ادبیات، فلسفه، سیاست

Tag: داستان کوتاه

hands
چند دقیقه بعد ایستاده بود کنارم و آب موهایش را با حوله‌ نارنجی کوچک می‌گرفت. موهایش صاف بود. مثل موهای من. آنها را شانه می‌زد، دو دسته می‌کرد و بعد طره‌های مو را می‌پیچید. موها حالت می‌گرفت و همیشه مرتب بود.
سگ روبروی کودک ایستاد و هر دو به یکدیگر نگریستند. سگ برای لحظه‌ای درنگ کرد، گرچه فورا با تکان دادن دمش به سمت کودک اندکی حرکت کرد. کودک دستش را جلو برد و سگ را فراخواند. سگ با حالتی حاکی از اعتذار نزدیک شد و هر دوی آنها ناز و نوازش‌های دوستانه‌ای را رد و بدل کردند. سگ به تدریج به لحظه لحظه این دیدار مشتاق تر می‌شد تا آنجا که با جست و خیز‌های پر شور و نشاطش کودک را در شرف واژگون شدن قرار داد. در این لحظه کودک دستش را بالا برد و ضربه‌ای به سر سگ کوبید.
از زندان كه آزاد شد باور كرد كه ديگر جايي براي او در اين دنيا باقی نمانده است، جز تمام آرزوهايش كه در چشم‌های آیدا و نوشته‌هایی كه در دستان او به امانت گذاشته بود خلاصه می‌شد. از مادرش فقط یک‌تخته سنگ سياه و سرد در بهشت‌زهرا مانده بود و خواهرهایش هم که دنبال زندگي خود بودند، دیگر نه خانه‌ای مانده بود و نه مال و کسبی. باخته‌هایش را كه می‌شمارد تنها صداي قلب رقیه خانم در ميان آن‌ها سنگيني می‌کرد.
زیر خاک فضا نه روشن بود و نه تاریک. مثل آخر شب بود؛ مثل شروع صبح زود. جا تنگ نبود. درون خاک نشسته بودم. می‌توانستم چهار طرفم را ببینم، اما سرتاسر بدنم در خاک غرق بود. نفسم آزاد بود. احساس خفگی نمی‌کردم. پیرمرد کمی آنسوتر بر آرنج چپ خود تکیه کرده بود. او هم غرق خاک بود. پرسیدم: «اینجا کجاست؟»
«خودش» هر وقت از بیرون می‌آمد تمام لباس‌های فرم سربازی‌اش را می‌کند، الا یک دست لباس گرم سرهمیِ پنبه‌ای، که زیر تمام لباس‌های زمستانی می‌پوشید. توی خانه هم لباس پنبه‌ای را در نمی‌آورد. اگر این لباس گرم نبود، بعید می‌توانست توی این فصل و سرمای استخوان سوز آپارتمان دوام بیاورد. موقع خواب خودش را توی دوتا پتو می‌پیچید و روی «آن‌یکی» هم یک ملحفه‌ی سفید سبک می‌انداخت. خوابیدن توی اتاق خواب به آن سردی، کار ساده نبود.
اوس عزیز پک دیگری به سیگارش زد و بقیه‌اش را داخل زیر سیگاریِ روی طاقچه له کرد. دود ضعیف و ملایمی از ته ماندهٔ سیگار له شده در هوا به رقص در آمد و با ناز و به ظرافت خود را بالا کشید و چند ثانیه بعد محو و ناپیدا شد. اوس عزیزدر حالی که دود سیگارش را از بینی خارج می‌کرد، کنارِ همسرش، فاطمه‌ خانم نشست. با لبخندی بر لب، دستی بر روی موهای سیاه و ژولیده اش کشید و گفت: هوای خوبیه! نه!؟
بسیار به ندرت اتفاق می‌افتد که آدمهای کاملا معمولی مانند جان و من تالارهای قدیمی را برای زندگی درتابستان اختصاص انتخاب کنند. یک عمارت بازمانده از دوره استعماری، ملکیت موروثی، می‌توان گفت یک خانه‌ی ارواح که ارتفاع برابر ساختمانهای عصر رومانتیک دارد اما تصور رفتار رومانتیک در این خانه، به آیسکریم خواستن در دوزخ می‌ماند.
آقای هنلی یک مرد ساده‌دل امریکایی بود، اما بچه‌هایش آخر خط بودند. آقای هنلی در یک شرکت بیمه کار می‌کرد و کارش تفکیک مرده‌ها از زنده‌ها بود. همه‌شان در کابینت‌های پرونده در اتاق کارش بودند. همه به آقای هنلی می‌گفتند که آینده درخشانی دارد. یک روز که از سر کار برگشت، بچه‌هایش منتظر بودند که قضیه را یکسره کنند: یا باید یک تلویزیون نو می‌خرید و یا آن‌ها می‌رفتند و جرمی مرتکب می‌شدند. بچه‌ها تصویر پنج نوجوان بزه‌کار را در حال تجاوز به یک پیرزن به پدرشان نشان دادند. یکی از آن نوجوان‌های بزه‌کار داشت با زنجیر بایسکل به سر و صورت زن پیر می‌زد.
احساس می‌کردم کسی دنبالم می‌کند و شانه به شانه‌ام قدم می‌گذارد. از دور دست‌ها دم به دم سرود غریبانه‌ و اندوهگینی به گوش می‌رسید. مثل سرود کوچ یک پرنده مهاجر. هوا بوی عجیبی می‌داد. مثل بوی رفتن. دانه‌های برف هم بوی خون مرا می‌داد. با این که ریزش برف شدید بود هوا حس گرمایی داشت. شاید این خون من بود که به برف گرما می‌بخشید. من بی خبر از حضور مرگ که در انتها کوچه‌ٔ تنهایی لنگر انداخته بود، قدم برمی‌داشتم. آخرین قدم‌های روی زمینم را.
خانم والپول، به محض آن‌که کلمه سگ را شنید و حتی قبل از آن‌که بگوید «بله،» به جنبه‌های مختلف نگهداری سگ در روستا فکر کرد (شش دلاری که بابت عقیم کردن سگ پرداخت، پارس‌ کردن‌های نیمه شب، شبح او هنگامی که کنار تختخواب دوطبقه‌ی بچه‌ها می‌خوابید، امور مرتبط با حضور سگ در خانه، که مثل اجاق در آشپزخانه، یا باغچه‌ی جلوی منزل و یا آبونمان روزنامه محلی اجتناب‌ناپذیر بود و مهمتر از همه خود سگ، که بین همسایه‌ها به نام لیدی والپول شناخته می‌شد،‌ یعنی همتراز جک والپول و جودی والپول؛ سگی آرام، و به شدت صبوری بود) و در هیچ‌کدام از این‌‌‌ها نتوانست دلیلی برای تلفن یک زن ناآشنا – که احساس می‌کرد به اندازه خودش عصبانی‌ست – در آن وقت صبح بیابد.
متهم مردی است حدودا 45 ساله، با موهای جوگندمی و پوستی سبزه و پر از کک و مک، با چشمانی از حدقه در آمده که هر چند لحظه یک بار تیک عصبی باعث پرش گوشه پلک چشم چپ اش می شد. قدی متوسط در حدود 170 سانت داشت اما هیکل اش ورزیده و عضلانی بود. جرمش قتل و اسمش خبات است و مشهور به خبات آهنگر.
بازهم یکی از آن توهمات همیشگی؟ دیشب وقتی روی تختخوابش مست دراز کشیده بود، مردی را دیده بود با ریش سیاه و کوتاه و موهای دراز و طلایی، چهره اش ترسناک نبود. از آنهایی که می‌شد همراهش حرف زد و دوست شد. می‌خواست همین کار را بکند، در جایی که هیچکسی حرفش را نمیفهمید و به هیچکسی چیزی گفته نمیتوانست، یک همراز خیالی آنقدر هم بد نبود. کسی که برایش همه احساساتش را خالی کند. نفس نفس زنان تلاش کرد از جایش بلند شود. وقتی تلاش کرد با دقت بیشتری مرد را نگاه کند، چشمانش ضعیفی کرد، بصورت محو شده و نقطه‌ای دیده می‌شد. وقتی ازجایش بلند شد اتاق را خالی دید و هیچ اثری از آن مرد ریش کوتاه مو بلند نیافت. نترسید. احساس سنگینی کرد. به فکر فرو رفت، رویا بود؟ یک رویای بی خواب؟