چه چیزی باعث میشود در برهههای حساس زندگی از هر تلاشی برای نیل به هدفی مهم و تعیینکننده باز بمانیم؟ چهچیزی ما را در بزنگاه حرکت و تصمیم فلج میسازد؟ آن هم درست زمانی که هدف و مسیر را بارها با دقتی وسواسگونه سنجیدهایم؟
ساختار رویا در «پزشک دهکده» طوریست که هنگام خواندن آن، به سادگی و از همان پاراگرافهای اول بدون آنکه اتفاق خارق العادهای افتاده باشد و صرفا با نگاهی به فرم روایت، متوجه میشویم که با یک رویا سر و کار داریم.
سمسا نمیدانست کجاست یا چه باید بکند. تمام آنچه میدانست این بود که حالا آدمی به نام گریگور سمساست. و این را از کجا فهمیده بود؟ شاید وقتی خواب بود کسی آن را در گوشش زمزمه کرده بود. اما قبل از آنکه به گریگور سمسا مسخ شود، کی بود؟ یا چی بود؟