ادبیات، فلسفه، سیاست

کلبه‌ی میانِ درّه  

زمین، گِل‌آلود بود. مرد، به سختی گام برمی‌داشت. باران، با خشونت، لباس‌هایش را که به تنش چسپیده بودند، می‌شست. به کلبه‌ها رسید. دو کلبه، پهلویِ هم بودند: یکی بزرگ و دراز، دیگری کوچک و چهارکُنج. درِ کلبۀ کوچک را کوبید. پاسخی نیامد. محکم‌تر کوبید. شیهۀ ترس‌آلودِ اسپی، از کلبۀ پهلویی، شنیده شد.

در زیرِ باران، در میانِ تاریکی شب، مرد روی ماشینِ خودرو خَم شده بود و نومیدانه می‌کوشید آن را به‌ کار اندازد. آسمان، با همه نیرویش، باران بر زمین می‌ریخت. مرد، در آبِ باران، شسته شده بود و خشم در دلش چنگ می‌زد.  از درونِ خودرو، کسی ضربه‌هایی بی‌تابانه به شیشه زد. مرد، راست شد و نزدیکِ شیشۀ خودرو رفت. مردِ دیگری از درونِ خودرو، با نالش و گرفته‌گرفته، در حالی که دندان‌هایش از سرما به‌هم می‌خوردند، گفت: نمی‌توانم. دیگر نمی‌توانم… آتش کن… آتش!

مرد، در زیرِ باران، به دو انجامِ جاده نظر انداخت. غیر از تاریکی، چیزی ندید. سرش را درون بُرد:  هیزم پیدا نمی‌شود. چه‌طور کنیم؟ همه‌جا‌ تر شده!

ناله دوباره شنیده شد: مُردم، آتش کن… ببین چی‌گونه می‌لرزم!

مرد، دوباره راست شد. و به گِردوپیشش نگریست. ناگهان، آذرخشی دیوارِ تاریکی را فرو ریخت و او در کنار چپِ جاده، در نزدیکِ چند تا درخت، کلبه‌یی را دید. باز هم، سرش را به درونِ خودرو بُرد:  صبر کن، آن‌جا یک خانه‌ است… بگذار ببینم…

پاسخی نشنید و به ‌سوی کلبه به‌ راه افتاد. زمین، گِل‌آلود بود. مرد، به سختی گام برمی‌داشت. باران، با خشونت، لباس‌هایش را که به تنش چسپیده بودند، می‌شست. به کلبه‌ها رسید. دو کلبه، پهلویِ هم بودند: یکی بزرگ و دراز، دیگری کوچک و چهارکُنج.  درِ کلبۀ کوچک را کوبید. پاسخی نیامد. محکم‌تر کوبید. شیهۀ ترس‌آلودِ اسپی، از کلبۀ پهلویی، شنیده شد. بعد، آوازی مشوّش از پشتِ در برآمد:

ـ کی‌ است؟

مرد، با صدای بلند، گفت: مسافرم… باز کن.

آواز، دوباره به گوش رسید:

– چی می‌خواهی؟ بگو…

ـ  باز کن، مسافرم… مسافر!

از درونِ کلبه، نجوایی آهسته شنیده شد. سپس، چراغی روشن شد و در باز گردید. پیرمردی، فانوسی را که به‌ دست داشت، نزدیکِ چهرۀ مسافر آورد. ظاهرِ آراستۀ مسافر، پیرمرد را آرام ساخت:

– چیزی می‌خواستید؟

مرد، در حالی که آبِ موهایش را می‌تکانْد، گفت: مسافر هستیم. خودرومان این‌جا خراب شده. دوستم بسیار تب دارد. بی‌تاب است. اگر بگذارید شب را همین‌‌جا بگذرانیم… کمی آتش کار داریم…

پیرمرد، سرش را از دروازۀ کلبه بیرون کرد و به جاده نظر انداخت. نتوانست چیزی را ببیند؛ با این‌‌هم، گفت: بیارش… برو… بیارش!

مرد بازگشت. درِ خودرو را باز کرد و به دوستش که هنوز می‌نالید، گفت: بیا برویم. این‌جا کلبه‌یی هست… پیرمردی در آن زنده‌گی می‌کند… شاید شیر هم داشته باشد… برویم!

زیرِ بازوی مردِ بیمار را گرفت. پیکرِ بیمار، تَف کرده بود. فربه و گوشت‌آلود بود. به سختی گام برمی‌داشت ـ انگار پاهایش زور برداشتنِ پیکرش را نداشتند. در زیرِ باران، به‌هم‌خوردنِ دندان‌هایش بیش‌تر شد و سخت‌تر نالید:

– مُردم… مُردم!

مردِ دیگر، لاغر بود. با دشواری او را، راه می‌بُرد. یک‌بار، پایش لغزید و هر دو روی گِل افتادند؛ ولی زود برخاستند. با سختی تا درِ کلبه رسیدند و درون رفتند.  کلبه‌یی بسیار کوچک بود. دیوار‌های دودزدۀ آن، نورِ فانوس را فرو می‌خوردند. این‌جا و آن‌جا، لباس‌هایی آویزان بودند. در کُنجی هم، میانِ دیگ‌دانی، آتشی افروخته بود که روی آن، ظرفی قرار داشت.  پیرمرد، هر دو نفر را که آب از سر و روی‌شان می‌ریخت، با دقّت نگریست. مردِ بیمار که گِرد و گوشت‌آلود به نظر می‌آمد، چشم‌هایش را بسته بود. پیرمرد ـ مثل آن‌‌که به حالِ آنان رحم آورد ـ به‌ سوی بسترِ کهنه‌یی که به روی زمین پهن بود، اشاره کرد.

ـ آن‌جا بخوابانش.

مردِ لاغر‌اندام، لباس‌های بیمار را کشید و زیر لحافِ چرکین خواباندش. پیرمرد، سوی بیمار دید:.

ـ خنک خورده… تیرماه است، دیگر… حالی برایش جوشانده‌یی درست می‌کنم.

مردِ لاغراندام، سرش را تکان داد. در ظرف، آب به‌ جوش آمده بود. پیرمرد، از بالای رَف چیزی را برداشت و در آب انداخت. بعد، دوباره آمد و رو‌به‌روی بیمار نشست. مردِ لاغراندام، در حالی که لباس‌هایش را در کنارِ آتش خشک می‌کرد، پرسید: این‌جاها کشاورزی می‌کنید؟

پیرمرد پاسخ داد: ‌ها، دامنه‌ها را للمی می‌کاریم…

ـ بسیار خوب.

ـ مال هم داریم.

مرد باز هم گفت:  بسیار خوب.  مگر، ناگهان، پرسید:  شما این‌جا تنها هستید؟

پیرمرد به کُنجِ کلبه اشاره کرد:  نی، این حیوان هم با من است!

مرد، به آن‌سو نگریست و برای نخستین ‌‌بار، متوجه جوانی شد که آن‌جا نشسته بود و ابلهانه سوی‌شان لب‌خند می‌زد. کله‌یی خربوزه‌یی داشت. چشم‌هایش گِرد‌گِرد بودند و در نورِ فانوس، بِل‌بِل می‌کردند.

مرد پرسید:  پسرت است؟

ـ نی، برادرزاده‌ام.

ـ بسیار خوب.

ـ حیوانک گپ ‌زده نمی‌تواند.

ـ هه؟

پیرمرد، با ترحم، سوی پسرِ جوان نگریست:  ها، دیوانه ‌است… مگر دیوانۀ بی‌آزار… خداوند دست‌هایش را بسته است. از یک کودک هم می‌ترسد.

مرد، سوی جوانِ کله‌خربوزه‌یی نگریست. وی ابلهانه و بی‌صدا می‌خندید. لب‌هایش پس رفته بودند و دندان‌های بزرگ‌بزرگش نمودار بودند. مردِ لاغراندام، دوباره سوی پیرمرد دید و طرفِ جوان اشاره کرد: می‌خندد!

پیرمرد، باز هم با مِهر و ترحم، جوان را نگریست: ها، می‌خندد… همه‌چیز را می‌فهمد؛ ولی گپ‌ زده نمی‌تواند… من یک‌ طوری بعضی از گپ‌هایش را می‌فهمم. مثلاً هر وقت بخواهد از پدرش گپ بزند، دهنش را طوری باز می‌کند که انگار می‌خواهد حلقش را به کسی نشان بدهد؛ زیرا وقتی پدرش مُرد، همین‌گونه دهنش باز مانده بود.

ـ پدرش مُرده؟

ـ ‌ها، دو سال پیش کشته شد. با خودرو زدندش… یک رانندۀ ظالم… وقتی که سرِ مُرده‌اش رسیدیم، خودرو از بالای گردنش گذشته بود و دهنش، طوری باز شده بود، مثل این‌که می‌خواست حلقش را به کسی نشان بدهد.

ناگهان، مردِ لاغراندام لرزید. حتّا بیمار نیز در زیرِ لحاف، تکان خورد. مردِ لاغراندام پرسید:

ـ خودرو در کجا زدش؟

ـ همین‌جا، دهنِ دره… آن ‌وقت، ما آن‌جا خانه داشتیم. وقتی برادرم کشته شد، این‌جا آمدیم… یک شبِ عید بود…

هر دو مرد، دوباره لرزیدند. و بیمار سخت نالید: خدایا!

پیرمرد برخاست. ظرف را از روی آتش برداشت و پیشِ بیمار بُرد: همین ‌را بخور… عرق می‌کنی… حتماً عرق می‌کنی… چیزی نیست…

مردِ لاغراندام، مسافرِ فربه را کمک کرد که جوشانده را بخورد. پیرمرد گفت: گرم‌گرم بخور.

در این هنگام، گربه‌یی سیاه، با چشم‌های زردِ درخشان که نزدیکِ آتش خفته بود، برخاست و سوی جوان رفت. گربه‌یی شگفتی‌انگیز بود. درازتر از گربه‌های دیگر به نظر می‌آمد و هنگامِ راه‌رفتن، چون ماری روی زمین می‌خزید.  پیرمرد، لب‌خندی زد و سوی برادرزاده‌اش اشاره کرد:  با وجود دیوانه‌گی، کارهای عجیبی می‌کند…

ـ چه‌طور؟

ـ مثلاً این گربه را چیز‌های عجیبی یاد داده است. هر وقت بیرون می‌رویم، درونِ خانه می‌گذاریمش. بعد، همین گربه، دروازه را از درونِ اتاق، زنجیر می‌کند و خودش از راهِ دریچه بیرون می‌آید. از همین‌ رو، زنجیر و زلفین را پایینِ دروازه نشانده‌ایم… وقتی هم که بازگشتیم، گربه از راهِ همین دریچه می‌درآید و زنجیر را برای‌مان باز می‌کند.

مردِ لاغراندام، با ترس و تعجّب به دریچه خیره شد. دریچه‌یی بسیار کوچک بود. دروازه هم در قسمتِ زیرینش، زنجیر و زلفین داشت. بعد، مردِ لاغراندام، سوی جوان دید. وی ابلهانه و بی‌صدا می‌خندید و گُربه را نوازش می‌داد. چشم‌های گربه، در تاریکی قیرگونِ بدنش، مانند دو چراغِ درخشان، می‌سوختند.

آتش، خاموش شده بود. بیمار، هنوز می‌نالید. پیرمرد گفت: حالی بخوابید… ما می‌رویم به اتاقِ دیگر. باران تمام شده…

برخاست. جوان نیز ـ در حالی که گربه‌اش را در آغوش داشت‌ ـ به دنبال او از کلبه برآمد. لختی، خاموشی همه‌جا را فرا گرفت. ناگهان، مردِ لاغراندام سوی دوستِ بیمارش نگریست و زمزمه کرد:  آن شبِ عید را به یاد داری؟

بیمار، ناله‌اش را بُرید:

ـ هه؟

ـ آن ‌شبِ عید را می‌گویم.

بیمار با دشواری پرسید: همان شبی که آن‌ مرد را با خودرو زدیم؟

ـ ها، همان شب را می‌گویم… حالی در خانۀ آن مرد هستیم… شنیدی، پیرمرد برادرش است!

بیمار تقریباً فریاد کشید:  چی کنیمش، مُرد… حالی دیگر نیست!

ـ این جوان را هم که دیدی پسرش است.

بیمار، باز هم با ناراحتی، تقریباً فریاد کشید: چی کنمش که هست… باشد!

مردِ لاغراندام، می‌خواست چیزی بگوید که ناگهان، قلبش با شدّت به تپش درآمد و کلمه‌ها از روی زبانش گریختند: جوان را دید که برگشته است. دهنِ در ایستاده بود و ابلهانه می‌خندید. لب‌هایش پس رفته بودند و دندان‌های بزرگ‌بزرگش، ترس‌ناک به نظر می‌آمدند.  جوان، سوی دیوار رفت و شالش را از روی میخ برداشت و در حالی که لب‌خندِ رازآمیزی بر لب داشت، بیرون رفت. مردِ لاغراندام برخاست و در را زنجیر کرد. ناله‌های بیمار، آرام‌تر شده بودند. دیگر دندان‌هایش به‌هم نمی‌خوردند.

مسافرِ لاغراندام، روی بسترش دراز کشید و چراغ را خاموش کرد.  باران، بند آمده بود و ابر‌ها رفته بودند. نورِ ماه از پنجره به درونِ کلبه می‌تابید.  همه‌جا خاموشی بود و مردِ بیمار که احساسِ آرامش می‌‌کرد، از پنجره به بیرون دید. ستاره‌یی روشن، بِل‌بِل می‌درخشید. بعد، این ستاره ناپدید شد. و او آواز خُرخُر دوستش را شنید. آن‌گاه، اندک‌اندک، ترس در دلش ریشه دوانید. همۀ پیکرش را فرا گرفت و سخن‌های دوستش، در گوشش طنین افگندند:

ـ حالی در خانۀ آن مرد هستیم!

مردِ بیمار، کمی گیج بود. در همان حال، به یاد دو سال پیش افتاد. به یاد آن شبِ عید که با همین دوستش می‌خواستند به شهرِ خودشان بروند. تیز می‌راندند. دهنِ درّه که رسیدند، هنگامِ غروب بود. ناگهان، برّه‌یی در میان راه دوید و مردی هم از دنبالش. سپس، خودرو با سنگینی از رویِ چیزی گذشت. به عقب که نظر انداختند، مردی روی جاده افتاده بود. بعد، مردی دیگر، سوی مردِ افتاده روی زمین، دوید. بیمار به یاد آورد که آن مردِ در حالِ دویدن، کله‌یی خربوزه‌یی داشت.

غلتی زد و زمزمه کرد:  هیچ‌کس ما را ندید!

و ناگهان، از میان چشم‌های نیمه‌بازش، گربۀ سیاه‌رنگ را دید که از دریچۀ کوچک به درون خزید. رگ‌های شقیقه‌های مردِ بیمار به پریدن شروع کردند.  گربه در تاریکی گم شد. تنها دو چشمِ درخشانش، مانند دو تا چراغ، لختی سوی مرد نگریستند. بعد، آواز باز شدنِ زنجیر شنیده شد. مرد خواست فریادی بلند بکشد؛ امّا صدا در گلویش خشکید. بدنش غرقِ عرق شد. سپس، دید که کسی از دروازه درآمد. و او، در نورِ ماه که از دریچه می‌تابید، جوانِ کله‌خربوزه‌یی را دید که ابلهانه لب‌خند می‌زد و دندان‌های بزرگ‌بزرگش، نمودار بودند. مثل این‌که ترسِ مرد بیمار را دید. ناگاه، پیش روی او زانو زد و دهنش را باز کرد ـ انگار می‌خواست حلقش را به او نشان بدهد ـ چند بار این کار را کرد. سپس، تیغۀ چاقویی برق زد.

مردِ بیمار، تمام نیرویش را گِرد آورد و خواست فریاد بکشد؛ ولی نتوانست ـ مثل آن‌که یک دست نامرئی، گلویش را می‌فشرد. خواست با دست، دوستش را بیدار سازد؛ مگر دست‌هایش کرخت شده بودند. جوانِ کله‌خربوزه‌یی، هم‌چنان، با چشم‌های گِرد‌گِردش به چشم‌های مردِ بیمار، خیره‌خیره می‌نگریست.  بیمار، تنها توانست با دشواری غلتی بزند و رویش را در بالِش فرو بَرَد. در همین حال، سوزشی شدید در پشتِ گردنش احساس کرد. سوزش، عمیق‌تر شد و مایعی لزج و گرم را در نزدیکیِ گردن و سینه‌اش احساس کرد. درد، آهسته‌آهسته کم شد. دیگر چیزی احساس نمی‌کرد. یعنی هیچ!

در بیرونِ کلبه، ابر‌ها پراگنده شده بودند و ماهِ چارده‌شبه می‌درخشید. درّۀ بزرگ، با همه‌چیز‌هایش، در خاموشی فرو رفته بود.

.

 

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش