شنیدم صدای کفشم را که بر سنگ فرش کوچه مینشست... سه روز گذشته... سه روز!... یعنی تا به حال فهمیده باشند... فهمیده هم باشند، چه میدانند کدام طرف به ردمان بگردند... اگر وکیل گذر ردمان را زده باشد... اگر خبر داده باشد... آن وقت، آن مرد با آن چشمان سرمه کرده، قطار مرمیاش را از این شانه به آن شانه میاندازد، تفنگش را بر میدارد و تمام شهر را از پا به در میکند... ده به ده پیمان میگردد... حتم، حالا هم نفر به ردمان انداخته... اما، شست شان هم خبردار نمیشود که آمدهایم این سو... سمت قندهار...