بر خلاف بسیاری از ناداستانها، «پرسش هفتم» ساختاری چندلایه، پراکنده و شاعرانه دارد. روایت در آن پیوسته از گذشته به حال و از زندگی شخصی به تاریخ جهان جابهجا میشود. عنوان کتاب استعارهای از پرسشهای بیپاسخ و تصادفهای سرنوشتساز تاریخ است…
جوابش را ندادم، در عوض، زیرزیرَکی از گوشهی چشمَم حواسم بهِش بود که چهجور حواسش به من است و ردِ نگاهِ مرا دنبال میکند روی بالکنِ خاموشِ پیشانیِ خانه و باقیِ پنجرههای آن طبقهی خالیتر از خالیِ بالای همکف…
توجه به نبودِ چیزها؛ ندادنها؛ لذتِ ارزانیداشتن؛ لذتِ اهمیت دادن، پروراندن، ساختن، ترمیم کردن. همان چیزهای خاموش و ریزی که ظاهرا دلیل خوبی برای جدایی از یک نفر نیست. این نوع فقدان را نمیشود راحت توضیح داد…
همهٔ بازنماییها جنبهٔ تفسیری دارند، ولی همهٔ آنها تفسیرِ برابری ارائه نمیکنند. نمایش واقعیت یا بازنماییِ تاریخ هم امری کمابیش تفسیری است، و تفاسیر برخاسته از ذهن افراد است، نه لزوما انعکاس خودِ واقعیت…
هشت ساله بودم. سال ۶۶. زمان جنگ. آن روزها اکباتان، شهرکی خاکستری بود بدون هیچ دار و درختی. روی آن همه پنجره یکی یک ضربدر سفید بزرگ چسبانده بودند تا با امواجِ بمبهایی که مثل نقل و نبات روی سر شهر میریخت…
همکار بغل دستیام مرجان، هر بارکه فرصتی پیدا میکرد با حال متعجبی میپرسید چرا بعد از دو سال هنوز عکس منظرهای، آدمی، سگی، گربهای یا تصویری از هر چیزی یا هر جایی که دوست دارم را به دیوار کنار یا پشت سرم نمیزنم؟ و من میگفتم: من اینجا بمون نیستم. این جواب همیشگیام بود.
مسلسل سنگین دوشکای روسی زمین را میلرزاند و من به پشت سنگی بزرگ خزیدم. با صدایی بلند پزشک را صدا کردم و سربازان دیگر به بالا رفتن از تپهای که بالای آن طالبان سنگر زده بودند، ادامه دادند. دوشکای طالبان سینه چند سرباز را شکافت و آنها را نقش زمین کرد. نگاهی شگفتزده در چشمان سربازان مرده بود؛ انگار هنوز هم مرگ را باور نمیکردند.