پلیوار خاکستری زمان میگذشت، دستهایم فقط میشستند و میپختند؛ دیگر جانی برای دوختن نداشتند. نقشهای پلیوار یاغی شده بودند و کوک به کوک از توی سرم فرار میکردند. چشمهایم برای هرچه زرد و کهربایی توی دنیا، لک زده بود.