
حساب قدیمی
ناخنهایم را روی دیوارههای زبر کمد میکشم. ریزههای چوب در انگشتهایم فرو رفته و زخمیشان کرده است. چند روزی میشود که اینجا حبسم کرده است. مثل همیشه دورهی تنبیهام را میگذرانم.
ناخنهایم را روی دیوارههای زبر کمد میکشم. ریزههای چوب در انگشتهایم فرو رفته و زخمیشان کرده است. چند روزی میشود که اینجا حبسم کرده است. مثل همیشه دورهی تنبیهام را میگذرانم.
هی، تا حالا شفق قطبی دیدی؟ همون نورهای سبز-آبیِ بخارآلود وسط کبودی آسمون؟ آره خودشه. میدونی منو یاد چی میندازه؟ انگار یه جادوگر تو کلبهش معجونی چیزی بار گذاشته باشه…
آب ماسیده دهانش را به زحمت قورت میدهد. لبهای چروکیدهاش را غنچه میکند و سر و صورت عروسِ توی قاب را میبوسد. گرد و غبار قاب به سرفهاش میاندازد.
طفلی است که هنوز راه رفتن با چهار دست و پا را یاد نگرفته اما از او میخواهند بدود و برنده باشد. تنش را سوراخ سوراخ کردهاند و دستگاههای ریز و درشت احیا و تنفس، خواب و بیداری و مرگ و زندگی بیمار را بَندَش کردهاند.
جویدن و جویدن و جویدن؛ صدای بلعیدنهای تمومنشدنیمون همهجا رو پر کرده بود. برگهای توت، شیرین و لذیذ بودن. حتی با این که دلشوره ناشناختهیی تَنِ بندبندم رو میلرزوند..
دست چپم را حس نمیکنم. در تاری دیدم، چند متر آنطرفتر ساحلی به چشمم خورده؛ یا شاید فقط یک توهمِ دورِ پردرخت بود. صخرهای قرمز رنگ، نزدیکیهایم خودنمایی میکند.