داشتم فلافلم را دولپی میخوردم که با سر و ریختی بهم ریخته و قیافهای آویزان، با لباسهایی که در تنش داد میزد، وارد غذاخوری شد. با آن قد بلند و موهای طلایی آشفته و دماغ که بزرگ کج و لب و لوچهی آویزان...
مثل همیشه در جایم مچاله شدم. پتو را رویم کشیدم. کاش لحظهای آرام بگیرد. صدایش را کلفت میکرد و میگفت:«نه.. نه.. ببینید.. به نظر من شما دارید… اشتباه میکنید… »
تنها آن نگاههای احمقانه مرا عذاب میداد. به تنها بودن عادت کرده بودم که سر و کلهاش پیدا شد. پیرمرد انگار قصد رفتن نداشت. شاید مرده بود. میترسیدم که نزدیک بروم. وانمود میکردم که برایم اهمیتی ندارد و مثلا سرم به کار خودم است.