ادبیات، فلسفه، سیاست

برچسپ‌ها: داستان کوتاه

coffee_
حوصله اداره را نداشت. بارانی قدیمی خاكستری را برتن كرد. دكمه دوم از بالا كمی به سختی بسته شد. شال سرخ آتشین را بر سر انداخت. خوشبختانه دنباله شال، چروك پارچه دور دكمه دوم را پوشاند. چكمه پوشید و چتر به دست از آپارتمان بیرون زد. دم در سرایدار را دید و سری تكان داد و از نگاه كنجكاوش كه می‌پرسید كجا این وقت روز، گریخت.
بی صبرانه منتظر مستاجر جدید بودند که بلافاصله پس از قرار دادن آخرین اطلاعیه در صفحه اینترنتی زنگ زده و خواهش کرده بود تا منزل را عجالتاً به کس دیگری نشان ندهند. از پشت تلفن صدایش کمی کودکانه، کمی زنانه می‌نمود…
رودالف، ایوان ارکاداویچ و چنگیز بر روی شانه‌های آقای وحدت نشسته و مانند سکان داران یک کشتی بخار قدیمی دستشان را روی سر او گذاشته بودند. به اطراف نگاه می‌کردند و هرچه برایشان جالب بود، سر آقای وحدت هم باید به همان سمت می‌چرخید. این کار، یعنی چرخاندن سر، مخصوصا برای چنگیز که تسلط چندانی روی آن نداشت، بسیار مشکل بود؛ بنابراین آقای وحدت بیش‌تر به مغازه‌های زرق و برق‌دار لوازم تزئینی و اسباب بازی فروشی‌ها، بعد به کتاب فروشی‌های کسل کننده و آخر از همه هم به چند چایخانه و سلمانی قراضه نگاهی می‌انداخت.
 دعانویس‌ها هم جوابم کرده بودند. هیچ‌کدام از دعا‌ها و ورد‌هایشان به حالم افاقه نکرده بود. هر وقت چشم‌هایم سرخ می‌شد و تنم به رعشه می‌افتاد حتی مادرم نیز از‌‌ من می‌ترسید. شبیه قاتل‌های روانی می‌شدم. بعضی‌ها فکر می‌کردند جنی شده‌ام و هنوز امید داشتند که بشود با دعایی خاص شفا پیدا کنم؛ ولی کربلایی مطمئن بود دیگر پاک دیوانه شده‌ام؛ برای همین دیگر مرا قاتى آدم حساب نمی‌کرد. برادرم می‌گفت کربلایی مرا از ارث محروم خواهد کرد و اجازه نمی‌دهد یک دیوانه وارثش باشد. فقط مادرم همچنان مرا دوست داشت.
اتاقک بوی نا و لجن می‌دهد. همگی دور تا دور می‌نشینیم. مرد سبیلو می‌گوید: «شانس آورد‌ین تعدادتون کمه. وگرنه تا برسیم سه-‌چهار نفر خفه می‌شدن زیر دست و پا.» هِرهِر می‌خندد و از اتاقک می‌رود بیرون. صدای بسته شدنِ در بچّه‌ی یکی از زن‌ها را از خواب می‌پراند. بچّه می‌زند زیر گریه. زن هر چه می‌کند نمی‌تواند ساکتش کند. مرد چاق و کم‌مویی که می‌خورد پدر بچّه باشد، سر زن غرولند می‌کند. زن از روی ناچاری پته‌ی چادر را توی صورت بچّه می‌کشد بلکه صداش قطع نشود. نمی‌شود.
چشمانم هنوز بسته است که صدای بچه‌ها از من دورتر می‌شود. نمی‌فهمم یک ظرف بستنی را از ویلا آوردن سه نفر آدم گنده می‌خواهد چه کار!؟ تنم از تنهایی در ساحل ترسیده و کمی عرق کرده و صدای موج‌های خزر ، دارد تاریکی پشت پلک‌هایم را با یک عالمه تصویر تزیین می‌کند. تصویرهایی که هیچ یک را زندگی نکرده‌ام اما خوب می‌شناسمشان. 
شاید چون خیلی چاق بودیم، یا شاید از بس زاد و ولد کرده بودیم توجهشان به ما جلب شده بود، به هر تقدیر اول از همه به شهر ما حمله کردند. عاشقمان شده بودند. گوشت تازه، چرب، هدف راحت، جنگ بی‌دردسر... آمدند و همان‌قدر که گشنه‌شان بود از ما تغذیه کردند. من یکی از دوستانم را در حملة اول دیوها از دست دادم. بعد از حملة اول، هرکسی در شهر حداقل یک نفر عزیز از دست داده بود. از کجا پیدایشان شد؟ کسی نمی‌دانست!
خود را جمع و راست می‌کنی. از این پهلو به آن پهلو می‌غلتی. پاهایت تَرق‌تَرق صدا کرده راست می‌شوند. دست‌هایت را از زیر لحاف بیرون می‌کنی. شاید قصد بیدارشدن را داری یا می‌خواهی خود را راحت بسازی و خسته شده‌ای در یک‌پهلو خوابیدن. از سرِ شب تا حالی به‌همان پهلو خوابیده‌ای که هستی.
سر گرداندم و نگاه مجدد به بیرون انداختم. چیزی در ذهنم نرسید تا آناً پاسخ مادرخوانده را بدهم. باید بیش‌تر دقت می‌کردم. جاده خلوت بود، اما پیاده‌رو کمی شلوغ به نظر می‌رسید. یا که شلوغ نبود من این‌طور می‌دیدم. از جایی که من نشسته بودم، تفاوت جنسیتی میان آدم‌ها به دشواری قابل تشخیص بود؛ چون که هنوز خیلی دور بودند. اما وقتی که نزدیک می‌رسیدند، و در حین عبور از جلو خانه‌ی ما، مردها از کلاه‌های‌شان شناسایی می‌شدند و زن‌ها از رنگ چادرهای کوچک‌شان که روی سر داشتند.
زیست‌شناسی احمق می‌گه «گونه‌هایی تو زندگی از همه موفّق‌ترن که از همه بهترن.» یعنی استثنائی‌ترین، نابغه‌ترین، قوی‌ترین، متفکّرترین و شریف‌ترین‌ها. و قراره همونها هم نسل خودشونا بیشتر از بقیه تکثیر بدن. این همون چیزیه که من عمیقاً باهاش مخالفم!
نوزده ماه شده بود. نوزده ماه آزگار که آبستن بود و بچه نمی‌آمد. بارش را بر شکم می‌کشید، بارش را بر گُرده می‌کشید و سنگین راه می‌رفت. چهار قدم نرفته به نفسه می‌افتاد و جهان با تمام بزرگی دور سرش می‌چرخید. این شده بود که دیگر زیاد تکان نمی‌خورد. می‌نشست و فکر می‌کرد. فکر می‌کرد به فرزندش که هنوز بعد از نوزده ماه نمی‌دانست بناست دختر باشد یا پسر.
حرف می‌زنیم و حرف می‌زنیم و حرف می‌زنیم اما می‌رسیم به سکوت. انقدر ادامه می‌یابد که هیچ صدایی نمی‌ماند. نه صدای تلویزیونی، نه سرودی، نه ترانه‌ای و نه حتی فریادی. هی بغض می‌آید و می‌رود. بعد هم بغض می‌ترکد و آب، معابر را می‌گیرد. بعد آب بالا می‌آید از سرمان می‌گذرد. فرو می‌رویم در آن. دنیا تاریک می‌شود آب راه نفسم را می‌بندد و بیدار می‌شوم.