم آغا سخنان او را ادامه داد: «در بازی شطرنج کسی که استراتیژی خوبی دارد برنده است نه آن کسی که آدم خوبی است.»

مینی‎بس با شتاب حرکت داشت و شب همچنان همه جا جاری بود.

.

[پایان]

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش