دهکدهی «ما» حداقل چند صد متر از جایی که بقیه آن را شهر به حساب میآورند پائینتر بود، درست در قلب درهای که انبوه درختان سبز آن را میپوشاند. دهکدهی ما رودهایی داشت غنی که سرچشمهشان چند متر بالاتر…
هر روز بعد از ظهر که میشد بوی اوره از پایین در چوبی و موریانه زدهی خانهی خانم گُل بیرون میزد. بوی سوپ کوسهاش بود که هوای تمام کوچهی خاکیمان را پر میکرد و گاهی به حیاط خانهی همسایهها هم میرسید. میگفت: «نگو سوپ بگو دوای جاودانگی!»
استاد ادبیات سال سوم دبیرستان میگفت: «رنج چیزی شبیه سیگار است، غنی و فقیر و مشهور و عادی نمیشناسد بعد از چند بار کشیدن به آن معتاد میشوی و وقتی که خوب از ریخت انداختت تازه میفهمی اینهمه سال کشیدم و کشیدم و آخر چیزی جز زردی دندان و ضعف ریه عایدم نشد» و بیست سال طول کشید تا من عمق فاجعهای که از دل این جمله پیدا میشود را درک کنم .
نور از میان لکههای بزرگ روی پنجره به سمت داخل سرازیر میشود و در گلدان شیشهای و خالی گوشهی اتاق میمیرد. چشمان صدرا به تلویزیون دوخته شده است اما فکرش فرسنگها آن طرفتر جریان دارد. با خود فکر میکند، چگونه میشود رفت اما بود؟ چگونه ضمیرها میتوانند به این سرعت عوض شوند ؟چطور میشود عوض شد طوریکه فقط یک نفر بفهمد؟ چطور میشود احساس نداشت اما به شدت حساس شد؟