تا آخر آخر دنیا چشمام رو باز کردم و از اون دور دست، جایی بین آخرین ردیف چنارهایی که معلوم بودند و آفتاب از بالای سرشون صاف توی چشمام میریخت و نگاهم رو تار کردهبود، سایهای رو دیدم که همینطور نزدیک و نزدیکتر میشد…