ادبیات، فلسفه، سیاست

Tag: داستان کوتاه

Screenshot 2020-05-16 at 13.52.17
تو دیگه برنمی‌گردی؟ ... لُو ندیا؟! ... بابا می‌گه: تو که اونور آبی سری تو سرا درنیاوردی... ... پس چرا چشمات قرمز شد؟ کجا رفتی؟ ... غصه می‌خوری؟ ... تو رو خدا بخند. 
در فضای هال، بوی اسپری شیشه پاک کن و پودر رختشویی پیچیده. محیط تاریک خانه به گونه‌ای است که فقط با نگاه به حرکات کند عقربه‌های ساعت دیواری می‌توان فهمید چه ساعت از روز است. فشار سرمای بیرون و گرمای خانه پنجره را به عرق کردن وا داشته. قطرات درشت باران مانند گلوله صفیرکشان به شیشه‌ها اصابت می‌کنند. صدای خش‌خش پلاستیک در خانه می‌پیچد.
پریسا همین‌که به بلوغی رسید، ریش کشید. کودک که بود و هنوز ریشی درنیاورده بود، خیلی زیبا بود. همه دوستش داشتند. به قدری که زنان روستا مالکانه گفته بودند: «پریسا، عروس خودم است.» اما همین‌که قدری بزرگ شد، ریش کشید و شبیه‌ی پسرها شد. موهای نرم و سیاهی که از دل گوش تا زنخش روییده بودند ناگهانی پریسای شاد و مست را به موجود عبوس و پریشانی تبدیل کرده بودند.
«آخرین‌بار ماری را دیروز دیدم، در پایانروز، توی دفترکاری که پنج سال می‌شود با هم تقسیم کرده‌ایم. تا حالا هیچوقت این طور هیجان‌زده نبود. ماه‌ها بود که مشغول فراهم کردن مقدمات این سفر بود. پای دستگاه قهوه‌ساز فقط و فقط از کسی حرف میزد که قرار بود پیشش برود. ساعت پنج و سی دقیقه، درست چند ساعت قبل از پروازش، پاهایش را از روی بیحوصلگی به زمین می‌کوبید. حتی وقتی رئیس بخش از جلویش رد شد، نتوانست آرام بگیرد. فکر کردم شاید رییس به او اضافه کاری بدهد تا فورا کارها را انجام دهد. اما نه، هیچی به او نگفت. شاید مسئول بخش حسابداری ناگهان به روانشناس تبدیل شده بود!؟ مگر اینکه حس کرده باشد قرار است اتفاق بدی برای همکار عزیزم بیافتد؟»
نشانگر موس را عقب و جلو می‌برم و می‌خواهم روی دکمه‌ی مربع شکل، فشار بدهم که صدای سرریز شدن برنج، بلندم می‌کند. به سمت آشپزخانه می‌روم و زیر گاز را کم می‌کنم.  مطمئنم این همه برنج اضافه است و به غیر از من و آرش هیچ کس دیگری برنج نمی‌خورد. مدت‌هاست که هیچ کس در این خانه برنج نمی‌خورد. همه یا سبزیجات می‌خورند یا مرغ و استیک با مخلفات مخصوص آمریکایی مثل براکلی پخته و آواکادو و...
مرد سعی می‌کند در را به بی سروصداترین حالت ممکن باز کند. اما باز هم صدای جیر جیرش در راهروها و اتاق‌های سرد خانه می‌پیچد. این اولین‌بار نیست که بعد از نیمه شب به خانه بازمی‌گردد، در طول چند ماه گذشته اینکار را بارها و بارها انجام داده. اما هنوز خودش هم نتوانسته به آن عادت کند و هنوز هم این دیر آمدن ها برایش عجیب می‌آید.
سرم گیج می‌رفت ، فورا به کوچه خلوت بغل ساختمان اداره پیچیدم که بالا بیاورم. جلاد قوی هیکل با هیبت سیاهرنگ و تازیانه‌اش بالای سرم حاضر شده بود. مرا وادار به خم شدن کرد، به سطل آشغال داخل کوچه زنجیر می‌شدم. تمامی عضلات شکمم درد می‌کرد. من وادار بودم...مجبور بودم...از مجبور بودن خسته شده بودم. عضلات معده و گردن و کمر و تمامی بدنم به آشغال‌ها گره خورده بود و من راه فراری نداشتم. خسته شده بودم. از این کشش ناتوان کننده و زنجیرهای اطرافم که عضلاتم را می‌کشید، از عرق سرد روی پیشانیم و از این اجبار خسته شده بودم و تمام این‌ها تنها به دنبال دیدن یک گربه، یک گربه ی احمق! یک گربه‌ی زشت و موذی و کثیف با آن صدای خرخر لعنتی...لای آشغال‌ها دنبال چه چیز می‌گردند؟
هوا سرد و خشک است. هیچ وقت در پیش بینی  وضع آب و هوا  قوی نبود‌‌ه‌ام، اما می‌دانم که هوا مثل روزهای دیگر نیست. پاریس به خاطر زمستان خیلی طولانی، یا تابستان خیلی کوتاه رنگ سرما به خود گرفته است. 
«خدانگهدار...» «به سلامت...بازم تشریف بیارین» صداهای زنانه و مردانه در هم می‌پیچید. خداحافظی‌های پی در پی پشت سر زن و مرد شنیده می‌شد. زن برای آخرین بار رویش را به طرف آنها برگرداند و جوابشان را داد. مرد بدون آنکه به پشت سرش نگاهی بیندازد، جلوتر از زن راه می‌رفت. لبخند به آرامی از صورت مرد محو می‌شد و جای خود را به اخمی عمیق می‌داد. زن قدمش‌هایش را سریع‌تر کرد تا فاصله‌اش را با او کم‌تر کند. نور چراغ خانه‌ای که دیگر صدای خداحافظی از آن شنیده نمی‌شد، دور و دورتر می‌شد. زن به دنبال مرد به کوچه‌ی دیگری وارد شد.
وقتی زنگ زدند، ویل ماسالا توی دهانم بود و داشتم با چنگال، پاستا را می‌پیچاندم. چند دقیقه قبلش الیور گفته بود تو باهوش‌تر از اینی که بشه به راحتی سورپرایزت کرد. اما حاضری بعد از هفت سال دوستی و با هم زندگی کردن، با من ازدواج کنی؟ مامان، هیچ چیز این پیشنهاد، شبیه فیلم‌ها نبود. من خیلی سریع لبخند زدم و یک تکه از مرغ و گوجه را از سالاد سزار جدا کردم و گفتم: «چه فرقی می‌کنه؟ ما که با همیم.«
پروانه یکی از بلوزهایی را که روی دسته‌ی مبل بود برداشت و به اتاق رفت. چند دقیقه‌ی بعد برگشت. روبروی آینه ایستاد و به فرانک گفت: خوبه؟ فرانک گفت: آره بهتون میاد. پروانه روی مبل کنار کورش نشست. کورش گفت: فردا چه ساعتی می‌ری؟ 
میما می‌گفت بابا بزرگ به زودی حالش بهتر می‌شود. نمی‌دانست چقدر طول می‌کشد، اما روند بهبود او حتمی بود. یک روز صبح، گفت، بعد از یک خواب شبانهٔ راحت، گاهی اوقات بابا بزرگ حرف می‌زند و دستش را تکان می‌دهد. من و پولین واقعا حرفش را باور نمی‌کردیم.