ادبیات، فلسفه، سیاست

Tag: داستان کوتاه

North_Wind
در آن صبح پر از نکبت، یک مرد هیکلی، در آپارتمانم را شکست و مرا به زور پیش رفیقی برد که اصلا علاقمند داشتنش نبودم، رفیقی که داشت می‌مرد. و از این هم بدتر اینکه باد شمال مثل روح سرگردانی در بیرون زوزه می‌کشید. نه کت داشتم، نه شال گردن، نه دست‌کش و نه کلاه. تنها چیزی که پوشیده بودم، یک ژاکت نازک بود، آن هم درست وقتی که به دیدن رفیقی می‌رفتم که مطلقا چیزی از او نمی‌دانستم.
دیواری میان همه ما و زیبایی‌های زندگی وجود دارد که بر روی این دیوار بلند و به ظاهر یکدست چند روزنه به ضخامت یک تار مو قرار گرفته است که می‌توان از این روزنه نازک به تمام این زیبایی‌ها رسید. عبور از همچین روزنه‌ای مشکل است ولی غیر ممکن نیست. می‌پرسید از کجا می‌دانم؟
با لگد از خواب بیدار می‌شوم. یکی چپ، یکی راست. دوست دارم همینجا بود. دقیقا همینجا کنار من تا محکم، زیر گوشش می‌خواباندم. اینطوری حساب کار دستش می‌آمد که قرار نیست صبح به این زودی، مادر مریضش را از خواب بیدار کند. پاهایم گز گز می‌کند اما بعد از این همه مدت می‌دانم که از بد خوابیدن است نه ام.اس.
زن گل‌فروشی که اتفاقا یک گلدان شمعدانی هم از او خریده بودیم در یک سمتم بود و در سمت دیگرم قفس‌های مرغ و خروس‌ها بود که روی هم سوار شده بودند ؛ مردی مُسن با سیگاری گوشه لَب که فروشنده آنها بود در طرف دیگر قفس‌ها روی چهارپایه اش نشسته بود و پاهای مرغی را می‌بست تا تحویل مشتری بدهد.
خلیل پس از لت‌وکوبش هم نمی‌دانست که آیا از رفتن به خانۀ آن زن پشیمان است یا نه. از سویی هم به لذت شب‌هایی فکر می‌کرد که در آغوش گرم‌ونرم و گوشت‌آلود آن زن گذرانده بود. فکر کرد که خاطراتش از خوابیدن با آن زن نمی‌توانستند مرهم خوبی برای زخم‌هایش باشند، اما همین که شبکه‌های عصبش گزارش دردش را دوباره به مغزش می‌رسانیدند از تمامی روزهای گذشته و آنچه تا آخرین هم‌خوابه‌گی با آن زن داشت، بیزار و متنفر می‌شد.
امروز هم مثل روزهای دیگر  از خواب پا شدم، از خیسی شورتم فهمیدم که دیشب جنب شدم. گندش بزنند! سال به سال با کسی نمی‌خوابم ولی شب‌ها خواب جنیفر می‌بینم. دستم رو زیر بالش بردم و گوشیم رو پیدا کردم. چندتا تماس بی‌پاسخ و یه پیام از طرف خواهرم که نوشته بود: «باید امروز پارسا رو ببرم کلاس زبان، نمی‌تونم پیش بابا بمونم. چرا جواب نمی‌دی؟»
از شیار در اتاقی که مرا در آن جا انداخته بودند، می آمد و می رفت. خود را به زمین می کشید و از نوک انگشتانم شروع می شد تا این که بلاخره تمام وجودم را می پوشاند. از سنگینی بودنش لِه می شدم که گفت: «هنوز فکر می‌کنی که من یه سایه‌ام؟ اما بدون که تموم سایه‌ها شبیهِ هم نیستن.»
ستاره شب پیش تا صبح بیدار بود و داخل باغچه یک گودال کنده بود، روی گودال را با چند تکه بزرگ الوار پوشانده بود. می‌دانست همسایه ها از طبقات بالا متوجه وجود گودال نمی‌شوند، عماد هم آنقدر بی‌توجه شده بود که…
باد و بوران به‌ شدت در حال وزیدن است. آن‌قدر سردند که همچون چنگال بر صورتم کشیده می‌شوند. هیچ برگی هم برایم نمانده تا مشتی محکم بر دهانشان بکوبد و گرمم کند. پاییز ناجوانمردانه برگ‌هایم را به یغما برد. پرنده‌های نغمه‌سرا هم کوچ کرده‌اند. تنها دل‌خوشیم ترانه‌های آن‌ها بود.
جلوی دکه‌ی روزنامه‌فروشی می‌ایستی. در روزنامه‌ای، زن و مردی این‌ور و آن‌ور تختخوابی نشسته‌اند، زن رویش را به پنجره کرده و مرد به سقف. روزنامه را تا می‌کنی و زیر بغلت می‌گذاری. صندلی‌ا‌ی خالی می‌بینی. روبه‌روی‌ صندلی فروشگاهی است. ماشینی جلوی فروشگاه پارک شده؛ بی‌ ام‌ و است. روی سردرِ فروشگاه نوشته‌ای است، به ورود اشاره می‌کند. وارد نمی‌شوی. می‌نشینی.
می گویند بخواب، اما این که درست نیست. اول باید پسرش را پیدا کند. قرار بود او هم اینجا باشد. در راه از هم جدا شده بودند، شب‌هنگام، همین چند روز پیش. مردی که راهنماشان بود، گفته بود دوازده نفر یکجا، توجه همه را جلب می‌کنند. زن‌ها را جدا کرده بود. هر اعتراضی را هم با توپ و تشر جواب داده بود.
باد و بوران به‌ شدت در حال وزیدن است. آن‌قدر سردند که همچون چنگال بر صورتم کشیده می‌شوند. هیچ برگی هم برایم نمانده تا مشتی محکم بر دهانشان بکوبد و گرمم کند. پاییز ناجوانمردانه برگ‌هایم را به یغما برد. پرنده‌های نغمه‌سرا هم کوچ کرده‌اند. تنها دل‌خوشیم ترانه‌های آن‌ها بود. من ماندم و یک‌تنه‌ی لخت‌وعور. راستی نه... یکی مانده. یکی که الهی نمی‌ماند! بعضی‌ها رفتنشان بر بودنشان ترجیح دارد. الهی کمرش را تبر می‌شکست. مغرورتر از او در تمام جنگل نیست. همه از دست زبانش می‌نالند. همسایه مغرورم خیلی به خودش می‌نازد. به قدِ سر به فلک کشیده، شاخه‌های پیچ‌درپیچ، تنه ضخیم و ریشه‌هایی که در اعماق زمین نفوذ کردند و زمستان را برای او ماندن تابستان دل‌چسب می‌کنند.