ادبیات، فلسفه، سیاست

9971615_781

زهرا رسولی

از خوابی که نمی‌پرم

ز. ر.

حرف می‌زنیم و حرف می‌زنیم و حرف می‌زنیم اما می‌رسیم به سکوت. انقدر ادامه می‌یابد که هیچ صدایی نمی‌ماند. نه صدای تلویزیونی، نه سرودی، نه ترانه‌ای و نه حتی فریادی. هی بغض می‌آید و می‌رود. بعد هم بغض می‌ترکد و آب، معابر را می‌گیرد. بعد آب بالا می‌آید از سرمان می‌گذرد. فرو می‌رویم در آن. دنیا تاریک می‌شود آب راه نفسم را می‌بندد و بیدار می‌شوم.

حرف می‌زنیم و حرف می‌زنیم و حرف می‌زنیم اما می‌رسیم به سکوت. انقدر ادامه می‌یابد که هیچ صدایی نمی‌ماند. نه صدای تلویزیونی، نه سرودی، نه ترانه‌ای و نه حتی فریادی. هی بغض می‌آید و می‌رود. بعد هم بغض می‌ترکد و آب، معابر را می‌گیرد. بعد آب بالا می‌آید از سرمان می‌گذرد. فرو می‌رویم در آن. دنیا تاریک می‌شود آب راه نفسم را می‌بندد و بیدار می‌شوم.

 چشم باز می‌کنم ساعت چهار صبح  است هوا سنگین است. سقف به صورتم نزدیک می‌شود. زمستان پارسال برف سنگینی آمد. هیچکس برف‌ها را نروفت ظهر روز بعد برف‌ها آب شد راه ناودان‌ها گرفته بود و کسی نمی‌دانست. گچ سقف ریخت پایین. مثل دلم این روزها. رنگ گچ‌ها حالا فرق دارد. معلوم است وصله خورده. چند سال بگذرد تا همرنگ شود؟ پنج؟ ده؟ معلوم نیست. معلوم نیست پنج سال دیگر زنده باشم یا نه. هنوز هم گاهی از روی پل عابر به ماشین‌ها نگاه می‌کنم. هنوز هم از روی پل عابر از ماشین‌ها عکس می‌گیرم و بعد، هزاران هزار بار عکس‌ها را نگاه می‌کنم و حالت‌های مختلف یک سقوط را توی ذهنم تجسم می‌کنم. اگر چه با افتادنم هیچ اتفاقی نمی‌افتد اما افتادنم اتفاقی است که یک روز می‌افتد: فقط در یک لحظه. یکی دو تا ترمز و بعد کمی همهمه و  صدای آمبولانس و دیگر هیچ. و کمی بعد تر اتوبانِ مملو از ماشین‌ها در سر و صدای همیشگی اش گم خواهد شد و دوباره عابران از پل عبور خواهند کرد. بی‌آنکه حتی کسی از آن بالا عکس بیندازد.

شاید هم این اتفاق افتادنی هیچ وقت نیفتد و شاید هم وصله‌ها یک روز بالاخره خوب شوند. خوب که شوند دوباره می‌خندیم. مثل خیــلی وقت پیش. مثل عکس‌های کودکی. خودم را می‌بینم که از توی عکس کودکی می‌آیم بیرون با لبخندی که جای یک دندان در ردیف دندانهای قشنگم خالی است. موهای خرمایی رنگ کوتاه و لَختم وقتی می‌دوم، روی سرم بالا و پایین می‌پرند. دوتا جیب قلبی شکل کوچک روی پیراهن گل گلی هم هست که وقتی دستم را می‌خواهم بگذارم داخلشان مجبورم دستهایم را مشت کنم. دستم را مشت می‌کنم می‌گذارم توی جیب. مشتم به چیزی می‌خورد. درش می‌آورم. آدامس بادکنکی است. باز می‌کنم. نصفش می‌کنم. می‌دوم به سمت تو. نصفه تو را به سمتت دراز می‌کنم. می‌خندی. نگاهت می‌کنم. دندان نداری. مو نداری. دستت را دراز می‌کنی اما ناگهان دست نداری. نفسم بند می‌آید. شره می‌کنی پخش می‌شوی روی زمین. جیغ می‌کشم اما جیغم در هوا حل می‌شود. می‌پرم از خواب. کمی از جیغِ بی صدایم در بیداری ادامه می‌یابد. به خس خس افتاده ام. مثل صدای آقا جهان، بقالی محل که از بس سیگار کشیده بود تارهای صورتی اش آسیب دیده بودند و سال‌های آخر عمرش همه حرف‌هایش شبیه پچ پچ شده بود. به ساعت نگاه می‌کنم.

ساعت چهار و پنج دقیقه صبح است. توی رختخواب غلت می‌زنم. نه به سقف نگاه می‌کنم نه به پنجره. پتو را می‌کشم روی صورتم. توی ذهنم سعی می‌کنم کودکی‌هایت را مجسم کنم. با خودم فکر می‌کنم کاش فردا به تو بگویم بروی از توی آلبوم چند تا از عکس‌های کودکی ‌ات را برایم بیاوری. اینجوری مجبور می‌شوی خودت را بیاد بیاوری. مجبور می‌شوی به خودت نگاه کنی. مجبور می‌شوی گذشته ‌ات را دوباره مرور کنی. شاید خاطر‌ات گذشته ‌ات هم چندان شیرین نباشند اما حتما یک لبخند میان آن همه عکس پیدا می‌شود که یادآور روزهای خوشی باشند.«روز‌های خوشی»  چه  ترکیب غریبی است برای ما. این اولین باری است که اینقدر عمیق به ارتباط این اضافه ترکیبی یا ترکیب اضافی با زندگی خودمان فکر می‌کنم. روز‌های خوش زندگی ما دقیقا یعنی کدام روزها؟ خیلی تلاش می‌کنم بد بین و بی انصاف نباشم و نیمه پر را نگاه کنم. تلاش می‌کنم یکی از جدید ترین روزهای خوشمان را بیاد آورم. بلی،” پیتزا زیر درخت بنفش” این اسمی است که برای آن روز گذاشته بودم. در حقیقت روز نبود شب بود. شبی که خواستیم کمی متفاوت باشد. دو سال پیش بود. رفته بودیم بیرون زیر درختی که نورپردازی بنفش داشت نشستیم و پیتزا خوردیم. دلمان می‌خواست خوش بگذرد. تظاهر کردیم که همه چیز خوب است. مسخره بازی در آوردیم و خندیدیم. اما تلخی بغضی را که راه گلویم را بسته بود هنوز هم ته گلویم حس می‌کنم. تلخی حرف‌هایی که نگفته مانده بود. گفتی: «اینم از پیتزا، دیگه چی می‌خوای؟» گفتم نریم خونه. گفتی: «من کار دارم باید برگردم.» نشستم پشت ترک موتور. سمت خانه حرکت کردیم. میدان را که دور می‌زدیم من به تو گفتم کاش یک بار دیگر دور میدان بچرخیم. تو خندیدی گفتی: «می‌چرخونمت.»  میدان را که دور می‌زدیم من به تو گفتم کاش یک بار دیگر دور میدان بچرخیم. تو خندیدی گفتی: «می‌چرخونمت.» میدان را دور می‌زدیم من به تو گفتم کاش یک بار دیگر دور میدان بچرخیم. تو خندیدی گفتی: «می‌چرخونمت.» میدان را که دور می‌زدیم من به تو گفتم کاش یک بار دیگر دور میدان بچرخیم. تو خندیدی گفتی: «می‌چرخونمت…»  از خواب می‌پرم اما نمی‌دانم واقعا خواب بودم یا بیدار. احساس می‌کنم دهنم بوی گرسنگی می‌دهد و سرم درد می‌کند. به ساعت نگاه می‌کنم، عقربه بزرگ خودش را به  عدد سه می‌رساند. و فکر اینکه تا این وقت صبح هنوز خانه نیامده‌ای مثل مته توی مغزم با سرعت می‌چرخد و فرو می‌رود.

لرزشی خفیف از قلبم شروع می‌شود و در کسری از ثانیه تمام سلول‌های بدنم را در می‌نوردد و بدنم سرد می‌شود و  یک قطره اشک داغ از روی گونه‌ام سر می‌خورد  پایین و  می‌رود توی گوشم و همانجا پخش می‌شود. می‌خواهم در مقابل فکر‌های منفی که به ذهنم می‌رسد مقاومت کنم. اما تو و همه چیز‌های متعلق به تو با تمام جزئیات می‌آیند جلوی چشمم. می‌بینمت که آن پودر‌های لعنتی سفید را از بسته‌های کوچک داری با دقت می‌ریزی توی آن پایپ شیشه‌ای. می‌بینمت که کاپشنت را می‌کشی روی سرت و چشم در چشم من فندکت را می‌گیرانی و میبری زیر حباب پایپ. می‌بینم که چشم در چشم من فندکت را قفل می‌کنی می‌اندازی روی مبل. یک سوراخ دایره‌ای شکل  اطرافش درست می‌شود و شروع می‌کند به بزرگتر شدن. و هر چه بزرگتر می‌شود شکل دایره‌ای اش هم از دست می‌رود. بوی دود را کاملا حس می‌کنم. باز نفسم تلخ می‌شود. باز احساس گرسنگی و سردرد را حس می‌کنم.  دوباره یک قطره اشک دیگر سقوط می‌کند می‌آید لاله گوشم را تر می‌کند. با پشت دست صورتم را خشک می‌کنم. پتو را از روی صورتم کنار می‌زنم. می‌گذارم هوای تازه تری به صورتم بخورد. یک نفس عمیق که بیشتر شبیه خمیازه است می‌کشم و بر می‌خیزم. نور ملایمی نصف اتاق را روشن کرده. یک بطری آب خنک از یخچال بر می‌دارم می‌روم توی بالکن. به همه چراغ‌های روشن شهر نگاه می‌کنم و به همه چراغ‌های خاموش می‌اندیشم. به برج مسخره‌ای که از میان ساختمان‌ها قد کشیده و شباهت زیادی دارد به یک بشقاب پرنده روی سکوی پرواز و آماده ترک کردن زمین نگاه می‌کنم. می‌نشینم روی لبه سنگی بالکن و چند جرعه آب خنک می‌نوشم. به بالکن‌های ساختمانهای رو برو نگاه می‌کنم. یاد نگاههای پر از هراسی می‌افتم هر وقت من کاسه آشم را می‌آوردم اینجا روی لبه بالکن می‌نشستم و می‌خوردم به من زل زده بودند و من از نگاهشان می‌توانستم بفهمم که دیدن یک نفر روی لبه بالکن طبقه چهاردهم تنشان را مور مور می‌کند. به پایین نگاه می‌کنم. یک تاکسی از یک پارکینگ بیرون می‌آید. آن طرف تر رفتگری کارش را شروع کرده. یک راسته خیابان چراغهایش خاموش می‌شود. کسی را می‌بینم که راه رفتنش شبیه تو است. وقتی که به طرف ساختمان ما می‌پیچد مطمین می‌شوم که خودت هستی. قلبم تیر می‌کشد و تمام خاطر‌ات زندگی‌ام در یک لحظه از ذهنم عبور می‌کند. مثل یک فیلم که با دور تند نمایش داده می‌شود و روی صورت تو ثابت می‌ماند. به چشمانت که حالا مثل یک جفت غار متروک شده نگاه می‌کنم. به لب‌هایت که کج مانده به طرف راست. به موهایت که از دو طرف خالی شده و می‌شود تعداد باقی مانده را بشماریم. اشکم  بی اختیار جاری می‌شود. پایین را نگاه می‌کنم. تو را می‌بینم که داری وارد ساختمان می‌شوی. از پشت پرده اشک موج دار دیده می‌شوی و محو. یک قطره اشک از روی بینی‌ام جدا می‌شود و به سمتت سقوط می‌کند. با نگاهم تعقیبش می‌کنم. می‌خواهم احساس سقوط را با تمام وجود درک کنم. بیشتر خم می‌شوم. احساس می‌کنم بدنم وزنی ندارد. دستم به جایی وصل نیست. پایم روی چیزی سنگینی نمی‌کند. همه چیز خیلی سریع اتفاق می‌افتد. سریعتر از  قطره اشک به سمتت می‌آیم. و اتفاق افتادنی بالاخره می‌افتد.

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش